بگذار عشق فریبت دهد

سلام

چقدر دلم از سلام های همیشه لبریز است.

با هزار و یک زبان و لهجه سلامتان می کنم، تا مبادا واژگانی چون غریب و غروب و غربت، توجیهی شوند برای دلتنگی.

-----------------

با خودم قرار گذاشته بودم، حرفی بزنم. اما آن حرف، این نیست که امروز می خواهم بگویم. امروز می خواهم مثالی را بیان کنم. یک مثال ِ اتفاقی. اگر چه بعضی از مثال ها اتفاق نمی افتند بلکه ما از سر ِ اتفاقی با این مثال ها مواجه می شویم. البته _اتفاقی_ هم واژه ی منصفانه ای نیست. بهتر است بگویم از سر ِ اتفاق نه، که از سر ِ لطف ما با این مثال ها مواجه می شویم. چرا که آن ها همیشه در مقابل ِ چشمان ِ ما هستند.

شاید این مثال پیش درآمد ِ حرف هایی باشد که روزی نزدیک، قصد ِ بیان کردنش را دارم. ان شاء الله.

-----------------


گاهی یک نفر روزی می آید جلوه ای از حقیقت را برایت آشکار می کند و طوری عشق را نشانت می دهد که با خودت می گویی: من تا امروز به راستی آگاه نبوده ام، عاشق نبوده ام. تفسیر ِ تازه ای از صبر برایت می آورد، طوری که از بی تابی هایی که در خیلی مواقع داشته ای، خجالت می کشی و هزار و دو مطلب ِ دیگر. اما می دانید چه چیزی در کنار ِ پی بردن  به کوچکی ِ (نسبی ِ) بعضی از احساس ها و اندیشه های مان، به ما امیدی جان پرور می دهد؟!

اینکه خدا را شکر که بالاخره این روز را دیدم، این گونه از عاشقی را لمس کردم، و انگار یک چیزهایی دارد دست ِ مرا می گیرد، این نوع صبر را دارم می بینم، و این دیدن، یک نوع ِ دیدن ِ جدید است. جدید ازین جهت که دارد ادامه روشن ِ راهی را می نمایاند، دارد جلوه ی شناختی را بیش تر باز می تابد و ایمان بر ایمان می افزاید. و خدا را شکر که چشمانم دارند می بینند. می بینند، چون دارند اشک می ریزند. و اشک ربطی به فعل و انفعالات ِ شیمیایی ندارد. مربوط می شود به قلب. چشمانم دارند می بینند، چون اشک می ریزند. اشک میریزند چون قلبم درد گرفته است. درد ِ فهمیدن. فهمیدن ِ اینکه چقدر نمی فهمم. قلبم درد گرفته است. چون می خواهد بزرگ شود، می خواهد پوست ِ صاحبش را بکند.

یک بغض ِ ناخواسته، سد راه ِ گلویش شده بود. احساس می کرد اگر خودش را نگه دارد، ممکن است یکدفعه منفجر شود. ترجیح داد، پیچ ِ بغضش را کمی شل کند. اجازه داد چند قطره اشک، فشار را از روی گلو و چشمانش بردارند. طوری پیچ را کنترل می کرد که میزان خروج ِ  اشک با تبخیر آن از سطح ِ کره ی چشمانش، یکی شده بود.  هم گریه می کرد و هم گریه نمی کرد.

اگر اشتباه نکرده باشم، هجده سال. تقریبن هجده سال ِ پیش بود که همسرش دچار ِ مولتیپل اسکلروزیس شد. می گفتند ام اس گرفته. اما من هنوز ترجیح می دهم بگویم مولتیپل اسکلروزیس، چون این "ام اس" دلم را درد می آورد. شاید من هم دارم خودم را گول می زنم، طوری که مثلن با گفتن ِ مولتیپل اسکلروزیس انگار چیز ِ خاصی اتفاق نیفتاده، و این هم دردی ست شبیه ِ هزار درد ِ دیگر که نه کشیده ام و نه فهمیده ام و فقط نامش را می دانم. می دانم اشتباه می کنم. آب با water فرقی نمی کند. زن ِ با نشاط و مهربانی بود، تا پیش از ابتلا، سه فرزند، حاصل ِ ازدواجش با مهدی بود. آن موقع بچه ها سن و سال ِ کمی داشتند. روزها می گذشت و مادر مبتلاتر، و بچه ها بزرگتر.  نمی توانم، یعنی نمی خواهم، اصلن لازم نیست که از علایم و حال و وضع ِ عمومی اش بگویم. اما مادر می دانید یعنی چه؟! می دانم که می دانید. مادر مگر می تواند قبول کند که نمی تواند به بچه هاش کمک کند، برای شوهرش، هم سری کند، همشانگی کند نه بر شانگی. نمی دانم با چه معیاری می خواهید قیاس کنید، ترازوی سنگی بیاورید، از سنجش ِ دیجیتال استفاده کنید، 10 سال اول، بی قراری های مالی و هزینه ها و تحلیل های جسمانی و بی اختیاری ها و بزرگ شدن ِ بچه ها و مسن شدن خود ِ آن ها، یک روی سکه بود. اما روی دیگر سکه روح بود و روان ِ مهدی. دیگر نیازی نیست شرح و بسط دهم. فقط می گویم، دو روی این سکه، مثل ِ سکه های معمولی نبود. یک روی سکه مس بود، آن روی دیگر را مهدی طلا کرده بود. او را که می دیدم با خودم می گفتم: بی شک " اکسیر ِ عشق بر مسش افتاده، زر شده". فریبا، هشت-نه سال ِ آخر دیگر نمی توانست درست و حسابی تکان بخورد. اما هنوز با چشمانش می توانست بفهماند که فکر نکنی اتفاق ِ خاصی افتاده، من هنوز تو را می شناسم. هنوز مهربان و دوست داشتنی. نابجا نیست اگر بگویم، چشم ها اعجاز ِ آفرینش اند.

امروز جمعه ی  یک شهریور ماه ِ داغ است. پوسته ی زمین از حرارت ِ خورشید ملتهب شده و دهان کلاغ هایی که این اطراف پرسه می زنند از شدت ِ تشنگی، باز ِ باز است. یکی نشسته، یکی ایستاده. یکی نزدیک، یک دور. یکی تا دیده نشود گوشه ای ایستاده و گریه می کند. یکی از شدت ِ حیرت خشک شده، یکی بی تاب و یکی صبور. یکی شاید برای خودش دارد اشک می ریزد. یکی شاید به عاقبت ِ خودش فکر می کند. یکی هنوز نمی داند، مرگ انتهاست  یا نه و درگیر ِ این فلسفه هاست. یکی ککش هم نمی گزد، انگار که نه انگار یکی، یک آدمی، یک آدمی که فقط از لحاظ جسمانی شبیه ِ او نیست را دارند به خاک می سپارند، دارند کلکش را می کنند. دارند راحتش می کنند، آدمی که روزی از لحاظ ِ جسمانی شبیه او بوده. مثل ِ او راه می رفته. حرف می زده، نوازش می کرده. در آن لحظه یک ابر کامپیوتر نیاز داشتم تا این محاسبات را ادامه دهم. اما ناگهان به خودم آمدم. مهدی. دیدم دیگر اشک هاش از حوصله ی چشمانش  سر رفته اند. امروز جمعه ی یک شهریور ماه ِ داغ است. اما خوب که نگاه می کنم می بینم، التهاب ِ وجود او کجا و التهاب ِ زمین کجا. حرات ِ خورشید کجا و آتشی که در وجود او بود کجا. ناخواسته این شعر بر سر ِ زبانم جاری شد و چشمانم را مرطوب کرد. "زین آتش ِ نهفته که در سینه ی من است، خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت".

مثل اینکه دارم یک ذکر ِ مقدس را زمزمه می کنم، این بیت را می خواندم و زیر ِ پوستی اشک می ریختم. مهدی که نمی خواست به کسی بفهماند، عاشق است. کسی که عشق را زندگی می کند، کسی که آزمونش را درست و حسابی پس می دهد نیازی ندارد که عشقش را فریاد بزند. خودش تجسم ِ عشق می شود. سکوتش، اشک هاش، نوازشش، قدم هاش و ... فریاد می شوند. اما چه می شد کرد که مهدی را آب ِ دیده غماز گشته بود، وگرنه عاشق و معشوق رازدارانند. در میان ِ آن همه همهمه صدای آشنایی تکانم داد. *(بسم الله الرحمن الرحیم*الحمد لله رب العالمین* الرحمن الرحیم*مالک یوم الدّین*ایّاک نعبد و ایّاک نستعین*اهدنا الصراط المستقیم...)*. خیلی دوست داشتم، راه ِ باریکی از میان ِ جمعیت باز می کردم، جلو می رفتم و به قاری می گفتم : *(قل،

کلّ یعملُ علی شاکلته فربّکم اعلمُ بمن هو اهدی سبیلا)*  به قاری می گفتم، این را بخوان: *(و لقد صرّفنا للنّاس فی هذا القرآن من کلّ مثل فابی اکثرُ النّاس الّا کفورا)* می گفتم: بخوان که بسیاری از فلسفه ها در زیر ِ خاک حل خواهند شد، زمانی که دیگر دیر است.

من با مهدی هم فامیل هستم. برایم سخت بود و وحشتناک که بخواهم قبول کنم، فقط، با مهدی هم فامیل هستم. اما آنچه از این هم سخت تر و وحشتناک تر بود، دانستن ِ این مطلب بود که خیلی از ما آدم ها فقط همدنیائیم و فقط به نام انسان. رشته ی افکارم را حرف و حدیث ِ عده ای که کنارم ایستاده بودند گسست.

می شنیدم که می گفتند، امتحانش را خوب پس داده. مهدی را می گفتند. یکی شان نقل می کرد، "که هفته ی قبل رفته بودم تا به آن ها سری بزنم. نشسته بودیم. فریبا نگاه می کرد. من او را می شناختم. اما او مرا نمی شناخت. یک دفعه دیدم مهدی بلند شد رفت بالای سر ِ همسرش. (نمی دانم چرا احساس می کنم بهتر است بگویم همسفرش). رفت، دستش را که دیگر دست نبود، بلند کرد، بوسید و گفت: عزیز ِ من چقدر به تو بگویم دستت را اینطور کنار سرت نگذار، خسته می شود." الحمد لله.  اگر هزار بار ِ دیگر هم این جمله را بنویسم باز همان حال ِ اول، همان انقلاب ِ نخستین را در دلم احساس می کنم. 18 سال زندگی کردن خودش، سخت است. عادی ِ عادی هم که باشی و باشد، سخت است. هجده سال فقط بنشینی و فکر کنی و نظریه بپردازی و روان بگدازی هم سخت است. آن هجده سال ها کجا و این هجده سال کجا.اصلن بگو 18 ماه. 18 روز.

آخر عزیز ِ من، چقدر صبر، چقدر طاقت، چقدر علاقه، چقدر ترو خشک کردن، آدم خودش را هم اینقدر تر و خشک کند خسته می شود، پژمرده می شود، می گذاشتی ش مرکزی و خودت را می زدی به کوچه ی علی چپ، این روزها مثل ِ قدیم ها نیست که. اینگونه نباشی می گویند، مشکل داری، طوری که تو هستی را قبول ندارند. یا نمی فهمند یا نمی خواهند بفهمند. تازه، نظریه های جامعه شناسی، روان شناسی و  و غیره و از این ها گذشته دغدغه های روزمره و زندگی و حتا عقل هم تاییدت می کردند. اما انگار عشق، بدجوری عقل تو را فریب داده است. می دانم. فریبا فقط یک بهانه بود. لااقل یکبار ناراحت می شدی، نباید یکبار اخم و گله ات را کسی می دید؟! و اخلاقت عوض می شد. خب، توجیه هم که بود، همه می دانستند اگر جایی کمی چهره در هم بکشی عذری بر تو هست. یا تو می دانستی عذری نیست، و اینگونه نمی کردی؟! نباید یکبار درد ِ دلی، حرفی، حدیثی... آخر عزیز ِ من، تو از آن "کلام" چه گرفته بودی، از آن "حرف ِ راست"چه رمزی بر تو آشکار شده بود. تو که قفسه ی کتابخانه ات به تعداد ِ انگشتان ِ یک دست هم کتاب نداشت، این همه را از کجا یاد گرفته بودی؟! با که درد ِ دل می کردی، محرمت که بود مگر. این همه سکوت ِ گویا را چه کسی یادت داده بود.

 هجده سال پیش که آیینه را شکستی نفهمیدم چه در سرت می گذرد، امان ازین حواس ِ پرت من. تصمیم گرفته بودی جوانی ات را در چشمان ِ فریبا شانه بزنی، ها؟ تا روزی که دیگر چشمانش از نفس بیفتند؟ تو فهمیده بودی همسفرت، از تو سریع تر می دود، زودتر به خط ِ پایان می رسد. او به خط ِ پایان رسید و تو برنده شدی. همیشه خنده، همیشه خطابت عزیز ِ من، زیبای ِ من، فریبای من. فریبایی که اگر کسی نگاهش می کرد، تاب و توان ِ مکث در نگریستن به او را نداشت. فریبایی که تنها یک چشم بود. نه تنی بود و نه لمسی و تنها اشارات ِ نظر که این روزها دیگر آن هم نبود. دوست داشتم می دویدم در بغلش، محکم فشارش می دادم و می گفتم مهدی جان، بگو. خلاصم کن از این سوال های رنگارنگ. تمامم کن از این فکرهای هشلهفت. یادم بده که تو کیستی. از تیره ی کدام سروی؟! اینقدر آراسته و پابرجا. بر شانه های که تکیه داده ای که بار ِ آن همه سختی هم، کمانشی از ملال در استخوان ِ وجودت نینداخت. چرا نمی گویی راحت شدم، ها؟

حقارت ِ انسانی را در کنار ِ عظمت ِ انسانی دیگر می شد دید. حقارت ِ این تن و دنیا و سختی هاش، در مقابل ِ روح و همت و رضا. امروز هر دو به خاک سپردیم، تو فریبایت را برای اولین و آخرین بار، من غرور و غفلتم را برای چندمین بار.

---

نمی توانم و نمی خواهم چیز ِ دیگری اضافه کنم. نه. من داستان نویس نیستم. و این جز مثلی نیست. مهدی یک مثل است. یک نمونه کوچک اما بزرگ. خیلی ها مهدی ترند، فریبا ترند. مهدی را اگر بلد نباشم، بهتر است درباره مهدی ترها هیچ نگویم. بهتر است اول بروم مهدی را بلد شوم. با اینکه زبانم الکن است و قلمم شکسته، اما این ظاهر ِ لغات نیست که می ماند، که معنا و آن حقیقت ِ جاریست که می ماند. _گاهی یک نفر روزی می آید_ را حالا با خیال ِ راحت تغییر می دهم. گاهی ممکن است ما یک روزی آن یک نفرها را ببینیم. گاهی بفهمیمشان. گاهی بلدشان شویم و یا شاید هرگز ...

---

همه رفته اند. چند عدد گل ِ یاس می چینم. روی خاک می ریزم و بر می گردم به خودم.

---


گنجشکماهی

جمعه ی یک شهریور ِ داغ

---------------------------


پ.ن:                           

اللّهم عرّفنی نفسک...

نظرات 42 + ارسال نظر
باران یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 13:09

..

" چون پاره سنگی عاشقم به گنجشگی هراسان
و هربار ناامید برمی‌گردم به خاک، بر می‌گردم به خویش
ناامید و نیازمند زبانه می‌کشد آغوشم به سویت

از تو دور افتادم ... از تو دور افتادم

در بی مجالی و لالی به کاغد آتش رسیده می مانم
جدا شده ای از نخ نگاهم چون بادکنک ماه
سالهاست از کرشمه باران تو می گذرم بی چتر و بارانی
در سایه پنهان می شوم در گریه پیدا
هر چه هستم از تو دورم ...دور ... دور... دور

"

به خدا
عشقـــــــــــــــــ ..
صدای فاصله هاست

.
.

الهی چنان کن سرانجام کار ...

آن تیکه ی اول یه کمی خشونت آمیز نیست؟
حالا نمی شه مثل ِ آسمان عاشق باشید به گنجشکی هراسان.
نه اینکه گنجشکماهی از سنگ می ترسد ها. :)
---
ما حکایت ِ آن نی را شنید ه ایم، حکایت ِ باران را
(آن روز که از نفیرش می نالیدیم)
حکایت ِ صدای فاصله ها را
--------------------------------

درورد بر بابا باران!
و بر رستگاریش

خـــــــــــــان دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 12:26

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم های دل خون مـا علاج نداشت

درود بر گنجشکماهی،

سلام

مثل همیشه دلمان گرفت، خدا را شکر که گنجشکماهی هست.

و احساسات دقیقی دارد

نه، رقیق!

عشق پرواز بلندی‌ست مرا پر بدهید
به من اندیشة از مـــــرز فراتر بدهید
من به دنبال دل گمشده‌ای می‌گردم
یک پریدن به من از بـــال کبوتر بدهید
تا درختان جــــوان، راه مرا سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید
یادتان باشد اگر کــار به تقسیم کشید
باغ جولان مــــــــرا بی‌در و پیکر بدهید
آتش از سینة آن ســــرو جوان بردارید
شعله‌اش را به درختان تـــــناور بدهید
تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلـــــــــــو فرصت فریاد ابوذر بدهید
عشق اگر خواست، نصیحت به شما، گوش کنید
تن برازندة او نیست، به او سر بدهید
دفتر شعر جنون‌بار مرا پاره کنـــــــــید
یا به یک شاعر دیوانة دیگر بدهید
محمد سلمانی

"حافظ اندر درد ِ او می سوز و بی درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد ِ بی آرام ِ دوست"

درود بر خان ِ دیروز و امروز و فردا.
خدا رو شکر که تو هستی، چونان شمایانی هستند
دلایلی که سبب می شوند همواره به آمار ِ زمین مشکوک نباشیم.

دقیق و رقیق رو خوب اومدی.
---
چه شعر ِ خوبیه، چه خوبتر که اسم ِ شاعرش رو نوشتی :دی

عاشقی فرصت ِ پرواز ِ بلندی ست...

تنها دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 14:20

گاهی دلم ازهرچه آدم است میگیرد...
گاهی دلم دوکلمه حرف مهربانانه میخواهد...
نه به شکل " دوستت دارم" و یا نه به شکل " بی تو میمیرم " ...
ساده شاید ، مثل :
دلتنگ نباش، امیدت به خدا ... فردا روز دیگری ست ! "
------------------------------------------------------------
امروز کلاغ آخر قصه ها فریاد میزند:
آهای آدم ها !
دیروز در کنار آبگیری، قوی سپیدی در تنهایی و غربت مرد
واو همان جوجه اردک زشتی بود که به وقت تنهایی اینگونه
امیدوارش میکردند:
روزی قوی سپید و زیبایی خواهی شد
و وقتی آن روز رسید، دیگر تنها نخواهی ماند

دلتنگ نباشی یک وقت،
امیدت به خدا باشد ها،
فردا بی شک روز ِ دیگری ست.
تنها، این حرف ِ مهربانانه،
دلت باز شد؟
دریچه را باز کن، به خدا او از همه مهربان تر است.
کاری به کار ِ کلاغ های آخر قصه نداشته باش.
تو سی مرغ باش!
---
پنجره، ای پنجره باز شو. باز شو سسمی!
پنجره ها به سبک ِ قصه های هزار و یک شب باز نمی شوند.
باید بلند شد، رفت پای پنجره. دست را دراز کرد به سمت ِ نور، آن وقت پنجره باز می شود.
باید خواست که بلند شد و رفت به سمت ِ پنجره.
باید از آن مهربان ترین بخواهی که توفیقت دهد که بخواهی و توان و همتت دهد که بلند شوی و بروی سمت ِ پنجره.
...
خدا رو چه دیدی، بی شک این غصّه رد خواهد شد.
بیش از دو کلمه ی مهربانانه شد ها

تنها دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 14:21

حالت خوبه گنجشکماهی عزیزم؟

شکر ِ خدا
شکر ِ او که خوبم
و امیدوارم شمای عزیز و همه ی عزیزان و خوبان هم خوب ِ خوب ِ خوب باشند به لطفش.

پرنیان دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 18:06

داستان غریبی نبود. از همان داستانهائیست که از هر زبان می شنویم نامکرر است ...

فریبا که بود؟ فلسفه ی بودنش چه بود؟ فلسفه ی آمدن و رفتنش چه؟
گاهی یکی می آید و دیگر ما هیچوقت آن کسی که بودیم نخواهیم بود. دیگر هیچ چیز همان چیزی که بوده نخواهد بود. همه چیز به شکل اعجاب انگیزی در ما و با ما تغییر می کند.
اگر آتش دلها را می توانستند جمع کنند و کنار هم هم بگذارند خورشید خجالت می کشید.
زندگی سوختن ها دارد، آتش گرفتن ها دارد، اما آدمی خودش یک پا ققنوس است. می سوزد و می سوزد و خاکستر می شود و باز زنده می شود. تمام اینها از معجزات عشق است، همانی که خداوند در روح آدمهایش نهاد تا بتواند بسوزد و خاکستر شود و باز زنده شود.
فراق دردیست که هیچ قلمی قادر به بیان آن نیست. هیچ کلمه ای نیز ...
فراق دردیست برای انسان، و برای اینکه بسوزد و خاکستر شود و دوباره زنده شود ، تا قلبش به عظمتی خدائی برسد.
عشق را عاشق می فهمد و بس
آتش را سوخته می فهمد و بس
درد را دردمند می فهمد ... و بقیه تماشاگرانند ....

تاریخ ها هم همه بهانه هائی می شوند برای مرور بهتر گذشته ها

تمام حرف ِ شما راست است
...

قصه ی تکرار ِ نامکرر ِ این داستان ها، این است که یک جایی بر دل آدم های تکراری ِ نامکرّر معنا بگسترانند.شاید.
این ها برای برخی، مرور ِ درس های پاس شده است. برای برخی همزمانی با درس های حال. برای برخی آماده سازی. برای برخی مایه ی استهزاء. برای برخی اشاعه دادن درس ها، برای برخی پُزدادن، برای برخی سرگرمی و لفّاظی و ...

خوبی و زیبایی کم و زیادش خوب و زیباست. هر کسی از آن خوبی و زیبایی ِ بی منتها، به قدر کاسه اش بر می دارد. چون برداشت و (نوشید)، دیگر بار، با ظرفی بزرگتر می آید. (اگر بیاید البته). ققنوس ِ اول بار با ققنوس ِ دیگر بار هم فرق خواهد کرد. به قول ِ شما همان تغییر.
---
خیلی از آدم ها تغییر را گذاشته اند برای بعدی که ممکن است دیر باشد. گذاشته اند برای علت های ماورایی. علت ِ ماورایی خود انسان است. وقتی مسائل ِ خودی مطرح می شود، گنجشکماهی، خودش جامعه ی آماری خودش است. خودش case study خودش است. خودش را اول باید بسازد. در مسائل ِ غیر ِ خودی، خود ِ ساخته شده، دیگر خودش را اول نمی بیند. یعنی خود ِ ساخته شده و پرداخته شده، که مراتبش در خلال ِ تغییر رشد می یابد، دیگر خودی نیست که خودش را اول ببیند، آنقدر می رود و می رود تا دیگر اصلن خودی نباشد. وقتی آدم به این مسئله توجه نکند، زود خسته می شود. در پله ی اول ایستاده، می خواهد دوردست ها را ببیند. اگر بالاتر نرود، که نمی شود که.

آن حرفی را که دوست داشتم، قاری بخواند، لغتی دارد، اینگونه:
صرّفنا.
"... گوناگون بیان کردیم تا پند گیرند"
یا به نقل ِ شما از زبان ِ حافظ، از هر زبان که می شنویم نامکرر است.
یک قصه است. اما درد این است و حرف این، که چون چشم ِ دل باز نمی کنیم (ما آدم ها) آنچه نادیدنیست را نمی بینیم و "یکی" نمی بینیم و این تلفات زیاد دارد.
این همه مثل و پند ِ گوناگون
این همه قصه ی نامکرر
.
.
.
-----

فریبا بهانه است
مهدی مثل است
مساله "من" است. من کجای قصه ام. پشت به آفتاب می روم یا رو به آن. خیلی وقت ها از ناشایستگی مثَل می آوری برای خیلی ها، به جای اینکه دل و جان در جاری ِ تادیب صفا دهند، با پیکان ملامت و خود_عاری_بینی از قصور و لغزش به سمت منظور ِ مثل می شتابند و چنان ناسنجیده چاقوی سلّاخی ِ بر روان نادیده ی منظور می زنند چونانکه قصاب بر مُردار. بی آنکه خود را در معرض ببینند و درس بگیرند و خود آنگونه نباشند که نمی پسندند. (اگر دسترسی هم بود و مقدماتی فراهم، به حد ّ ِ وسع، پس از آنکه خودشان را آراستند، به اصلاح ِ منظور ِ بپرازند). انگار آدم ها دوست دارند و عادت کرده اند شروع کنند به تغییر اما از دیگران. این جنبه ی پایینی این مثال هاست.
جنبه ی میانی مثالی از این دست است که من بیان کردم. یک مثال ِ عینی از انسان هایی که از جام ِ "امنوا" ی عشق نوشیدند و در مسیر ِ"و عملوا الصالحات" ِ معرفت کوشیدند. فریبا یک بهانه است. مهدی یک مثل. ما از آن حد ِ پایینی که عبور کنیم. می رسیم به میانه.
به راستی که این ها همه، مثال هایی هستند. به شکل های متفاوت و نامکرر. ولی می خواهند به "یک" معنا رهنمون شوند. می پندارم که سعی ِ انسان باید بر این باشد که منحنی ِ وجودش را بر این داده های ناب و مثال های شایسته (به قول ِ علمای آمار) fit بزند.
من منکر ِ حالات و احساسات ِ ناب و زیبای مردمانم نیستم. ولی تعجب می کنم از اینکه که یک نفر می آید مثلن یک بیتی از مولانا می خواند و چنان احساس ِ همدرک پنداری می کند و چهره بر می افروزد که بیایید و ببینید. اما چون قال و حال اش را رصد می کنی می بینی، حافظه ای بیش نیست. آن هم حافظه ای کوتاه مدت. حد پایین گاهی همان احساس های هیجانی ست، گاهی همان احساس هایی که اسمش را گذاشته ام، احساس های تخدیری. بعد احساس هایی هستند که خوب شروع می شوند، اما به دست صبر و همت، پرورده و خوش تراشیده نمی شوند و یا با فرار از واقعیت و گاهی از تقدیر، مصدوم و بی تاب می شوند و بدون بهبود و تلاشی برای بهبود و تیمار به بی توجهی سپرده می شوند و ...
---
از فقیری، بی نوایی و نیازمندی دست گیری نمی کند. آدم ها می پندارند باید توانا شوند تا دست بگیرند. فکر می کنند عاشقی از راهی عجیب و غریب و ماورایی می گذرد.
نمی دانم داستان ِ بیل گیتس ِ جوان و آن روزنامه فروش را شنیده اید یا نه. کاری به جزئیات داستانش ندارم. روح ِ آن داستان را همیشه در دلم حمل می کنم و از خدا می خوام که برای این نوع معانی به همه ما شرح ِ صدر بدهد. در اوج ِ نیاز بخشیدن. این توانایی ست. این ثروت است. انسان به حقیقت یک نیازمند ِ همیشگی ست.
این قصه های مکرر (منظورم همین قصه هایی که، همین مثال هایی که نه در کتاب ها، که در جاری ِ زندگی ِ ما آدم ها هستند و به مصداق ٍ مثل ِ "مرغ ِ همسایه غازه"، خیلی وقت ها واگذارده می شنوند به خاطره هایی به یادناماندنی و دروس ِ وبلاگی و غیره ) جذاب و تکا دهنده نیستند یا هستند ولی فقط آنی. (اما یقین هم دارم که در برخورد با این قصه ها همگان اینگونه نیستند). به هوش و گوش نمی آورند. قصه ها حتمن باید پر طمطراق و مکتوب باشند، دور از دسترس ها، تا با خیال ِ خوش ِ یک قصه، مدت ها نشئه کنیم ما آدم ها.
اما عاشقی، یعنی همین طلب، همین استقامت، تحمل و صبوری، همین رضا، همین همت، همین توکل و پاسبانی از اخلاق ِ نیک، همین در عین ِ نیاز، بخشیدن. همه ی ما نیازمندیم. مهدی نیازمند ِ عشق ِ فریبا بود. چون پیش می رفت، دیگر فریبایی ندید و در ظاهر هم دیگر فریبایی نبود. نیازمندی ِ مهدی به عشق ِ خداش از همان ابتدا در پوشش ِ نیازمندی او به عشق ِ محبوبش وجود داشت. فریبا مدت ها بود که رفته بود، مهدی ماند و نیاز به عشق ِ اله. سرّی که بر او آشکار شد را، تا انسان خود آشکارا نبیند، (سر ّ ِ صبر و همت، طلب و رضا) چگونه می تواند از آن دم زند.
نیز خیلی وقت هاست که بر عاشقی ِ عاشقان ِ راستین خرده می گیرند! می خواهند عوضشان کنند!
و بایدشان گفت:
دم درکش از ملامتم ای دوست، زینهار
کین درد ِ عاشقی به ملامت فزون شود
انگار درد ِ نفهمیده شدن ِ عاشقانگی ها توسط دیگران هم، بر درد ِ عاشق اضافه می شود. خاصه تر، دیگرانی که به ظاهر به او نزدیک باشند.
باید دوباره واژگان ِ خود را مرور کنیم، صبر را مرور کنیم. طلب را مرور کنیم. اخلاق را مرور کنیم. عاشقی را مرور کنیم. وگرنه فقط دعوی ِ باطل می ماند روی دستمان و سیاهی بر وجوهمان. نمی شود یک شبه به مقام رضا، صبر و ... رسید. باید درس پس داد آن هم مکرر، باید خود را نگه داشت آن هم مکرر. باید رنج های این راه را بر خود هموار کرد، آن هم مکرر. و حتا نمی شود یک شبه بد شد. آدم ها باید ناامیدی را رها کنند، امید را بلد بشوند.
به جان ِ زنده دلان که نیکوان و قدّیسان و فرشتگان همین جا روی زمین هستند، "این ها" را اگر آدم ببیند، هنر است. باید بلد شود که ببیند. باید سعی کند که بلد شود ببیند.
مهدی ِ ایده آل، برای مهدیتر، عادی ست. و این رشته تا دور دستی ادامه دارد. کوتاه-سخن اینکه:
"از مقامات ِ تبتّل تا فنا...پلّه پلّه تا ملاقات ِ خدا"
----------------------------------------------------------------------------------
فراق.
مجال می خواهد که بیان کنیم.
قلم را یارای آن بیان نیست، ذکر ِ ناتوانی ام از بیان ِ حال ِ فراق. و شوق ِ لقاء. ان شاء الله اعترافم به این ناتوانی زود باشد.
---
این حرف ها اذکار ِ من اند. اول ِ کلام گفتم که تمام ِ حرف ِ شما راست است و از جان و دل قبولشان دارم. این پاسخ دوباره همان قصه های نامکرر است انگار، شرح ِ من است. و همین.

تشکر ِ فراوان از زمان و حوصله ای که گذاشتید. (و اگر به اینجا رسیدید تشکر دوباره برای حوصله ای که خرج ِ شنیدن ِ مکرر ِ این نامکررات ِ مکرر کردید). محظوظ و دولتمندمان کردید با این نظر ِ راست و حرفهای سرای خودتان که از دل ِ تجربه و تامّل و احساس بر آمده اند.
خدا یارتان

پژمان سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 09:59 http://www.silentcompanion.blogfa.com

سلام به هر چند زبان که شما می گویید
متاسفانه خوب میدانم این درد را....نه...خوب نمیدانم
این یک درد نیست
هزار و یک درد است...دردیست که یکی از آن را به هزار درمان نمیدهد...
هرچند نمیدانمش
اما
آشناست برای من
آنقدر که بغض قدیمی را دوباره به جان گلویم بیندازد
.

سلام بر پژمان ِ عزیز
می دانم که خوب می دانید.
آشنایی تان را خوانده ام و باور کرده ام.
این رمزی که گفتید، نشان ِ دانستن است.
---

قصه ی درد و بغض، قصه ی عشق است و شوق.
هر بار که برمی گردد انسان، اگر آشنا باشد بزرگ و بزرگ تر می شود. هر بار که بر می گردد دیگر ِ آدم ِ قبلی نیست که برگشته، آدم ِ قبلی نخواهد بود، که می رود. این درد، عین ِ شفا می شود. شفا از هزار و دو درد ِ دنیایی.

پرنیان دل آرام سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 15:36

برای هر ستاره ای

که ناگهان غروب می کند

دلم هزار پاره است ...

شایان افضلی که دیگر فقط شعرهایش مانده اند

درست مثل فریبا که نگاهش ماند ...

خدا در جوار ِ رحمت خودش نگاهشان دارد. به لطفش.
شایان ِ افضلی ها و فریبا ها را.
---

نگاهش ماندنی شد!

پرنیان چهارشنبه 13 شهریور 1392 ساعت 00:13

گنجشکماهی عزیز


چقدر زندگی به قلب ها بدهکار است. چقدر زندگی به دوست داشتن ها بدهکار است. چقدر جاهای خالی به دل های پر ... چقدر امشب یه جورائی غم انگیز است ...

بگذریم...

بگذار عشق فریبت دهد !

بی شک علتی دارد
که هر دم آید غمی از نو به مبارک بادت،
دلت دریاسمانی ست
---

نمی دونم این چه شبی ست، علت هایی دیگه هم حتمن هستند که من نمی دونم و نخواهم دونست، که شاید فقط نامکررند، شایدم نه.
------------------------------------------
اما
بگذار...
بگذریم
چرا که به زودی باید گذاشت و گذشت

دریاسمانگی تان مستدام

تنها چهارشنبه 13 شهریور 1392 ساعت 11:30

ممنون عزیز....ممنون از مهربونیات
دلم باز شد

(گولم نزده باشین؟!)
باز شد؟!

ممنون از تو که رفتی پای پنجره

شکر ِ خدا، آن مهربانترین

تنها پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 12:52

نه ....اخه میدونی ی بار پای اینتر بودم ..واسه یکی نظر گذاشتم ..انقدر بد باهام حرف زد ک نزدیک بزنم زیر گریه
گول واسه چی گله
ممنونم ازت

پس من باید حواسم باشه، همیشه آراسته، متناسب و در عین حال خالصانه حرف بزنم.
---

شکر ِ مکرر ِ خدا

تنها پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 13:13

همیشه
حرف از رفتن هاســــــــــت
کاش... کسی...
با آمدنش غافلگیرمان کنــــــــــــــد . . .
---------------------------------------------------------
آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛
برای آنها تنها نشانه ی حیات؛
بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد : آهای فلانی!
از خانه ی دلت چه خبر؟! گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟ ...

کاش با آمدنش، دلشادمان کند
---

شکر ِ خدا.
خانه ی بزرگی نیست هنوز، آنطور که باید.
اما گرم هست.
چراغش هم نور دارد.

تنها پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 13:22

سلامتی ادم معلولی که گفت:
خوشحالم از اینکه هر کی منو تو خیابون میبینه فقط یه جمله میگه
{ خدا رو شکر }
---------------------------------------------------------------
اگه یکی هست که به فکر خوشحال کردنته
این یعنی خوشبختی ♥
شماها خوشبختین؟

این خوشبختی ِ زیباییه
و زیباتر اینه که ما هم دیگران رو خوشبخت کنیم. و در واقع خودمونو خوشبخت کردیم.
--------------------

خدا رو شکر

رها جمعه 15 شهریور 1392 ساعت 08:07

سلام گنجشکماهی عزیز یعد یک روز سخت کاری و امتحان و کلی دوندگی امدم و کامت زیبا و عمیق شما را خوندم ...مثل بچه ذوق زده شدم که گنجشکماهی برای شعرهای بی سر و ته من نظر گذاشته ....و امدم تا تشکری کنم ...که دلم با تک تک کلمات لرزید و با تمام کلماتش بارید ...برای خوشبختی فریبایی که کسی را داشت تا برایش عاشقی کند....گاهی خدا به ادمها درد میدهد تا درمانشان کند گاهی بر تخت میخواباندشان تا عاشقی معشوق را ببینند ...خوشبخیتی راه رفتن و زندگی عادی در میان ادمهایی که بویی از عشق و دوست داشتن نبرده اند نیست ..گاهی ادم حس میکند که هر که مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند ..
مهدی انسان بزرگی است و فریبا هم بیمار نبود که داشتن عاشقی چون مهدی روح را جلا میدهد و بی رنگ میشود بیماری ....

گاهی ما سالم هستیم ...و دردی کوچک به سراعمان میاید و برای ناله کوتا ه مان هیچ صدای جانمی نمیشنویم ...اما خدا برای بیماری چون فریبا فرشته ای میفرستد تا عاشقی و صبر و دوست داشتن را چون ایه های الاهی در بین بنددگانش زبان به زبان بگرداند تا این بندگاه همیشه در خواب به زیبایی عشق و دوست داشتن دنیا را زیبا ترکنند

سلام بر رهای عزیز
امیدوارم نتیجه ی این زحماتتون رو به زودی بگیرید. بنازم به این همت و پشتکار

تشکر وظیفه ی من است، که زحمت می دهم به چشمان ِ شما.
---
راست و درست گفتید که این ها تلاوت کنندگان آیه های الاهی اند در بین ما. و درس هایی دارند آموختنی.

رها جمعه 15 شهریور 1392 ساعت 08:15

شما خیلی نمینویسید اما هر باری که من از این خانه برگشتم احساس کردم قدم بلند تر است و بزرگ تر میاندیشم و چیزی تازه اموخته ام ....انسانهایی چون مهدی هستند تا ما همیشه منتظر بمانیم برای انهایی که دوستشان داریم ..شاید هیچ گاه جواب لایقی برای دوست داشتن ها پیدا نکنیم ..اما همین دوست داشتن های بی بهانه زندگی را شیررین میکند ....اشک ها را جاری میکند و قلبها را برای زندگی کردن به حرکت در میاورد ...

مهدی الان هم تنها نیست در ارامشی عمیق لبخندهای فریبا را همیشه در کنارش خواهد داشت و صدای قریبا را که برای همیشه در اسمان برایش عشقانه زمزمه میکند ...او صبر را سالهاست که اموخته ....

چشمهایم را که اشک خیس شده پاک میکنم ...این زیبایی های عشق را باید با چشمی باز دید .....

ممنون گنجشکماهی برای نوشته های زیبا و برای اینکه ادم به این خانه که میاید کلمات خودشان جاری میشوند ..مدتها بود ننوشته بود م استاد ...

کم ام که کم می نویسم.
ظرف ما رو لبریز کردید رهای عزیز. شما که می دونین ظرفیت ِ من محدوده. چرا اینقدر حُسن ِ نظر و لطف به سمت ِ ما جاری می کنید.
به قول ِ شما خارجی ها دچار ِ overflow می شیم آ.
در قبال ِ این الطاف، اگر آدم چیزی نگوید، شاید تصور شود، که اهمیت نداده است، یا مغرور است، یا ادب ِ تشکر ِ ندارد و... اگر هم آدم بخواهد چیزی بگوید، اولن می ماند که چه بگوید، بعد به خودش می گوید، نکند تصور شود که، آدم دارد این اوصاف را تایید می کند، یا دچار ِ خودشیفتگی و یا _از خود رضایتی_ شده. که آدم به حال و قال ِ خودش واقف تر است.
خلاصه اینکه یک احساس ِ اَمبی وَلـِنسی در پاسخ دادن بهش دست می ده.
---

حق با شماست، مهم اینه که آدم به خاطر ِ خوش هم شده راه ِ راست را بپیماید، دلیل ِ خلقتش هم همین بوده!
---
من سپاسم باید مقدم بر سپاس ِ شما باشه، و هست. همیشه پیشتر از شما ممنونم.
راستی این کلماتی که خودشون جاری می شن، آی خوبن. آی دوست داشتنی هستن. آی به دل می چسبند. مثه چسب ِ رازی.
سپاس که نوشتید. و امیدوارم نتراود اشک در چشم ِ شما هرگز، مگر از شوق ِ زیاد.

raha جمعه 15 شهریور 1392 ساعت 08:24

نمیدونم شاید قبلا هم گفتم خوندم کامنت ها و پاسخ هاشون مثل یک کلاس درس ...که من هر وقت دلتنگ میشوم و احساس غربت روحم را چنگ میزنه اینجا اروم میشم ...بیشتر وقت ها نمینویسم ..چون قلم شما انقدر فصیح که من کم میارم ....خیلی که قلمم خوب نبود زندگی در اینجا هم بدترش کرده ...بهر حال خواستم تشکری کرده باشم ..براتون دنیایی پر از شادی و سلامتی و عشق ارزو میکنم ....

دچار ِ همون احساس ِ امبی ولنسی که گفتم شدم.
ممنونم از نظر ِ بزرگوارانه ی شمای عزیز.

اصل کلام جای دیگریست. شما که خودتون می دونین. این شاگرد ِ بازیگوش فقط آیینه گرفته جلو خودتون.
دعا می کنم، دلتنگی هاتون گذرا و احساس ِ غربت هاتون کم رنگ و روحتون آرام و رها باشه و لحظه لحظه تر تر تر بشه.
--------------------------------------------------------------

در جواب ِ کامنت ِ بعدی تون هم، اولن، عذرخواهی می کنم. شما به پای بی ادبی و بی توجهی و خودشیفتگی نذارید، به بزرگواری ِ خودتون. افتخار ِ منه و شکر ِ خدا بر این لطفش واجب، که دوستانی دارم، در اینجا، بهتر از آب ِ روان. یک زنجیره که در همین سال های اخیر از سر لطف نصیبم شد و به آن دست آویختم. گنجشکماهی که متفاوت نیست. همین حرف ِ شما و نیکوان را فقط تکرار می کند، آن هم با قلمی شکسته، که به آن شکستگی هم معترف است. پس عجیب نیست. چون متفاوت نیست و نباید متفاوت دیده شود. آنکه باید به او نظر کرد، خدای گنجشکماهیست. که حرفهای حق یادش می دهد. به اسم و رسم ِ نیکان و نیکوتران، درسش می دهد. امروز صبح داشتم برای پرنیان ِ عزیز می نوشتم که همیشه به خودم تلنگر می زنم. بد نیست دوباره به خودم تلنگر بزنم و آن حرف ها را اینجا هم بنویسم، تا حواسم همیشه جمع باشد.
---
یک ذکر است که همیشه زیر ِ لب زمزمه می کنم. به خدای خودم می گویم: خدایا نگذار، میان ِ آنانکه مرا می شنوند و حقیقتی که دست ِ بر قضا از زبان ِ من خارج می شود (و آن هم نه از آن ِ من است که بخواهم بدان مغرور شوم)، حجابی شوم. اینگونه نپسند و مرا از میان ِ حقیقت و چشمان ِ حقیقت بین بردار. تا دلم می آید لنگ بزند، به دلم می گویم چقدر باید به تجربه تکرار کنی که جز او نمی گدازد و نمی نوازد . رو می کنم به آستانش و می گویم، خدایا می دانم لایق ِ بسیاری از الطاف ِ تو نیستم، اما اگر تو بنده ننوازی، که بنوازد. لایقم کن و شایسته ی پذیرش ِ محبتت و رضات، بعد ملطوفم گردان به رحمتت. دلم آرام می شود. بعد خودم را نمی بینم. خوبی را طلب کردن خودش استجابت ِ دعایی ست که در آن، خوبی و مهربانی را طلب می کنیم. بعد به هر اندازه که خوب و مهربان می شوم، شاکر بوده ام.
می ترسم مثالی شوم که خوب نیست. که بد است. می ترسم *(...بالاخسرین اعمالا)* شوم. زیان کارترین ِ زیان کارها. چقدر بد است، آدم به زبان بگوید فهمیدم و دانستم و به عمل دیگرگونه باشد. به زبان محبت را هجی کند ولی قلبش بی سواد باشد. "ضلّ سعیهم فی الحیاه الدنیا" باشد. و چقدر بدتر اینکه در خیال ِ واهی ِ *(... یحسبون انّهم یحسنون صنعا)* پیر شود. بعد می گویم خدایا، عمری و قدمی و کلامی که نه در راه ِ تو و نه برای توست، برای که و در راه ِ کیست؟ چنان که پنداشتم اینها برای خودم بوده، آگاه شدم که من به خود واگذار شده ام و این وحشت، عظیم ترین ِ وحشت های من است.
پس من نیستم، نه نامی هستم و نه نشانی که بخواهم به چند سطری کسب شوم. و می ترسم از اینکه چون می گویم و چون می نویسم، خرسندی و نشئگی از نوشتن و بیان کردن، احساس ِ "چقدر خوبم که دارم حرف های خوب می زنم"، احساس ِ اینکه "چقدر خوب که دیگران فکر کنند خوبم" نصیب و حاصل و نتیجه ام باشد.این ها را نمی خواهم. رو می کنم به او و دوباره می گویم: خدایا مرا از میان ِ حقیقت و چشمان ِ حقیقت بین بردار. من نباشم لطفن. تو باش و تو باش و تو، آنان و آنان و آنان.
می لرزم ازینکه غفلت بورزم و گمان ِ باطل کنم که خدا مرا آنگونه که هستم نمی شناسد. ذکرم می شود، *(الله علیم بذات الصّدور)*. خستگی ِ دلم فرو کش می کند. باز به خودم تلنگر می زنم و از او می خواهم که آگاهم گرداند به کــُنه ِ این کلام، آنگونه که در نیمه شبان ِ تاریک ِ دنیا رهنمونم باشد، نورم باشد، سُرورم باشد، راهبرم باشد به معنا، سدی باشد میان ِ من و ریا، قوّتی باشد برای دل و جان ِ خسته ام و لااقل رحم کند بر من به خاطر ِ آن گونگی هایی که بودم و حتا نمی پنداشتم و نفهمیدم که ریا، دوگانگی و چه بسا خیال ِ واهی بوده است. که نمی دانستم، خودخواهی بوده و نه محبت. و ...

---

درباره ی آن مساله هم که فرمودید اصلن آنطور نیست که فکر می کنید و ارتباطی به ایران و غیر ِ ایران ندارد، لااقلش برای من. اینکه، فی الحال، مصلحت و عافیت ِ گنجشکماهی در این است. و علّتی دارد.
---

رهای عزیز، ما را دعا کنید لطفن.

تنها جمعه 15 شهریور 1392 ساعت 14:33

آدم هایی هستند که بودنشون
حتی مجازی
به آدم آرامش می ده !

دوستی شون برات حقیقی می شه
و یهو میشن یه قسمتی از زندگیت...!

آدمایی هستن
که با تمام مجازی بودنشون ،
سهم بزرگی تو حقیقت دوستی های تو دارن
قدرشونو بدونید ...

هدیه ی خواجوی کرمانی به ما:
"عشق ِ مجاز در ره ِ معنی حقیقت است
عشق ار چه پیش ِ اهل ِ حقیقت مجاز نیست"

---
سعی ام بر این خواهد بود، به امید خدا.

باران شنبه 16 شهریور 1392 ساعت 13:20

اول از همه سلام!
از بابا باران به گنجشک ماهی شجاع دل راست نویس..
..
خب فکر میکنم
پاره سنگ هم عاشق است
شاید از جنس نیاز البته!
و صدالبته به گنجشکی که هراسان است از خشونت!!
و چقدر این تعبیرهایم شبیه عشق و عاشقی های آبگوشتی سریالهای اینروزهای رسانه ی مثلن ملی ماست!
عشق های پاره سنگانه ی طلبکارانه!
عجب عبارات ادیبانه ای!!!
...
و اما حکایت باران!
حکایت غریب باران که آمد
که رفت
که ماند
ماند..؟!!
...

و سپاس که دعا میکنید به رستگاری باران
کاش اینگونه باشد ..

سلام بر بابا باران ِ راست گو
---


سخن نیکو راندید
از این عشق های آبگوشتی، که بوی پیاز می دهند.
---

حکایت ِ باران برای من، حکایت ِ غریبی ست،
اما پر معنا و سبزآور.
و اما طبیعیست، آنکه حبل المتین را بگیرد، ماندنی خواهد داشت نیکو.
---

و وظیفه دعاکردن است
و امیدوارم به هر اندازه که ما دعا می کنیم، بیش از آن، بیش تر از آن گام های شما در راه ِ رستگاری قدم بردارند.
آمین

پرنیان سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 19:42

سلام بر گنجشکماهی عزیز

سلام بر باغبان ِ گل و ریحان

تنها سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 22:27

یادت ای دوست بخیر
بهترینم خوبی
خبری نیست زتو
دل من میخواهد که بدانی بی تو
دلم اندازه ی دنیا تنگ است
می سپارم همه زندگیت را بخدا

و من تمام ِ تو را به خدا می سپارم
بی آنکه قصد ِ خداحافظی داشته باشم

رها چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 07:37

سلام گنجشکماهی عزیز شما تقریبا همه اهالی خیال روی تو را میشناسید ..امروز تولد مهربان است شما تشریف نمیاورید ..؟؟؟

سلام بر رهای عزیز
---

حلال کنید این حقیر را،
مگر اینکه مجدد برای ایشان جشن بگیرید

92/8/30
---

ولی دعا زمان و مکان نمی شناسد، امیدوارم ایشان لحظه لحظه در حال تبلور باشند، و دلشان لبریز از جوانی و نشاط.

[ بدون نام ] چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 23:18

قلب
مهـــمانخانه نیست ،
که آدمــــها بیایند …
دو سه ساعت ، یا دو سه روزی توی آن بمانند و بعد بروند !
قلب
لانه ی گنجشک نیست که در بهـــار ساخته بشود ،
و در پائـــیز ، باد آن را با خودش ببرد !
قلب ؟!
راستش نمیدانم چیست !
امــــا این را میدانم
که جای آدمـــــهای خیلی خوب است !!
[نادر ابراهیمی]
-------------
هر صبح خورشید فریاد میزنه آهای آدما کتاب زندگی چاپ دوم نداره!پس تا میتونید عاشقانه و خالصانه و شاکرانه زندگی کنید.
بفرست به اونایی که تو زندگیت با ارزشن و از ته دل دوسشون داری ما که فرستادیم!

با لانه ی گنجشک ها، باد هم شوخی نمی کند
تنها آدم ها می توانند این را نفهمند
---

قلبت پر از خوبی ها و آدم های خوب

تنها یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 11:33

پشت دریا شهریست که یک دوست در آن جا دارم
هر کجا هست ، به هر فکر ، به هر کار ، به هر حال ، عزیز است خدایا تو نگهدارش باش …

متقابلن

و آمین

خـــــــان دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 16:46

سلام
Don't forget 2a
.
.
.
.
برایت دعا میکنم که خدا بگیرد از تو هر آنچه خدا را از تو میگیرد !
و برایت آرزو می کنم " فقط خــــــــــدا را"

سلام بر حضرت ِ خان
---

بی شک
---

متقابلن

و آمین

[ بدون نام ] دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 17:00

عشق درد نیست ولى به درد آرد، بلا نیست ولیکن بلا بر سر مرد آرد، هرچند مایهٔ راحت است، پیرایهٔ آفت است، محبت محب را سوزد نه محبوب را، و عشق طالب را سوزد نه مطلوب را،
هر دل که طواف کرد گرد در عشق
هم خسته شود در آخر از خنجر عشق
این نکته نوشته‌اند بر دفتر عشق
سر دوست ندارد آنکه دارد سر عشق

خواجه عبدالله انصاری

به یقین

سر، دوست ندارد آنکه دارد سر ِ عشق
---

عاشق نیستیم که، خودمونو مسخره کردیم

تنها سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 23:34

خیلی دوستت دارم

ای بابا
اینکه ناراحتی نداره

رها پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 10:52

سلام گنجشک ماهی مثل نوری میایی و با سرعت نور میروی ...دلت همیشه نوارنی و روزگارت پر از نور مهربانی ....

سلام بر رهای عزیز

طی القلوب آدابی دارد
---

خدایا به حق دل های خاشع و دست های محرم، مستجاب بگردان
آمین

تنها یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 21:20

خداحافظ تابستان یادت باشد روزهای گرمت به سردی گذشت…
------------
آخرین حرف تو چیست؟
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها ! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست، که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فاصله هاست

همیشه گفته ام
آخرین حرف ِ من سلام است !!!

تنها یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 21:27

من شاید خیلی کمتر بیام...چون درس هام شروع میشه از فردا....
موفق باشی دوست گلم
مراقب خودتو مهربونیات باش :))) عزیزدل

نصیب ِ ما از آمدن ِ شما هر اندازه که باشد، بدان شاکریم
---

علم و فکر، تعلّم و تفکّر، مراقب ِ اینها باشید لطفن.

ممنونم و شما هم به همین شیوه ی سفارش شده، عمل کنید

خـــــــان جمعه 5 مهر 1392 ساعت 11:12

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریه‌ی جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعده‌ی مرموز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش
گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ
ملک‌الشعرای بهار

بهار همیشه سبزآور و زنده است در یاد ِ ما

... عشق بیاموز و دگر هیچ

بهرام شنبه 13 مهر 1392 ساعت 20:41

بخوان تا رودباران را زلال آوا کنی آخر
گرانخوابان سنگین سایه را دریا کنی آخر

بخوان چیزی به صبح روشن فردا نمانده است ...آی
بخوان تا روشنم از مژده ی فردا کنی آخر

بخوان از مردمی ها گرچه کام مردمان تلخست
دهن شیرین مگر از گفتن حلوا کنی آخر

مزن بر سینه سنگ این و آن تا با تو سر دارم
چرا از همچو من دیوانه ای پروا کنی آخر

به ساز برگ می رقصم که پیش از خنده ی خورشید
مرا چون روح شبنم آسمان پیما کنی آخر

منم آن قاصدک پرواز از رویای طفلان دور
که می آید شبی از من حکایت ها کنی آخر

چنین کز بال پروانه سبکتر می دمی در من
چه ترسم آتش از خاکسترم برپا کنی آخر

خروس آواز هول آباد شب قربان فریادت
بخوان تا خواب زشت اندیش را زیبا کنی آخر

به گُلبانگِ سفر چون ذرّه دست افشان اگر خیزی
به پای شوق خاکی بر سرِ دنیا کنی آخر

غزالستان شب تردست می خواهد ز پا منشین
شکار دیگری شاید از آن صحرا کنی آخر

به تیر شعله ای گر جان آرش تاب بنشانی
گذر از چله ی آتش خلیل آسا کنی آخر

بلا گردان چشمت مانده ام کز جمع مشتاقان
مرا گر بخت روی آرد نهان پیدا کنی آخر

قدمبوس تو همچون سایه ام تا کی شود روزی
نگاهی از سرِ شوخی به زیرِ پا کنی آخر

چه جای شکّر شیون؟ بدین شیرین دهانی ها
زبان طوطی از آئینگی گویا کنی آخر

به توکای سرودن گر دهی آواز عاشق را
رها از قالب فرسوده چون نیما کنی آخر

"فومنی"

بخوان تا رودباران را زلال آوا کنی آخر
گرانخوابان سنگین سایه را دریا کنی آخر
من این حروف نویسم چنان که غیر نداند
تو هم به چشم ِ تدبّر چنان بخوان که تو دانی

بخوان چیزی به صبح روشن فردا نمانده است ...آی
بخوان تا روشنم از مژده ی فردا کنی آخر
"روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد"

بخوان از مردمی ها گرچه کام مردمان تلخست
دهن شیرین مگر از گفتن حلوا کنی آخر
"باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد"

مزن بر سینه سنگ این و آن تا با تو سر دارم
چرا از همچو من دیوانه ای پروا کنی آخر
"یاد باد آنکه رخت شمع ِ طرب می افروخت
وین دل ِ سوخته پروانه ی ناپروا بود"

به ساز برگ می رقصم که پیش از خنده ی خورشید
مرا چون روح شبنم آسمان پیما کنی آخر
"من به سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر ِ تو مرا بالا برد"

منم آن قاصدک پرواز از رویای طفلان دور
که می آید شبی از من حکایت ها کنی آخر
"حکایت ِ شب ِ هجران، نه آن حکایت ِ حالی ست
که شمّه ای ز بیانش به صد رساله برآید"

چنین کز بال پروانه سبکتر می دمی در من
چه ترسم آتش از خاکسترم برپا کنی آخر
"ز من خاکستری مانده درین درد
به خاکستر توان آتش نهان کرد"

به گُلبانگِ سفر چون ذرّه دست افشان اگر خیزی
به پای شوق خاکی بر سرِ دنیا کنی آخر
"ذره را تا نبود همت ِ عالی حافظ
طالب ِ چشمه ی خورشید ِ درخشان نشود"

به تیر شعله ای گر جان آرش تاب بنشانی
گذر از چله ی آتش خلیل آسا کنی آخر
"در آتش عشق چون خلیلی
خوش باش که می‌دهد نجاتت"

بلا گردان چشمت مانده ام کز جمع مشتاقان
مرا گر بخت روی آرد نهان پیدا کنی آخر
نهان در چشم ِ خود کردی چرا راز ِ دل ِ ما را
نهان تا کی کنی آخر، بیا حل کن معما را

قدمبوس تو همچون سایه ام تا کی شود روزی
نگاهی از سرِ شوخی به زیرِ پا کنی آخر
"گر نثار ِ قدم ِ یار ِ گرامی نکنم
گوهر ِ جان به چه کار ِ دگرم باز آید"

بهرام شنبه 13 مهر 1392 ساعت 20:50

مکدر است دل، آتش به خرقه خواهم زد

چقدر خوب است یک وقت هایی از دنیا و همه علایق ات جدا شوی و بروی آن دورها ، دور از خودت چادر بزنی و اتراق کنی برای شناختن خودت ... برای شناختن حریف ِ قَدَر باید قَدر بود .


مکدر است دل، آتش به خرقه خواهم زد
بیا ببین که کِرا* می‌کند تماشایی

دلم کدر و تیره است، خرقه را خواهم سوزاند؛
بیـــــــا ببین که ارزش تماشا دارد.

دل چو از پیر خرد نقل معانی می کرد
***
عشق می گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود

حرف ِ دلمو که می زنی، دوست دارم برات جشن ِ تولّد بگیرم
---

" نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود ..."!!!

[ بدون نام ] یکشنبه 14 مهر 1392 ساعت 19:39

سلام گنجشکماهی پاییز رسیده و شهر داره کم کم چهره عوض میکنه ..هوا داره سرد میشه و کم کم میشه پرندهای مهاجر را دید ...گفتم سلامی کنم و احولات از دوست شما بگیرم ..امیدام جناب مهدی روبراه شده باشه و با درد از دست دادن همسرش کنار امده باشه ...شاید اول ادم فکر کنه که از یک پرستاری شبانه روزی راحت شد ..اما انگونه که شما عشق را به تصویر کشیدید حتما روزهای سختی را میگذراند ...برایش دعا میکنم ...برایمان دعا کنید ...

سلام بر رهای عزیز و مهربان

پرنده های مهاجر را که می بینید، یاد ِ گنجشکماهی می افتید، نه؟ امیدوارم همیشه خاطرتان محل ِ آرامش و یادهای نیکو و سازنده باشه.
هوا سرد می شه، کاش امید ِ آدم ها به گرمی ِ دل های به هم پیوسته باشه، نه حرارت ِ سوزنده ی اجاق ها.
امیدوارم نصیبتان از این نعمت های بی بدیل و گران بها، زیاد باشد و زیادتر گردد.
خدا صبر می دهد.
---

من همیشه دعاگو هستم، امیدوارم، این توفیق همواره نصیبم باشد.

پرنیان چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 10:26

گنجشکماهی جان هر کجا هستی ، خوب باشی.

این هم یک مدل آرزو کردنه دیگه.

واژه ها خیلی مهم نیستند. دل هاست که گویاتر از هر واژه ای ست کلامش . دلمان می گوید دوست عزیزمان هر کجا هست و در هر حالی هست ، لحظه هایش آرامشی باشد.

باغبان ِ گل و ریحان، چه دعا بهتر از این
همیشه ازین آرزوی های خوب برای ما دارید، و سپاس ِ فراوان

حال ِ دل، علت است، با تمام ِ عقل ِ ناقصم این را خوب می فهمم.
---

گنجشکماهی هم برای شما از صمیم ِ قلب دعا می کند. و برای همه ی خوبان و نیکان و دوستان و عزیزان و ...

خـــــــان پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 15:21

بین اینهمه ضمیر ؛
فقط " او " کافیست ...

هی، هو؛ او
این تشابه، تصادفی نیست.

این بار، تاکید جمله را عوض می کنم

در این همه ضمیر ؛
فقط او " کافی " ست ...

تسلیم می شوم و لبخند می زنم ...

سلام بر خان ِ عزیز و گرانمایه

*(الیس الله بکاف عبده)* ؟!

الا ایّحال، تا نگردیم آشنا زین پرده رمزی نشنویم
---

پرنیان یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 09:27

سلام گنجشکماهی عزیز
برای نوشته های پر لطفتان سپاسگزارم. قسمت نظرات بلاگفا مانند بلاگ اسکای نیست که محدودیت نداشته باشد. خواستم تشکر زیادی کنم ، اظهار نظرهای بیشتر کنم ولی فضای کامنت پر شده بود و این اجازه را به من نداد و نتوانستم بیش از دو سه کلمه بنویسم.

ممنونم برای همه چیز... برای کلام گرمتان، برای حضور گرمتر از حتی کلامتان و ...
گاهی آدمی دلش به همین بودن ها و داشتن ها خیلی خوش است ، حتی اگر دوست ، ندیده باشد. چه اهمیت دارد، مهم این است که من فکر میکنم گاهی یک نفر ، یک جائی ، یادم هست ...
و قشنگ تر اینکه دعاهایش مثل باران نور از زمین به سمت آسمان جاریست و آسمان دلم یک دفعه پرستاره می شود بدون آنکه دلیلش را بدانم ... اینها همان چیزی که ما به آن انرژی ها می گوئیم.

خدا رو شکر ... ممنون و مراقب خود وقلب عاشق و مهربان خود باشید ... همیشه .

راستی ، من همیشه فکر می کردم آنجا خواننده ای ندارد ، به جز عده ای رهگذر ... به هر حال جائی ست برای درج احساساتی که ناگهان قلیان می کند و لبریز می شود ...

سلام بر باغبان ِ گل و ریحان

و من برای آنچه از شما به ما رسیده سپاسگزارترم، و خدا رو شکر می کنم.
سلام هم برای من کافی ست، سلامی که نشان از سلامتی دارد.
---

همیشه گفته ام و می گویم و خواهم گفت، که سپاس ما بر سپاس ِ شما مقدم است.
واقعن چه اهمیتی دارد، مهم این است که باغی ست سمت ِ روشن اندیشه های تو، باغی که از حضور ِ تو گلپوش می شود.
---

من هم ممنونم و از شما همان خیری را طلب می کنم که شما از ما می خواهید.
---

به جز عده ای رهگذر ...

رها سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 17:53

سلام ...
امیدوارم خوب باشید و حال دوستتون هم خوب باشه و به زندگی عادی برگشته باشه برای ارامشش دعا کردم ....و برای گنجشکماهی ...

سلام بر رهای عزیز

خدا را شکر، تا منتها مرتبه ی ظرفیت و درکمان

انسان است و رنج، انسان است و عادت. امیدوارم حرمت ِ درختی را که شکوفه داد نگه داریم.
هر آنچه از خیر که برایم طلب کنید، سخت به آن محتاجم، رهای گرامی.
---

خوشحالم از وجود ِ دست هایی که به دعا برای دیگران پرواز می کنند، حرمت ِ این دست های گرامی را خدا کند که بفهمم.
---

در پناه ِ دست های اجابت کننده اش باشید، که بالای هر دستی ست.

رها پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 18:07

سلام خیلی وقت از شما حبری نیست !!!!خوبید ؟؟

سلام بر رهای عزیز،

خدا را شکر
---

امیدوارم شما خوب و رو به ماه باشید.

تنها جمعه 10 آبان 1392 ساعت 13:10

برای چشمانم
نماز باران بخوان…
بغض کرده…
ابریست…
اما نمیبارد…

می بارد

و آسمان پس از باران، زلال می شود.

باران پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 09:42

سلاااااااااام
دوست ..

:)

سلام بر بابا باران ِ عزیز
---
همیشه یک تفاوتی هست بین باران با بابا باران!
---

آرزومند ِ سعادت و سلامت، آرامش و بهروزی برای شما هستم.

رها شنبه 18 آبان 1392 ساعت 00:45

سلام گنجشکماهی ....

دیروز به دیدن یک دوستی رفته بودیم که خانمش روی ولچر است خانم امریکایی اما اقا ایرانی ...وقتی مراقبت و عشق اینها را میدیدم یاد نوشته های شما افتادم ....و برای دوستتون صبر و ارامش ارزو کردم ....عشق همیشه زیباست ..مخصوصا وقتی کسی فرصتی پیدا میکنه برای کامل کردن تمام مهربانی و پرستاری و ایثار ...

سلام بر رهای عزیز
که ما رو شرمنده ی محبت ِ بی بهانه شون می کنن
---

به جان زنده دلان، که عشق زیباست. اما قاب کردنی نیست، چون جاریست. و عشق در بند ِ قافیه می گندد، عشق را باید زندگی کرد. به قول کامنت یکی از عزیزان، "عشق طالب ِ حضور است ..."
اگر جز این باشد، دروغگویانیم، ریاکارانیم.
---

براتون آرزوی سلامتی و آرامش دارم.
سلام ِ ما رو به اون زوج ِ نیکو برسونین، و بگین زبان ِ مشترک ِ ما همین سه حرف است.

معصومه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 14:40

و من این بار؛ بی دلهره ، بی شک ، بی هق هق..
به جای اسم مستعار چهار حرفی ام
به جای " تنها"
مینویسم:م.ع.ص.و.م.ه :
نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم
که زندگی را باید با لذت خورد
ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و
بعد لبخند زد
و
دوباره با شوق به راه افتاد
یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم
که این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است
و
آب از آسیاب
و
طبل طوفان از نوا افتاده است
یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم
که یادم بیاید
زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی
پاییز هم می شود
رنگارنگ
از همه رنگ
یادم بیاید
که
هیچ بهار و پاییزی
بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی
بی طوفان

سلام بر معصومه ی عزیز
---

چقدر خوشحال می شوم از خوشحالی هایی که نشان از تغییراتی رو به رشد دارند، رشدی که نشان از پیدایش ِ دیدی واقع انگارانه به زندگی با همه ی مخلّفاتش دارد. واقع انگاری ای که سبب و مقدمه ساز یک شناخت ِ پیش برنده به سوی استفاده ی هرچه تمام تر از زمان ِ حال و انرژی ِ جوانی هست، انرژی که باید در راه کشف و به کارگیری ِ حقایق ِ ناب از آن بهره جست، انسانیت.

---

شعر ِ زیبایی ست، امیدوارم بتونیم عمیقن به اون فکر کنیم و آنچه رو به دست آوردیم مشتاقانه پیاده و عملیاتی کنیم. با دوام، با ثبات.

خـــــــان چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت 17:30

سلام
مثل برج های دوقولوی تجارت جهانی یکدفعه غیبت زد

غیبت اینقدر طولانــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

ادمی از هر چه بیافتد / تا زنده است و نفسی میرود از نوشتن نباید بایستد/ خصوصا شما گنجشک ماهی عزیز که قلمی ظریف و صاف و ناب و بکر دارید/

امید وارم که این ردای پلنگی قلب گنجشک ماهی را نکشته باشد /


" عشق طالب حضور است و پرواز، نه امنیت و قاب "

سلام بر خان ِ شریف
این شریف، پیرو همون توضیحاتی هست که برات می گفتم، در تایید ِ واکنش های دلسوزانه ولی معقول که از جانب ِ خان ِ ما با وجود ِ ناملایمات و ناهنجاری های هنجارگونه ی فراگیر صادر گشته، می شود و ... ان شاء الله
---



مورد یک حمله ی توریستی قرار گرفتم.
---

نظر ِ لطف ِ شماست. و من هم برای پیشروی و استواری در راهت همیشه دعا می کنم.
و به امید خدا باشد که دست از "طلب" نداریم تا کام ِ ما برآید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد