تا کجا؟!

ترکیب ِ معجزه آسای چهار حرف

یعنی چقدر محتاج ِ توام،

چقدر معجزه آسا زنده ام.

سلام

---


تکلیف:


گاهی یک مسیر ِ پُر بوسه، از پیچ و خم ِ هرچه دلهره

گذشته

می رسد به ارغوان ِ آغوش

و گاهی

به گریه گاه ِ غریبی از دلتنگی و خاطره

حالا، صراحتن باید بگویم

تکلیف ِ هیچ ترانه ای از همان ابتدای علاقه روشن نیست.

---


ع.ش.ق:


در دنیای بسیاری از آدم ها

عشق،

احساس ِ سرگردانیست

که راه به جایی نمی برد

مگر به واژه ها

---


از خاطرات ِ زمستان:


از مقابل ِ چشمانش رد شدم، درست شبیه ِ رد شدن از مقابل ِ چشمان ِ هزاران ِ انسان ِ دیگر. نگاهم خیلی ساده و تصادفی به او افتاده بود. از همان انسان های چندش آوری بود که تنها برف، دلیل ِ سپیدی ِ روزگارش بود! صبح ِ سرد ِ یکی از روزهای بهمن ماه هزار و سیصد و چند بود؟ "خیلی سرد"ش را خوب یادم هست. یک جفت دستکش و یک شال ِ بزرگ ِ دوست داشتنی در آن هوای خیلی سرد، دنیا را برایم گرم می کرد و از هر چیز و هر کس بی نیازم می ساخت.

در یک هوای سرد، هوای خیلی سرد ِ زمستان "صدایی گر شنیدی صحبت ِ سرما و دندان است". گاهی البته. می گویم گاهی چون پیش می آید که آدم صداهای دیگری را هم بشنود!

خوشم نمی آید، از کنار ِ خیلی از صداها بگذرم و خودم را نشنوم، کسی یا کسانی را نشنوم. بی هیچ تردید و اکراهی برگشتم، شالم را باز کردم و گفتم: هوای خیلی سردی ست، بگیر. آن شال به اندازه ی کافی دنیای مرا گرم کرده بود. خواستم به مسیرم ادامه دهم، دیدم دستکش های او هم در دستان ِ من اند. از شرّ ِ آن ها هم خلاص شدم. از شر ِ آن شال و دستکش های چندش آور خلاص شدم!

دیگر سنگینی ِ دنیایی گرم را بر قلبم احساس نمی کردم. به خودم گفتم: دیگر بعدی نمی آید که نیاز باشد بنشینم و چرتکه  بیندازم، روی بخشیدن و نبخشیدن، ماندن و رفتن، بودن و نبودن و ... کاش یا نکاش. تمام شد. دیگر در ادامه ی آن صبح های سرد، آن انسان ِ چندش آور را ندیدم.  

خیلی وقت ها می شود که قلم از به کلمات کشیدن ِ ظرافت های نگاه ِ خیلی از انسان ها عاجز است. ظرافت هایی را که گاهی نه عقل ِ عرفی، که قلب ِ انسان در می یابد. مدت هاست دستانی دارم، سرد! دستانی که زمستان را زمزمه می کنند. دستان ِ سرد و یخ بسته ای که دست های سرد و یخ بسته را به گرمی می فشارند و با قلب های سرد و یخ بسته کنار نمی آیند.

---


و اما بعد:


باید به آدم ها فشار بیاید، به بعضی از آدم ها البته

آنقدر که خیلی از فلسفه ها از گوش هایشان بیرون بزند

خیلی از حرف های قشنگی که می زنند را فراموش کنند

خیلی از جاهای قشنگ را

خیلی از لباس ها و غذاهای قشنگ را ...

می گویم قشنگ،

اما تاکید می کنم که هر قشنگی تعبیر ِ عاشقانه ی اشکال، اقوال و افعال نیست

سکوت ِ عمیقی دست ها و پاهای خیلی از آدم های ورّاج را فرا گرفته است

این سکوت بسیار پر معناست

پر معناست اما معنای زیبایی نمی دهد.

---

باید به آدم ها فشار بیاید، به بعضی از آدم ها البته

فشار بیاید تا تکه تکه های جگرگوشه های خیلی از آدم های پست ِ کثیف ِ چندش آور را،

که در خلال ِ بحث های بشردوستانه شان،

در خلال ِ مباحثات ِ زیبایی شناسانه و آنه آنه شان،

جویده ناجویده پایین داده اند، بالا بیاورند.

چه حرف های چندش آوری، نه؟!

درست شبیه ِ صورت ِ دوره گردهایی که در مسیر خیابان ها ی شلوغ،

کودکی شان را به بهای ناچیزی می فروشند، تا آینده ای که نخواهند داشت را بخرند

شبیه ِ یک عده از همین آدم هایی که اگر در پیاده رو های شلوغ از کنارت رد شوند،

خودت را به طرز ِ خیلی مسخره، ولی با کلاسی کنار می کشی

شبیه ِ خیلی از آدم های دیگری که اشاره به آن ها را صلاح نمی بینم!

بوی ادکلن چند صدهزار تومانی را که نباید لابلای مردم ِ حقیر، در خیابان های معمولی هدر داد

چه رسد به فکر یا دل

این ها را که باید پر کرد از شعرهای قشنگ، حرف های سخت، بحث های جذاب

نه آدم های حقیر و چندش آور

چه کلمات ِ چندش آوری هستند خیلی از آدم ها

چندش آور شبیه ِ ساندویچ هایی که لای صفحه حوادث پیچیده و با میلی اجباری دندان می زنند.

(امروز حوالی خانه ی ما، جنازه ی یک پدر، چند محله بالاتر، جسم ِ پوسیده ی یک مادر، چند خیابان پائین تر ارواح ِ بی پیکر ِ دو فرزند...)

صفحه حوادث،

چه صفحه ی چندش آور ِ دلچسبی شده این روزها

خبرهای داغ در این هوای سرد حسابی می چسبد.

---

اما این ها اصلن مهم نیستند

دل هایی هم هستند که در حوالی ِ همین خانه ها می شکنند

در حوالی ِ همین شهرها، همین کشورها ...

این ها هم همین طور.

دیروز درخت های بسیاری از شانه های گنجشک ها پر کشیدند،

رفتند به سمت ِ نمی دانم چرا

امروز چند پرنده ی غمگین را دیدم که از شاخه های درخت هایی که نیستند،

پرکشیدند و رفتند به سمت ِ نمی دانم کجا

این اصلن ربطی به سرمای شدید ِ زمستان ندارد، این را قلبن و با اطمینان می گویم!

---

من از کوچه های بی آواز دلنگرانم

از درخت های بی پرنده

از پرنده های بی درخت

از کم طاقتی ِ فرشته ها

من از کوچه های بی خدا هراس دارم

از تیر و کمان

از نگاه های کم عمق،

بی عمق،

سرد،

حق به جانب، ...

از کوچه های هرجور

از خیابان های دلم می خواهد

از شهر های به من مربوط نیست دلم می گیرد

من از ما آدم ها زمانی که دست ها و پاهایمان سکوت می کنند بیزارم

من از این ناآرام ِ شلوغ، از شیوع ِ یک تنهایی ِ عجیب دلنگرانم

از گربه هایی که دنبال ِ کلاف ها می دوند

از گربه های پُر غرور ِ عشوه گر

از کفتارهای زنده خوار

من از کبک ها بدم می آید

زمستان شخصیت ِ کبک ها را خوب نشان می دهد.

با این همه زمستان فصل خوبی ست، این را از صمیم ِ قلب می گویم.

---

باید کمی به آدم ها فشار بیاید، به بعضی از آدم ها البته

یکبار کفش پاره به پا کنند

چرا که کفش های پاره زمستان را خوب می فهمند

بعد دیگر با دیدن ِ بچه های آسمان، احساس ِ ترحم نمی کنند!

بلکه درد می گیرند، چون کمی آسمانی می شوند، کمی بچه های آسمان می شوند

دیگر نمی آیند، جشنواره ها برپا کنند،

تا به احساس ِ ترحمشان جایزه بدهند، بگویند: چقدر این چیزها بد است و ضمناً، چقدر ما خوبیم

همدردی یعنی،

پول را برای سوژه ها خرج کردن، نه تندیس ها و مدال های رنگی  

برای چشم ها خرج کردن، نه مداد های رنگی

---

خیلی از آدم ها خوبی را از دست نمی دهند،

آدم چیزی را که ندارد، نمی تواند از دست بدهد

دلم برای این آدم ها نمی سوزد

آدم هایی که به طرز ِ مسخره ای بدند

یعنی به طرز ِ مسخره تری خوبی را بلد نمی شوند

چیزی که ما خوب بلدیم، از دست دادن ِ فرصت هاست

باید کمی به آدم ها فشار بیاید، به بعضی از آدم ها البته

بعد نوبت به این می رسد که خوب بنشینی تماشایشان کنی

که در میان ِ سختی های خودساخته ی خیلی خیلی مسخره،

چقدر و چگونه بی تابی می کنند،

کنفرانس می گذارند، انجمن تشکیل می دهند ...

تا دردهای انسانی را ماست مالی کنند،

گاهی برای فریب ِ خودشان

گاهی برای فریب ِ دیگران

باید لذت هایشان را دید

و خوشحالی های زودگذر ِ بی عمق شان را

که تاریخ ِ انقضایی دارند به اندازه ی حداکثر

شاید یک عمر

---


گنجشکماهی

1 اسفند 1392

-----------------


اصلن بی خیال ِ این حرف ها


سال هاست هر دری را که باز می کنم

خیال ِ تو می پرد در آغوشم

شکر ِ خدا که به طور ِ معجزه آسایی زنده ام

شکرت خدا