گاهی با خودم فکر می کنم، نکند حق با دخترک باشد...

سلام

ای جواب ِ تو حسّ ِ عبور از هر چه دلتنگی

 

مخلص ِ کلام :

یک لحظه مستجاب شو ای آرزوی من

پلکی بیا عبور کن از رو بروی من

پُر کن دوباره ظرف ِ غزلگریه هام را

از شاخه  شاخه شعر بچین آبروی من

حاجت به چای و قهوه و فنجان ِ فال نیست

افتاده عکس ِ روی شما در  سبــــوی من*

با اینکه درد در دلش از حرف ِ سنگ هاست

خندد  شکسته آینه گاهی  به روی من

گشته قبول به مذهب ِ عشقم نماز ِ صبر

تا شد به اشک ِ  سرخ ِ شقایق وضـوی من

آبی ترین غزل ِ سبز ِ من بیا،  بیا

تا آب ِ رفته باز  بیاید به جوی من

----------------

* اشارت نوشت:

"ما در پیاله عکس ِ رخ ِ یار دیده ایم/ای بی خبر... "

بکوش که صاحب خبر شوی

------------------

از خاطرات ِ جنگ:

جنگ ِ تحمیلی ِ چشمان ِ شما، نقطه ی عطف ِ ستم در عشق ست!

تن ِ من خاک ِ جنوب است که شد، زخمی و در بدر از بمباران!

عاقبت از سر ِ اجبار و به زور، ریختی زهر ِ فراق در کامم!

شدم آواره ی این شهر ِ غریب، شهر ِ خاکستری ِ تو؛ تهران!

تهران جان

یکی طلبت

این نیز بگذرد...

-----------------------------------

پی در پی نوشت(به جای م ح ب و ب نوشت):

مترسک عاشق نبود. دست داشت، پا و چشم هم داشت. اما زبان نداشت که حرف بزند. قلب و احساس هم نداشت و این، تحمل ِ بی زبانی اش را برای دخترک راحت تر می کرد! تمام ِ هنرش تنها این بود که یک مشت پرنده ی سیاه را بترساند! مترسک عاشق نبود، اما دخترک، عاشق ِ مترسک بود و همین بود که او را زنده نگه می داشت. او مترسک را نساخت که عاشقش بشود، ساخت تا عاشقش باشد! و همین برایش کافی بود. وقتی که عاشق نباشی، تنها باشی یا نباشی، فرقی نمی کند. کسی بیاید، بعد برود، تفاوتی نمی کند. دخترک دیگر تنها نبود و دغدغه ی کوچ ِ مترسک را هم نداشت.

عشق، توهّم ِ او نبود، برایش مایه ی حیات بود، علـّت ِ بودن، شدن. این عشق ِ او بود که به مترسک گوشت و پوست داده بود، جان  بخشیده بود، به آن قلب داده بود. با این همه مترسک هنوز هم عاشق نبود، اما دخترک، عاشق ِ مترسک بود. خودش را در او می دید، در لحظه هایی که با او حرف می زد، لحظه هایی که ذوب می شد در احساس ِ پاک و ناب ِ خودش. گاهی رو به مترسک می کرد و می گفت: آدم ها چه قدر ساده اشتباه می کنند. این خورشید نیست که طلوع و غروب می کند! خورشید، کی می تواند تکانی به هیکل ِ سنگینش بدهد.

و بعد با صدای بلند می خندید. میل ِ زمین به گردش، حول ِ محورش، طلوع و غروب می آفریند! و خیلی جدی می گفت:

اشتباه نکن مترسکم،این اصلن، غرورنیست.                                                                                                                                                                      

کاش همه می دانستند این امید است، اشتیاق ِ زاییده ی عشق که زمین ِ گردننده حول ِ خود را، به دور ِ خورشید می گرداند و ماه را به دور ِ زمین، تا زمان معنا پیدا کند برای بودن، برای شدن. اگر این طور نبود...

حرفش را، انگار که خسته شده باشد، نیمه رها می کرد، غروب را آهی می کشید و روی شانه های مترسک می گریست. مترسک همواره ساکت بود و دخترک، عاشق ِ عشق ِ خود.

------------------------------------------------------------------

گنجشکماهی

بیستم اردیبهشت ِ نود و یک

یونی تربیت مدرس

تو رباعی، تو قصیده، تو غزل...

سلام

نام ِ یک شعر است...



از تمام ِ بیـــــــدها مجنون ترم

این گواه ِ عشق، این چشم ِ ترم

با تو تک گل من بهاری کرده ام

باغ ِ من، ای شاخه ی نیلــــوفرم

خاطرات ِ چــــشم های شاعرت

فکر کردی می رود از خاطرم؟

ای زلیـــخا،

ای تو را یوسف فدا

پیش ِِ چشمان ِ شما کف می بُرم!

پیش ِ چشمان ِ شما لاف است، لاف

گر بگــــــــویم نازنین، من شاعرم

تو رباعی،

تو قصیده،

تو غزل ...

من فقط، این شعرها را از برم!

بگذر از من بگذر امّا، گوش کن

گوش کن این چـــــند بیت ِ آخرم

نگذر از این خواهشم، تا نگذرد

نگذرد غم، نگذرد آب از سرم!

]

مانده بودم سال ها سرگرم ِ هیچ

صد گره در یک کلاف ِ پیچ پیچ

تا خدا پیغمبری مبعوث کرد

نازنینی، دلبری مبعوث کرد

رد ّ ِ پای عشق ...

تا پشت ِ درم

باز کن،

من آخرین پیغمبرم 

آینه مبهـــــــوت و حیران ِ تو شد

چون خدا هردم غزلخوان ِ تو شد

آبرنگ ِ عــــشق را بر داشت و...

سـبز آبی، رنگ ِ چشمان ِ تو شد

لحظه ای دیدم تو را، جان یافتم

پیش ِ چشمت هستی ام را باختم

چشم ِ تو قرآن ِ ناطق، وا اِلاه

مملو از سرّ ِ شقایق، وا اِلاه

آیه آیه عشق در من ریخته

اقرا بسم ربّک الـ...آموخته

من جهان را دیدم از چشمــان ِ تو

سیب ِ سرخی چیدم از چشمان ِ تو

من گنه کارم، گنــاهم را ببخش

عشق را دزدیدم از چشمان ِ تو

پُر شد از دریاسمان ها دیده ام

مملو از گنجــشکماهی سینه ام

از نو احساسم پر و بالی گرفت

واژه های مرده ام حالی گرفت

واژه رقصید و غزل بی تاب شد

شام ِ احساسم پر از مهتـــاب شد

 

تا که دادم سیــــب را دست ِ دلم

فکر کردم، ساده حل شد مشکلم!

من چه می دانستم امّا، عشق چیست؟

عاشقی یعنی چه ومعشــــوق کیست؟

وه، "الا یا ایّها الســـاقی" چرا؟

جرعه ای دادی و کردی مبتلا

یا چرا این عشق آسان می نمود؟

بعد از آن امّا، مسائل کم نبــــــود!

آسمان،

بار ِ امانت...

وای وای!

عاشقان،

بار ِ امانت...

های های

 فکر کردم با خودم، گفتم چه شد؟

اندکی بعد این غزل زاییـده شد

 

__قلعه ی جانم چرا تسخیر شد

چون دلم با عشق ِ تو درگیر شد

رفتی و...

از رفتنت هر روز ِ من

چون غروب ِ جمعه ها دلگیر شد

آمدم نام ِ تو را بر لب برم

بغض ِ من در حنجره زنجیر شد

تا که فریاد ِ مرا بغضم شکست

ناله ها در سینه ام تکثیر شد

آن قدَر در سینه ام غم ماند که،

عاقبت در چشم ِ من تخمیر شد

سهمم از عشق ِ تو زان پس نازنین

اشک های کهنه ی شبگیر شد

فاش می گویم که در چشمان ِ من

معنی ِ ناب ِ غزل تفسیر شد__

 

تا که بغضم لحظه ای آرام شد 

اشک های سرکش ِ من رام شد

یک سبد رنگین کمان در من شکفت

حسّ ِ زیبایی درونم باز گفت:

فکر کردی می روی از خاطرم؟

باز هم درگیر ِ شعری دیگرم...

 

روبرویم قاب ِ عکسی کهنه است

هم کلامم ساعت و آیینه است

لب پُر از فریاد ِ سنگین ِ سکوت

عصر ِ غربت بار ِ یک آدینه است

زخم ِ تنهایی ِ من کاری شدست

شبنم از چشمان ِ من جاری شدست

وه، نمک بر زخم هایم مرهم است!

آب ِ دریا ها برای آن کم است

برکه ی چشمانم از تو خالی است

تو کجایی ای پری؟

قلبم شکست...

وای چشمم از دلم لبریز شد!

تکـّه تکـّه آینه در آن نشست!

من نمک گیر ِ لبانت بوده ام

تشنه ی یک لقمه نانت بوده ام

فکر کردی می روی از خاطرم؟

باز هم درگیر ِ شعری دیگرم...

 

یک سبد آیینه در چشم ِ شماست

راوی سرّ ِ  غزل های خداست

سرّ ِ اوّل:

تا دهانم باز شد

آسمان خندید و عشق ابراز شد!

.

.

.

باز اسمــاعیل ِ قربـــــانی شدم

آنکه می بینیّ و می خوانی شدم

لحظه ای خندید بر من آفتاب

بعد از آن هر لحظه بارانی شدم!

.

.

.

من مسلمان – کافری دیوانه ام

چون تو شمعی لاجرم پروانه ام

غیبت ِ کبرا مکن شمس الضّحا،

ورد ِ من شد نام ِ زیبای شما

مثنوی در چشم ِ تو تفسیر شد

جان ِ جان ِ

جان ِ جانم سیر شد

مولوی – شمسم شدی ای جان ِ من

با تو رقصیدم جهان را تن تـَـتـَن

گردش ِ چشمان ِ تو دور ِ زمان

با نگاهت پل زدم تا آسمان

.

.

.

سرّ ِ آخر:

تا دهانم باز شد

آسمان گریید و غم آغاز شد

[

از جهان، از عقل، از من، از همه ...

من یقین دارم که روزی می برم!

می رسم تا آسمانه، تا خدا

با دو بال ِ عشق دارم می پرم


گنجشکماهی

پانزدهم ِ اردیبهشت ِ نود و یک

نمایشگاه ِ کتاب ِ تهران

----------------------

 

اعتراف نوشت:

هیچ وقت، همزمان، نه این قدر حرف زده بودم ونه این قدر سکوت کرده بودم. اعتراف هم می کنم که تا به امروز این قدر اعتراف نکرده بودم.


خواجو نوشت:

"عشق ِ مجاز در ره ِ معنی حقیقت است

عشق ار چه پیش ِ اهل ِ حقیقت مجاز نیست"