با سلامی بدرقه ام کن!

سلام


سلام بر تو ای لطیفه ی پنهانی

خلاص ِ روح ازین جسم های سیمانی

تو آسمانی ترین ترین معنا

ورای حدّ ِ تصوّر، تو روح ِ بارانی


---

دوباره نوشت:


یک سبد پُر از واژه های سبز می سپارم به نیلی ِ چشمانت

این بار، تو بخوان

ای اولین پیامبر ِ زن

ای آخرین پیامبر ِ من

...

بخوان،

به نام ِ چشمت، که غزل را خلق کرد

که " قصّة العشق لا انفِـصامَ لـَها"

و نمی بینی، که سراپا گوشم؟

"فـُصِـمَتْ ها هُـنا لسانُ القال"

تلاوت کن قنوتِ قلبم را

ــ ربّنا لا تزغ قلوبنا،

بعد از هدایت ِ عشق

و لا تحملـّنا الفراق،

که ما را طاقت ِ آن نیست ــ

بخوان،

از آنچه وحی می شوی در من

که اگر بکارت ِ سکوت را برداری،

دهانت شعر می زاید

وَ من دوباره

ایمان می آورم، به معجزه

چنانکه دست های کوتاهم، بلند می شوند،

برای بغل کردن خدا.

...

بخوان،

و تمامم کن


گنجشکماهی

31 اردیبهشت ِ 1392

---


هول هولکی، آمدم

هول هولکی، نوشتم

هول هولکی، می روم

"زنی چنین که تویی، جز تو هیچکس زن نیست"!

یقول الگنجشکماهی الحکیم:


یا ایّها الرّجال، ما ادراکم ما النّساء- نساء خیر مـِمّا تدرکون- انّ الله انزل النّساء من السّماء لیحییکم بعشقهنّ- و لا تحسبنَّهنّ خُلقن للَهو و لعب- کَلّا، لو تعلمون علم الیقین- والسّلام.


و من امشب، استثنائن، به آمار ِ زمین مشکوک نیستم. رفت و آمد ملائک عجیب زیاد شده است.

---


زن، تجلّی ِ زیبایی و مهربانی خداست، و مادر تجلّی ِ عشق او.

روز زن و مادر بر تمام ِ زنان و مادران گرامی باد.

---


امیدوارم تمام زنان قدر ِ خودشان را بیشتر بدانند و تمام ِ مردان قدر ِ آنان را!


تو خود حدیث ِ مفصّل بخوان از این مجمل!

سلام



داشتیم زندگی مان را می کردیم 1.

با سری گیج، لنگ لنگان خرک ِ خویش را به سمت ِ مقصدمان رهنمون می کردیم که ناگهان...

دوستی را زیارت نمودی، پس از چندی. کما فی ایّام ِ الشّباب، فرصت مغتنم شمردی و کنجی دنج برگزیدی. و در خلال ِ نوشیدن ِ چای، با حرف هایی مسخره از بازار و کسب و کار و این قــِسم خزعبلات و لعبات، سر ِ یکدگر گرم کردی و طاقت یکدگر بــِـبُـردی. از همانجایی که گمان بدان نمی رفت (و همیشه نیز اینگونه است)، باب ِ سیاست باز گردیدی و بحثُ الحالمان به مقوله ی ثقیله ی شوراها و کاندیداتوری برادری نه چندان گرانقدر از دوستان کشیدی. آنگونه از شنیدن این خبر جا خوردیم، که فک ِ پایینی مان با سه و نیم برابر ِ شتاب ثقل سقوط  نمود، عقل از سر ِ ما ربود و منطق ِ ما فرسود و به طور کلی از بین رفتیم. در دل ِ خود گفتیم خدایا اینگونه مپسند. به دوست خود رو کرده و با عتاب متذکر گردیدیدیم و خط و نشان کشیدیم که اگر آن ناگرامیُ المذکور رای آورد زبانم لال، خودمان و خودت و او را با یک گالن بنزین ِ هزار تومانی آتش می زنیم.

---

پیشتر

داشتیم زندگی مان را می کردیم 2.

با سری گیج، و ما بقی... که ناگهان...

کنار ِ خیابان ایستادیم، رفتیم مبلغی از دستگاه دریافت نموده و باز گشتیم، سوار که شدیم، دیدیم که در ِ دیگری هم باز شد و سپس بسته شد. جا خوردیم، نگاه کردیم، دیدیم خانمی با ظاهری موجّه، لبخندی جاری بر لب و چشمانی برق زنان در شب سوار شده اند. گفتیم بفرمائید. فرمودند شما بفرمائید. سخت متحیّر ماندیم آنچنان که توصیف الحالمان ناگفتنیست. گفتیم مزاح می کنید، "مثل  ِ اینکه اشتباه سوار شدید، اینگونه موارد پیش میاد". و ایشان بدین تصور که چقدر ما خنگ هستیم، فرمودند: "راس می گی، اشتباه گرفتم، تو اینکاره نیستی"، پیاده شدند و رفتند. از تصویرنمای (منظورمان آینه است)، پشت سر را نیک نگریستیم و دیدیم که ایشان راه ِ خیایان پیش گرفته و مشتی از ددان در پی ِ ایشان همی روان. گفتم خدایا، کسب ِ روزی ِ بی زحمت، نشانی است از وفور ِ نعمت. اینگونه اش را ندیده بودیم که دیدیم و حادثه ای بود بس بوالعجب.

ارتباط نه چندان عجیبی بین ِ _داشتیم زندگی مان را می کردیم 1 _ و _داشتیم زندگی مان را می کردیم 2_ دیدیم. در خلسه ی مفارقتمان از دنیای مجازی بودیم که ناگاه این احساس ِ نبشتن بر ما مستولی گشت طوری که سرباز زدن از انتقال ِ آن را لایـَـتــَمُمکن دیده، قلم را فرمودیم و آن، به سر اندر نوشتن شتافتی و سینه ی بلاگ شکافتی، تا حال ِ ممکن ُ القال ِ ما را بازتابد. اما بدانید، و می دانیم که نیک می دانید آنچه میسر نیست در نبشتن، نطفه ی احوالی ست که در پس ِ خواندن ِ این حرف ها در زهدان ِ تفکـّر و احساس ِ آدمی بسته می گردد. احوالی که نمی توان نبشت، اما ممکن الانتقالند به غیر.


خدایا، حدّی از امور در ید ِ اختیار و تفکر و همّت ِ ما هستند. آن حدودی را که خارج اند، تو اصلاح و عاقبتشان به خیر بگردان، که یدک فوق ایدینا. (آمین)

---

در ادامه...

---

این حرف ها خصوصیست، اما بهترست بین ِ خودمان نماند!

این مردم نه یکی می خواهند آنقدر ماورایی/ نه یکی که سپس بختش بــِـبــَـرگردد و بل هم اضل اش بخوانند/بدانند/بنامند و از این قبیل ها

یکی می خواهند ساده باشد نه ساده نما،

راه راه به دردشان نمی خورد اصلن

یکی می خواهند که حرفش از دهانش در بیاید

این مردم خسته اند

این سادگان ِ صبور ِ دوست داشتنی، امید می خواهند

دوست دارند، روزهای نیامده ی خاصی را در تقویم هاشان تیک بزنند و روی آن تیک ها حساب باز کنند!

این مردم از ریختن ِ تاس خسته اند

به این مردم ِ قمار باز ِ خسته،

لااقل تاسی بدهید که تمام ِ وجوهش شش نما نباشد! درستکی باشد...

اختیار از دستشان نگیرید چونانکه از دست ِ کودکان! به راستی که دلسوزانی شگرفید و مصلحت دانانی فقید

...دریغا که چنین کنید

---

گاهی رئیس ِ فلان را اگر از لُپ لُپ در بیاورند "شاید" بهتر جواب بدهد، البته این ها شاید و فرض است و نظریه ای با احتمالات ِ فراوان، که باید در جای خودش بررسی شود. راستش از شما چه پنهان، ما هم شیوه ی بررسی کردن را بلد شده ایم و بسیار از بابت ِ این مهم ذوق زده :) درست و غلطش البته خیلی دغدغه بر انگیز نیست، چون آنچنان اهمیتی ندارد.

حالا که صحبت ِ احتمال شد بگذارید یک سوال بپرسم.

از بین ِ تعداد ِ (!) عدد فلان گرا، (؟) عدد بیسار طلب و ($) عدد همه چیزنما و یک مشت نخودی و یک هیتر ِ انتخاباتی، یکی را به تصادف انتخاب می کنیم، احتمال ِ اینکه یک رئیس ِ واقعی از آب در بیاید چقدر است؟ با احتمال ِ لُپ لُپ نیز مقایسه کنید و پاسخ بدهید، با دانستن اینکه: "ایرانی‌الاصل باشد‌، تابع ِ ایران هم باشد‌"، تمام.

و اگر  دوست داشتید و حوصله تان شد و مهم تر اینکه اعصاب داشتید، به شرایط ِ سوال اضافه کنید:

"مدیر و مدبّر هم باشد، دارای حسن ِ سابقه و امانت و تقوا نیز، مؤمن و معتقد به مبانی جمهوری اسلامی ایران و مذهب‌ ِ رسمی کشور" نیز. (نیز بدانید مومن و معتقد بودن به مبانی کفایت می کند و اگر عامل هم باشد _به هر اندازه که پا بدهد_، لطف کرده و منّت نهاده).

برای آگاهی ِ بیشتر از یک سری مبانی ِ نوشته شده ی ج. ا. ا. می توانید اصل 3 ق. اساسی را با دقت یا بی دقت مطالعه نمائید. اصل 14 را نیز. اصل 20. حوصله داشتید 21 را نیز. 23 را. اصل 29 را که اصل چشمگیر و فراگیریست. اصل 31 را. اصل 34 را نیز هم. اصل 37. 38.   اگر می خواهید ادامه دهید، یک جعبه دستمال کاغذی ِ گلرنگ ِ 100 برگ (200 برگ ِ یک لا) در کنار دست ِ خود قرار دهید. و این را بدانید و یقین داشته باشید که شما انسان ِ با ادب و فرهیخته ای هستید که با الفاظ ِ قبیحه کاملن بیگانه اید. این را به خودتان مکرّر گوشزد کنید. و یک اصل ِ اضافه را هم از ما به یادگار داشته باشید. اصل های نانوشته را هم فقط باید تجربه کرد، عزیزان ِ من.

اصل هایی که در ق. اساسی نخواهید دید، ولی بارها و بارها در خارج از آن، دیده اید. و البته از انصاف هم نگذریم، این جور چیزها همه جا دیده می شود و چیز ِ عجیبی نیست.

---

خانم و آقای محترمی که این پست را می خوانی، فرقی نمی کند در کدام زمان و مکانی. بدان و آگاه باش، که من آدم ِ خیلی خیلی خیلی خوبی هستم، سابقه هم ندارد که از این حرف ها زده باشم و بزنم (آنان که می شناسند، می دانند)، و الان هم من هیچ حرفی نزده ام.

می دانم خیلی ها نسبت به رای دادن چگونه حسی پیدا کرده اند. حدس می زنم بواسطه تجربه ی بهاری زرد، ممکن است نسبت به این چند سطر ِ آخر، پیش ِ خودشان چه بگویند و درک می کنم. اما خیلی خوب تر می دانم، آدم ها بهارهای زرد ِ مکرّر را بر نمی تابند! اگر "حتّی یغیّروا ما بانفسهم" را فراموش نکرده باشند... 

پیشنهاد می کنم  مردم برای بالا بردن ِ حافظه شان (اعمّ  ِ از تصویری و کلامی و ... غیره و تاریخی ) هر روز صبح چند عدد مویز بخوردند، امید که در سلامتی شان (که البته بستگی ِ ناگریزی به حافظه شان دارد) موثّر افتد.


این روزها عادت کرده ام به خوردن ِ حرف های خودم، این را بیشتر ادامه نمی دهم. حال ِ بدی دارد که آدمی هیزم ِ آتش ِ دیگری گردد. زمان، زمان ِ بوسیدن ِ لب  ساقیست و جام ِ می، نه دست ِ زهد فروشان ِ مجلس گیر. می روم و عنان به میکده خواهم تافت زین مجلس، که وعظ ِ بی عملان واجبست نشنیدن.

---

دنیای این روزای ما:


بگذار تا به جای خودش زندگی کند

با یاد ِ دردهای خودش زندگی کند

وقتی کسی برای کسی نیست عاقبت

باید کمی برای خودش زندگی کند

_ اینجا هوا بد است_ دلیلیست تا

در حال و در هوای خودش زندگی کند

یک مدتیست که عاقل شده عجیب تا

با چون و با چرای خودش زندگی کند

از حافظ و سپهری و سعدی دلش پُر است

او رفته با "صدای" خودش زندگی کند!

حق می دهم! به هر که درین شهر ِ لعنتی...

با هوی و های های خودش زندگی کند

باید فرار کند، بگوئید خسته بود!

باید کمی برای خودش زندگی کند



 گنجشکماهی

چهارم ِ اردیبهشت ِ نود و دو

---


(راستش پیش ِ خودم حق نمی دهم، امّا چه چاره کنم، چه بگویم...)


"از صدای سخن ِ عشق..." چه معنی دارد؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تنها آمدم، تنها خواهم رفت...

هزارسال یعنی زمان ِ کافی؛ خیلی هم کافی، برای گریستن ِ تمام ِ ابرها

مارکز را که خوانده باشی می فهمی صد سال چه قدر زمان است، برای چند نسل تنهایی!

هزارسال یعنی دهصد سال؛    

یعنی، آنقدر زمان داری که هفت دریا را پُر کنی از بغض های شکسته

هزااااااااار سال؛ فکر کن

ابر ها اشک آب ها اشک آسمان اشک دریا اشک، روزگارت اشک

باران باید پیش ِ اشک های تو لــُنگ بیندازد، آسمان پیش ِ چشمانت ...

دستت خیس، چشمت خیس

حرف که می زنی باران می بارد،

نگاه که می کنی باران می بارد

سقف ِ کوتاه ِ خانه ات می شود آسمان ِ پُر گریه ی پاییز

دفترت غرق ِ ماهی

و تمام ِ گنجشک های جهان کـِز می کنند پشت ِ پنجره ی "هاااااااااا" گرفته ی زمستانی ات.

تنهایی ات که هزار ساله می شود، تازه می فهمی هزار سال یعنی چه!

می فهمی چقدر زمان گذشته، تا سه چهارم که نه، که تمام ِ کره ی جغرافیایی روی میزت را آب بگیرد.

هه     هه      هه....زار سال

هزار سال که گذشت دیگر نمی دانی داری هق هق می زنی یا قه قه

می نشینی روبروی همان کره ی جغرافیایی

هی چرخ، چرخ، چرخ...

دنیا دور ِ سرت نه، که هی تو دور ِ سر ِ دنیا می چرخی

شب می شوی، روز می شوی، ماه می شوی، سال می شوی ....

آسیا، اروپا، آفریقا ...

مرور می شوی در دنیایی کوچک تر از آنچه می بینند!

مرور می شوی در تنهایی ای  بزرگتر از آنچه می فهمند

اینجاست که تازه می فهمی، سرانگشتانی کوچک چه ها که نمی کنند با روزگار ِ آدم

می فهمی چشم ها چه ها که نمی کنند با اشک های بی قرار

می فهمی مرزهایی باریک چقدر فاصله می اندازند بین آدم ها

آه

(        )

تمام ِ غم ها را که نمی شود در یک پرانتز ِ کوچک نوشت،

که تمام ِ حرف ها یک پرانتز ِ کوچک است.

اینجاست که می فهمی بغض یعنی چه، اشک یعنی  چه، تنهایی یعنی چه

سکوت را دوباره می فهمی!

...

می آیم بنویسم، دستم آتش می گیرد

می آیم بگویم، زبانم

نه، شاد نمی شود اندرون ِ غمگینم، به اختیار

باور کن؛ هزار سال "من این نکته کرده ام تحقیق"،که از اختیار بیرون است

چقدر دلم می خواهد دنیا را شبیه ِ کره ی جغرافیایی شوت کنم

کمی شوخی با دنیا حال ِ آدم را خوب می کند

ولی می شود گفت، شوت کردن ِ دنیا، شوخی ِ کمی ست!؟

...

چقدر، چقدر، چقدر... پُرم، از این "چقدر" های ناتمام ِ بی درمان

حالا به قول ِ دوستی

"نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه"

و من هیچ حرفی بی ابهام تر از این، برای کوتاه کردن ِ نامه ام پیدا نکردم،

ــ باید زودتر برگردم به آغوشت

هوا خیلی سرد شده است!

خدانگهدار ــ


گنجشکماهی

سی ام ِ آذر ِ نود و یک

---------------


نمی دونم شب ِ یلدا چند ثانیه بلندتر از شبای دیگه ست، ولی همین قدرش هم کفایت می کرد تا فرصتی بشه برای نوشتن چند سطر...


برای دل هر کس که روزی گذرش به اینجا افتاد تفاّلی می زنم، و امیدوارم که حال ِ نیکو در قفای فال ِ نیکوش آید (آمین)

بسم ِ ...


هاتفی از گوشه ی میخانه دوش

گفت ببخشند گــُنه، می بنوش

لطف ِ الهی بکند کار ِ خویش

مژده ی رحمت برساند سروش

مژده ی رحمت برساند سروش

این خرد ِ خام به میخانه بر

این خرد ِ خام به میخانه بر

این خرد ِ خام به میخانه بر

تا می ِ لعل آوردش خون بجوش

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قَدَر ای دل که توانی بکوش

هر قَدَر ای دل که توانی بکوش

لطف ِ خدا بیشتر از جرم ِ ماست

نکته ی سربسته چه دانی خموش

گوش ِ من و حلقه ی گیسوی یار

گوش ِ من و حلقه ی گیسوی یار

گوش ِ من و حلقه ی گیسوی یار

گوش ِ من و حلقه ی گیسوی یار

روی من و خاک ِ در ِ میفروش

رندی ِ حافظ نه گناهیست صعب

رندی ِ حافظ نه گناهیست صعب

با کرم ِ پادشه ِ عیب پوش


(حقا که آبروداری ِ رفیق ِ چند صد سالتو  کردی حافظ)

(غزلو آنگونه که خواندم، نوشتم)

-------------------------------------------------------


الهی؛ سر ِ دنیا را سامان بده، آنگونه که می دانی و می دانم (آمین)

------


بعد نوشت:

خدایا، من هیچ چیز نمی دانم، آنگونه که می دانی و می دانی (آمین)