تا کجا؟!

ترکیب ِ معجزه آسای چهار حرف

یعنی چقدر محتاج ِ توام،

چقدر معجزه آسا زنده ام.

سلام

---


تکلیف:


گاهی یک مسیر ِ پُر بوسه، از پیچ و خم ِ هرچه دلهره

گذشته

می رسد به ارغوان ِ آغوش

و گاهی

به گریه گاه ِ غریبی از دلتنگی و خاطره

حالا، صراحتن باید بگویم

تکلیف ِ هیچ ترانه ای از همان ابتدای علاقه روشن نیست.

---


ع.ش.ق:


در دنیای بسیاری از آدم ها

عشق،

احساس ِ سرگردانیست

که راه به جایی نمی برد

مگر به واژه ها

---


از خاطرات ِ زمستان:


از مقابل ِ چشمانش رد شدم، درست شبیه ِ رد شدن از مقابل ِ چشمان ِ هزاران ِ انسان ِ دیگر. نگاهم خیلی ساده و تصادفی به او افتاده بود. از همان انسان های چندش آوری بود که تنها برف، دلیل ِ سپیدی ِ روزگارش بود! صبح ِ سرد ِ یکی از روزهای بهمن ماه هزار و سیصد و چند بود؟ "خیلی سرد"ش را خوب یادم هست. یک جفت دستکش و یک شال ِ بزرگ ِ دوست داشتنی در آن هوای خیلی سرد، دنیا را برایم گرم می کرد و از هر چیز و هر کس بی نیازم می ساخت.

در یک هوای سرد، هوای خیلی سرد ِ زمستان "صدایی گر شنیدی صحبت ِ سرما و دندان است". گاهی البته. می گویم گاهی چون پیش می آید که آدم صداهای دیگری را هم بشنود!

خوشم نمی آید، از کنار ِ خیلی از صداها بگذرم و خودم را نشنوم، کسی یا کسانی را نشنوم. بی هیچ تردید و اکراهی برگشتم، شالم را باز کردم و گفتم: هوای خیلی سردی ست، بگیر. آن شال به اندازه ی کافی دنیای مرا گرم کرده بود. خواستم به مسیرم ادامه دهم، دیدم دستکش های او هم در دستان ِ من اند. از شرّ ِ آن ها هم خلاص شدم. از شر ِ آن شال و دستکش های چندش آور خلاص شدم!

دیگر سنگینی ِ دنیایی گرم را بر قلبم احساس نمی کردم. به خودم گفتم: دیگر بعدی نمی آید که نیاز باشد بنشینم و چرتکه  بیندازم، روی بخشیدن و نبخشیدن، ماندن و رفتن، بودن و نبودن و ... کاش یا نکاش. تمام شد. دیگر در ادامه ی آن صبح های سرد، آن انسان ِ چندش آور را ندیدم.  

خیلی وقت ها می شود که قلم از به کلمات کشیدن ِ ظرافت های نگاه ِ خیلی از انسان ها عاجز است. ظرافت هایی را که گاهی نه عقل ِ عرفی، که قلب ِ انسان در می یابد. مدت هاست دستانی دارم، سرد! دستانی که زمستان را زمزمه می کنند. دستان ِ سرد و یخ بسته ای که دست های سرد و یخ بسته را به گرمی می فشارند و با قلب های سرد و یخ بسته کنار نمی آیند.

---


و اما بعد:


باید به آدم ها فشار بیاید، به بعضی از آدم ها البته

آنقدر که خیلی از فلسفه ها از گوش هایشان بیرون بزند

خیلی از حرف های قشنگی که می زنند را فراموش کنند

خیلی از جاهای قشنگ را

خیلی از لباس ها و غذاهای قشنگ را ...

می گویم قشنگ،

اما تاکید می کنم که هر قشنگی تعبیر ِ عاشقانه ی اشکال، اقوال و افعال نیست

سکوت ِ عمیقی دست ها و پاهای خیلی از آدم های ورّاج را فرا گرفته است

این سکوت بسیار پر معناست

پر معناست اما معنای زیبایی نمی دهد.

---

باید به آدم ها فشار بیاید، به بعضی از آدم ها البته

فشار بیاید تا تکه تکه های جگرگوشه های خیلی از آدم های پست ِ کثیف ِ چندش آور را،

که در خلال ِ بحث های بشردوستانه شان،

در خلال ِ مباحثات ِ زیبایی شناسانه و آنه آنه شان،

جویده ناجویده پایین داده اند، بالا بیاورند.

چه حرف های چندش آوری، نه؟!

درست شبیه ِ صورت ِ دوره گردهایی که در مسیر خیابان ها ی شلوغ،

کودکی شان را به بهای ناچیزی می فروشند، تا آینده ای که نخواهند داشت را بخرند

شبیه ِ یک عده از همین آدم هایی که اگر در پیاده رو های شلوغ از کنارت رد شوند،

خودت را به طرز ِ خیلی مسخره، ولی با کلاسی کنار می کشی

شبیه ِ خیلی از آدم های دیگری که اشاره به آن ها را صلاح نمی بینم!

بوی ادکلن چند صدهزار تومانی را که نباید لابلای مردم ِ حقیر، در خیابان های معمولی هدر داد

چه رسد به فکر یا دل

این ها را که باید پر کرد از شعرهای قشنگ، حرف های سخت، بحث های جذاب

نه آدم های حقیر و چندش آور

چه کلمات ِ چندش آوری هستند خیلی از آدم ها

چندش آور شبیه ِ ساندویچ هایی که لای صفحه حوادث پیچیده و با میلی اجباری دندان می زنند.

(امروز حوالی خانه ی ما، جنازه ی یک پدر، چند محله بالاتر، جسم ِ پوسیده ی یک مادر، چند خیابان پائین تر ارواح ِ بی پیکر ِ دو فرزند...)

صفحه حوادث،

چه صفحه ی چندش آور ِ دلچسبی شده این روزها

خبرهای داغ در این هوای سرد حسابی می چسبد.

---

اما این ها اصلن مهم نیستند

دل هایی هم هستند که در حوالی ِ همین خانه ها می شکنند

در حوالی ِ همین شهرها، همین کشورها ...

این ها هم همین طور.

دیروز درخت های بسیاری از شانه های گنجشک ها پر کشیدند،

رفتند به سمت ِ نمی دانم چرا

امروز چند پرنده ی غمگین را دیدم که از شاخه های درخت هایی که نیستند،

پرکشیدند و رفتند به سمت ِ نمی دانم کجا

این اصلن ربطی به سرمای شدید ِ زمستان ندارد، این را قلبن و با اطمینان می گویم!

---

من از کوچه های بی آواز دلنگرانم

از درخت های بی پرنده

از پرنده های بی درخت

از کم طاقتی ِ فرشته ها

من از کوچه های بی خدا هراس دارم

از تیر و کمان

از نگاه های کم عمق،

بی عمق،

سرد،

حق به جانب، ...

از کوچه های هرجور

از خیابان های دلم می خواهد

از شهر های به من مربوط نیست دلم می گیرد

من از ما آدم ها زمانی که دست ها و پاهایمان سکوت می کنند بیزارم

من از این ناآرام ِ شلوغ، از شیوع ِ یک تنهایی ِ عجیب دلنگرانم

از گربه هایی که دنبال ِ کلاف ها می دوند

از گربه های پُر غرور ِ عشوه گر

از کفتارهای زنده خوار

من از کبک ها بدم می آید

زمستان شخصیت ِ کبک ها را خوب نشان می دهد.

با این همه زمستان فصل خوبی ست، این را از صمیم ِ قلب می گویم.

---

باید کمی به آدم ها فشار بیاید، به بعضی از آدم ها البته

یکبار کفش پاره به پا کنند

چرا که کفش های پاره زمستان را خوب می فهمند

بعد دیگر با دیدن ِ بچه های آسمان، احساس ِ ترحم نمی کنند!

بلکه درد می گیرند، چون کمی آسمانی می شوند، کمی بچه های آسمان می شوند

دیگر نمی آیند، جشنواره ها برپا کنند،

تا به احساس ِ ترحمشان جایزه بدهند، بگویند: چقدر این چیزها بد است و ضمناً، چقدر ما خوبیم

همدردی یعنی،

پول را برای سوژه ها خرج کردن، نه تندیس ها و مدال های رنگی  

برای چشم ها خرج کردن، نه مداد های رنگی

---

خیلی از آدم ها خوبی را از دست نمی دهند،

آدم چیزی را که ندارد، نمی تواند از دست بدهد

دلم برای این آدم ها نمی سوزد

آدم هایی که به طرز ِ مسخره ای بدند

یعنی به طرز ِ مسخره تری خوبی را بلد نمی شوند

چیزی که ما خوب بلدیم، از دست دادن ِ فرصت هاست

باید کمی به آدم ها فشار بیاید، به بعضی از آدم ها البته

بعد نوبت به این می رسد که خوب بنشینی تماشایشان کنی

که در میان ِ سختی های خودساخته ی خیلی خیلی مسخره،

چقدر و چگونه بی تابی می کنند،

کنفرانس می گذارند، انجمن تشکیل می دهند ...

تا دردهای انسانی را ماست مالی کنند،

گاهی برای فریب ِ خودشان

گاهی برای فریب ِ دیگران

باید لذت هایشان را دید

و خوشحالی های زودگذر ِ بی عمق شان را

که تاریخ ِ انقضایی دارند به اندازه ی حداکثر

شاید یک عمر

---


گنجشکماهی

1 اسفند 1392

-----------------


اصلن بی خیال ِ این حرف ها


سال هاست هر دری را که باز می کنم

خیال ِ تو می پرد در آغوشم

شکر ِ خدا که به طور ِ معجزه آسایی زنده ام

شکرت خدا


در پائیز شکوفه می دهم

سلام

اگر چه یک واژه ی تکراریست،

ولی باز دوباره سلام

اگر چه لب های ما همیشه طعم ِ  بسیاری از واژه های سرد و زرد را می چشند...

به همین دلیل، سه باره سلام

--------------------------------


خدا را شکر،

به خاطر ِ سلام، به خاطر ِ همین "خدا را شکر"

چقدر پر شتاب می گذرد زندگی

بی شک همین دیروز بود که پست ِ قبلی را می نوشتم، همین دیروز بود که مسیر ِ روشنی را ترسیم می کردم. و مکثی مرا از ادامه ی روشن آن باز داشت. باید برگردم و آن را تکمیل کنم. اصلن آذر 91 همین همین 1 ساعت ِ قبل بود. اصلن تمام ِ آذرها (کی به کیه)

خودش آفریده و خودش می داند، اگر می گوید، والعصر... که انسان در زیانی عظیم  است...و آشکار... این را کاش...

---


این بغض های کهنه، زخم های سربسته ای را مانند،

که با آواز ِ نام ِ تو سر باز می کنند.

کتاب را می گشایم.

"ماه" را تلاوت می کنم.

در وجودم قیامت می شود.

آسمان در چشمانم غرق می شود.

حال ِ من سیراب می شود. و بیش تر.

از حوصله ی زمین و زمان سر می روم.

 

حدّثنی عنکَ یا عشق،

گنجشک ها، بی حنجره می خوانند:

انـّه لکبیرٌ الـّا علی العاشقین.

 

پاییز آغوشش را ابراز می کند.

قاب ها جان می گیرند و

ماهی ها جزر و مد می کنند.

سقفِ اتاق ستاره و

رومیزی انار می دهد.

دانه های تسبیح در  بند ِ دلم، ردیف می شوند.

دست هایت اگر اضطراب ِ نرسیدن را فراموش کنند،

می رسند...

پنجره باز می شود.

ستاره ها می چکند.

دانه های تسبیح جوانه می زنند و تو را بالا می برند.

این بغض های کهنه، هر لحظه مرا می آغازند، این بغض های کهنه...

چه ها که نمی کنند.

و عشق.

ای عشق،

عالم بر تو هر لحظه دیگرگونه عاشق می شود،

و لکَ الحمد،

و لکَ الحمدُ حمدَ العاشقین.

 

کتاب را می بندم.

ماه، بر می گردد به بیداری ِ آسمان.

ساعت، تیک تاکش را از سر می گیرد!

یک هفته و یک روز گذشته است

انارها می رسند،

بر خاک می افتند. و هزار دانه می شوند.

قلبم هزار پاره می شود

و تسبیح ...

بر خاک می افتم تا برسم،

به آغوش ِ امن ِ تو.

شکوفه می دهم.

و بوی آغوش ِ تو می گیرم.


گنجشکماهی

30 آذرماه 1392

----------------------------


برای دل هر کس که روزی گذرش به اینجا افتاد تفاّلی می زنم، و امیدوارم که حال ِ نیکو در قفای فال ِ نیکوش آید (آمین)

بسم ِ ...


"گوهر مخزن ِ اسرار همانست که بود

حقّه ی مِهر بدان مُهر و نشان است که بود

عاشقان زمره ی ارباب ِ امانت باشند

لاجرم چشم ِ گهربار همان است که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم ِ صبح

بوی زلف ِ تو همان مونس ِ جان است که بود

طالب ِ لعل و گهر نیست و گر نه خورشید

همچنان در عمل ِ معدن و کان است که بود

کشته ی غمزه ی خود را به زیارت دریاب

زان که بیچاره همان دلنگران است که بود

رنگ ِ خون ِ دل ِ ما را که نهان می داری

همچنان درلب ِ لعل ِ تو عیان است که بود

زلف ِ هندوی تو گفتم که دگر ره نزند

سالها رفت و بدان سیرت و سان است که بود

حافظا بازنما قصه ی خونابه ی چشم

که براین چشمه همان آب ِ روان است که بود"


خدایا، دل های آدمیان را به سمت ِ محبت برگردان، زمستان است. (آمین)

بسم الطلوع ِ قصه ی ما یک سلام بود

سلام


از میان ِ چند فایل که به تقاضای یکی از دوستانم چند سالی قبل دکلمه کرده بودم، فایلی را دیدم، که نامش سلام بود. یادآور ِ یک روایت از چهار پنج سال ِ پیش. نیم ساعتی شد که خوب گوشش دادم. توضیح و تفسیری درباره اش نمی دهم. هر چند از لحاظ ِ ادبیاتی جای تصحیح دارد، اما دستکاری اش نمی کنم، چون می خواهم همانجور لطیف و خالص باشد، بکر و دست نخورده. امروز که دارم آن را می نویسم، حسِّ خاصی دارم، حسّی آمیخته با مرور ِ درس ها و خاطراتی که بر گنجشکماهی گذشت. طبیعی ست و همیشه اینگونه است، که لزومی ندارد خاطرات ِ لذت بخش ِ فردی برای دیگری هم لذت بخش باشد. این دید، احساسی امبی ولنسی در من بوجود می آورد. خوبش به این بر می گردد که هستند کسانی که از سر ِ تامّل، صبر و بزرگواری می خوانند، بدش هم به اینکه امیدوارم وقت و احساس و فکر دیگران را با آنچه نباید و نشایست اشغال نکنم.

از هرگونه پیش قضاوتی دست بر می دارم و تنها به وظیفه ام که همان صداقت در نوشتار و اخلاص در نیت است می پردازم. تعریف ِ ما از دوست داشتن و عشق، لااقل شاید برای دیگران قابل ِ تامّل باشد، شاید هم نباشد چون همواره یک قصه است و بسیاری از ما شاید آنقدر به آن اندیشیده باشیم، آن را مرور کرده باشیم، چه در روزگار ِ خودمان و چه در کتاب ها و نوشته ها، چه در حال و روز ِ خودمان و چه در گذار ِ عمر ِ دیگران، که -این قصه زده- شده باشیم. فرای تمام ِ این توضیحات ِ بی سر و ته که نوشتم، به یک عقیده ایمان ِ راسخ دارم، عشق اگر عشق باشد، انسان را حقیر نمی کند، و عاشق نیز انسانی را حقیر نمی کند. عشق اگر عشق باشد، چیزی می سازد شبیه ِ آن جمله ای که لب ِ طاقچه ی بی معرفتی، بی فرهنگی، دیگرفراموشی و ... از یاد ِ قلب ِ ما رفته، آن جمله که می گوید "عشق آیین ِ بزرگ کردنت را می داند" من معنای این جمله را با سلول های وجودم دریافته ام به تجربه، و معتقدم عاشق بزرگ است در عین ِ کوچکی، در عین ِ خشوع.

احساس می کنم، خیلی از حرف ها، توضیح و تفسیر هم ندارند، به همین خاطر است که بسنده می کنم به استفاده از همین واژه های کلیشه ای. اما چیزی که نباید کلیشه ای باشد و بماند، پنجره ی نگاه ِ ماست، طوری که بتوان از همین حرف های ساده و واژه های کلیشه ای، معناهای عملیاتی و مخفی شده ی بسیاری را بیرون کشید و دیگرگونه عاشق شد، انسان شد و ... آنگونه که امروز فراموش کرده ایم/فراموش شده اند.

مقدمه دارد طولانی می شود، و من از دو جنبه احساس ناراحتی می کنم، جنبه ی اولش که مهم نیست پس بی خیال. اما جنبه ی دومش بر می گردد به اینکه چند سالی ست نشستن روی صندلی و نوشتن حتا به نیم ساعت هم نکشیده شانه ام را آزار می دهد. اعتراف می کنم نوشتن را دوست دارم، برای کسانی که برایم ارزش قائلند، و برای کسانی که برایشان ارزش قائلم، و من برای خیلی از انسان ها ارزش قائلم حتا اگر خیلی از انسان ها مرا به حساب نیاورند یا برایشان عادی باشم و طبیعیست که اینگونه باشد. کلافه می شوم از بی تابی شانه ام اما گاهی باید انسان به خودش اجازه ندهد این قـِسم کلافگی ها مانعش شوند، خاصّه این کلافگی های کوچک در مقابل کلافگی هایی که طاقت ِ چشم ها را تاب می کنند و دل و جان ِ آدم را به درد می آورند. عذر می خواهم، اگر کم ام، کم می نویسم، و همچنین ِ بیم ِ مسائل ِ دیگری را هم دارم، مسائلی که از آتش ِ درونشان دود از قلم برآید. من دوست دارم، سهم ِ امید و عشق و معرفت را در حد ِ توانم برای عزیزانم، دوستانم، مخاطبانم و ... بیاورم اگر چه شاید بدی را هم بلد باشم. که آن ها به حد ِّ کافی از ناملایمات ِ اطراف و اطرافیانشان می کشند و این حقشان نیست. حق ِ ساده دلان ِ مهربان و نیکو روان نیست.

به هر اندازه که اینگونه عاشق نبوده ام، و عشق نورزیده ام اول از خدای مهربانم عذر می خواهم که از ما جز اینگونه بودن در حق ِ خودمان و دیگران نمی خواهد و سپس از همه ی عزیزانم، دوستانم، معاشرانم، مخاطبان و همه آدم ها و  ... و همه ذرات ِ عالم، حلالیت می طلبم. به خاطر ِ آنچه شما و آن ها نمی دانید و من می دانم، به خاطر ِ آنچه که حتا خودم هم نمی دانم و تنها "او" می داند.

حالا که به اینجا رسیدم، با خیال ِ راحت می توانم بگویم، هر چه از این به بعد خواهید خواند، (البته اگر بخوانید) شاید بهانه ای بوده باشد برای بیان آنچه در بالا آمد. پس می توانید با خیال ِ راحت نخوانید و چیزی را هم از دست ندهید.


در دست ِ احداث ...

بگذار عشق فریبت دهد

سلام

چقدر دلم از سلام های همیشه لبریز است.

با هزار و یک زبان و لهجه سلامتان می کنم، تا مبادا واژگانی چون غریب و غروب و غربت، توجیهی شوند برای دلتنگی.

-----------------

با خودم قرار گذاشته بودم، حرفی بزنم. اما آن حرف، این نیست که امروز می خواهم بگویم. امروز می خواهم مثالی را بیان کنم. یک مثال ِ اتفاقی. اگر چه بعضی از مثال ها اتفاق نمی افتند بلکه ما از سر ِ اتفاقی با این مثال ها مواجه می شویم. البته _اتفاقی_ هم واژه ی منصفانه ای نیست. بهتر است بگویم از سر ِ اتفاق نه، که از سر ِ لطف ما با این مثال ها مواجه می شویم. چرا که آن ها همیشه در مقابل ِ چشمان ِ ما هستند.

شاید این مثال پیش درآمد ِ حرف هایی باشد که روزی نزدیک، قصد ِ بیان کردنش را دارم. ان شاء الله.

-----------------


گاهی یک نفر روزی می آید جلوه ای از حقیقت را برایت آشکار می کند و طوری عشق را نشانت می دهد که با خودت می گویی: من تا امروز به راستی آگاه نبوده ام، عاشق نبوده ام. تفسیر ِ تازه ای از صبر برایت می آورد، طوری که از بی تابی هایی که در خیلی مواقع داشته ای، خجالت می کشی و هزار و دو مطلب ِ دیگر. اما می دانید چه چیزی در کنار ِ پی بردن  به کوچکی ِ (نسبی ِ) بعضی از احساس ها و اندیشه های مان، به ما امیدی جان پرور می دهد؟!

اینکه خدا را شکر که بالاخره این روز را دیدم، این گونه از عاشقی را لمس کردم، و انگار یک چیزهایی دارد دست ِ مرا می گیرد، این نوع صبر را دارم می بینم، و این دیدن، یک نوع ِ دیدن ِ جدید است. جدید ازین جهت که دارد ادامه روشن ِ راهی را می نمایاند، دارد جلوه ی شناختی را بیش تر باز می تابد و ایمان بر ایمان می افزاید. و خدا را شکر که چشمانم دارند می بینند. می بینند، چون دارند اشک می ریزند. و اشک ربطی به فعل و انفعالات ِ شیمیایی ندارد. مربوط می شود به قلب. چشمانم دارند می بینند، چون اشک می ریزند. اشک میریزند چون قلبم درد گرفته است. درد ِ فهمیدن. فهمیدن ِ اینکه چقدر نمی فهمم. قلبم درد گرفته است. چون می خواهد بزرگ شود، می خواهد پوست ِ صاحبش را بکند.

یک بغض ِ ناخواسته، سد راه ِ گلویش شده بود. احساس می کرد اگر خودش را نگه دارد، ممکن است یکدفعه منفجر شود. ترجیح داد، پیچ ِ بغضش را کمی شل کند. اجازه داد چند قطره اشک، فشار را از روی گلو و چشمانش بردارند. طوری پیچ را کنترل می کرد که میزان خروج ِ  اشک با تبخیر آن از سطح ِ کره ی چشمانش، یکی شده بود.  هم گریه می کرد و هم گریه نمی کرد.

اگر اشتباه نکرده باشم، هجده سال. تقریبن هجده سال ِ پیش بود که همسرش دچار ِ مولتیپل اسکلروزیس شد. می گفتند ام اس گرفته. اما من هنوز ترجیح می دهم بگویم مولتیپل اسکلروزیس، چون این "ام اس" دلم را درد می آورد. شاید من هم دارم خودم را گول می زنم، طوری که مثلن با گفتن ِ مولتیپل اسکلروزیس انگار چیز ِ خاصی اتفاق نیفتاده، و این هم دردی ست شبیه ِ هزار درد ِ دیگر که نه کشیده ام و نه فهمیده ام و فقط نامش را می دانم. می دانم اشتباه می کنم. آب با water فرقی نمی کند. زن ِ با نشاط و مهربانی بود، تا پیش از ابتلا، سه فرزند، حاصل ِ ازدواجش با مهدی بود. آن موقع بچه ها سن و سال ِ کمی داشتند. روزها می گذشت و مادر مبتلاتر، و بچه ها بزرگتر.  نمی توانم، یعنی نمی خواهم، اصلن لازم نیست که از علایم و حال و وضع ِ عمومی اش بگویم. اما مادر می دانید یعنی چه؟! می دانم که می دانید. مادر مگر می تواند قبول کند که نمی تواند به بچه هاش کمک کند، برای شوهرش، هم سری کند، همشانگی کند نه بر شانگی. نمی دانم با چه معیاری می خواهید قیاس کنید، ترازوی سنگی بیاورید، از سنجش ِ دیجیتال استفاده کنید، 10 سال اول، بی قراری های مالی و هزینه ها و تحلیل های جسمانی و بی اختیاری ها و بزرگ شدن ِ بچه ها و مسن شدن خود ِ آن ها، یک روی سکه بود. اما روی دیگر سکه روح بود و روان ِ مهدی. دیگر نیازی نیست شرح و بسط دهم. فقط می گویم، دو روی این سکه، مثل ِ سکه های معمولی نبود. یک روی سکه مس بود، آن روی دیگر را مهدی طلا کرده بود. او را که می دیدم با خودم می گفتم: بی شک " اکسیر ِ عشق بر مسش افتاده، زر شده". فریبا، هشت-نه سال ِ آخر دیگر نمی توانست درست و حسابی تکان بخورد. اما هنوز با چشمانش می توانست بفهماند که فکر نکنی اتفاق ِ خاصی افتاده، من هنوز تو را می شناسم. هنوز مهربان و دوست داشتنی. نابجا نیست اگر بگویم، چشم ها اعجاز ِ آفرینش اند.

امروز جمعه ی  یک شهریور ماه ِ داغ است. پوسته ی زمین از حرارت ِ خورشید ملتهب شده و دهان کلاغ هایی که این اطراف پرسه می زنند از شدت ِ تشنگی، باز ِ باز است. یکی نشسته، یکی ایستاده. یکی نزدیک، یک دور. یکی تا دیده نشود گوشه ای ایستاده و گریه می کند. یکی از شدت ِ حیرت خشک شده، یکی بی تاب و یکی صبور. یکی شاید برای خودش دارد اشک می ریزد. یکی شاید به عاقبت ِ خودش فکر می کند. یکی هنوز نمی داند، مرگ انتهاست  یا نه و درگیر ِ این فلسفه هاست. یکی ککش هم نمی گزد، انگار که نه انگار یکی، یک آدمی، یک آدمی که فقط از لحاظ جسمانی شبیه ِ او نیست را دارند به خاک می سپارند، دارند کلکش را می کنند. دارند راحتش می کنند، آدمی که روزی از لحاظ ِ جسمانی شبیه او بوده. مثل ِ او راه می رفته. حرف می زده، نوازش می کرده. در آن لحظه یک ابر کامپیوتر نیاز داشتم تا این محاسبات را ادامه دهم. اما ناگهان به خودم آمدم. مهدی. دیدم دیگر اشک هاش از حوصله ی چشمانش  سر رفته اند. امروز جمعه ی یک شهریور ماه ِ داغ است. اما خوب که نگاه می کنم می بینم، التهاب ِ وجود او کجا و التهاب ِ زمین کجا. حرات ِ خورشید کجا و آتشی که در وجود او بود کجا. ناخواسته این شعر بر سر ِ زبانم جاری شد و چشمانم را مرطوب کرد. "زین آتش ِ نهفته که در سینه ی من است، خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت".

مثل اینکه دارم یک ذکر ِ مقدس را زمزمه می کنم، این بیت را می خواندم و زیر ِ پوستی اشک می ریختم. مهدی که نمی خواست به کسی بفهماند، عاشق است. کسی که عشق را زندگی می کند، کسی که آزمونش را درست و حسابی پس می دهد نیازی ندارد که عشقش را فریاد بزند. خودش تجسم ِ عشق می شود. سکوتش، اشک هاش، نوازشش، قدم هاش و ... فریاد می شوند. اما چه می شد کرد که مهدی را آب ِ دیده غماز گشته بود، وگرنه عاشق و معشوق رازدارانند. در میان ِ آن همه همهمه صدای آشنایی تکانم داد. *(بسم الله الرحمن الرحیم*الحمد لله رب العالمین* الرحمن الرحیم*مالک یوم الدّین*ایّاک نعبد و ایّاک نستعین*اهدنا الصراط المستقیم...)*. خیلی دوست داشتم، راه ِ باریکی از میان ِ جمعیت باز می کردم، جلو می رفتم و به قاری می گفتم : *(قل،

کلّ یعملُ علی شاکلته فربّکم اعلمُ بمن هو اهدی سبیلا)*  به قاری می گفتم، این را بخوان: *(و لقد صرّفنا للنّاس فی هذا القرآن من کلّ مثل فابی اکثرُ النّاس الّا کفورا)* می گفتم: بخوان که بسیاری از فلسفه ها در زیر ِ خاک حل خواهند شد، زمانی که دیگر دیر است.

من با مهدی هم فامیل هستم. برایم سخت بود و وحشتناک که بخواهم قبول کنم، فقط، با مهدی هم فامیل هستم. اما آنچه از این هم سخت تر و وحشتناک تر بود، دانستن ِ این مطلب بود که خیلی از ما آدم ها فقط همدنیائیم و فقط به نام انسان. رشته ی افکارم را حرف و حدیث ِ عده ای که کنارم ایستاده بودند گسست.

می شنیدم که می گفتند، امتحانش را خوب پس داده. مهدی را می گفتند. یکی شان نقل می کرد، "که هفته ی قبل رفته بودم تا به آن ها سری بزنم. نشسته بودیم. فریبا نگاه می کرد. من او را می شناختم. اما او مرا نمی شناخت. یک دفعه دیدم مهدی بلند شد رفت بالای سر ِ همسرش. (نمی دانم چرا احساس می کنم بهتر است بگویم همسفرش). رفت، دستش را که دیگر دست نبود، بلند کرد، بوسید و گفت: عزیز ِ من چقدر به تو بگویم دستت را اینطور کنار سرت نگذار، خسته می شود." الحمد لله.  اگر هزار بار ِ دیگر هم این جمله را بنویسم باز همان حال ِ اول، همان انقلاب ِ نخستین را در دلم احساس می کنم. 18 سال زندگی کردن خودش، سخت است. عادی ِ عادی هم که باشی و باشد، سخت است. هجده سال فقط بنشینی و فکر کنی و نظریه بپردازی و روان بگدازی هم سخت است. آن هجده سال ها کجا و این هجده سال کجا.اصلن بگو 18 ماه. 18 روز.

آخر عزیز ِ من، چقدر صبر، چقدر طاقت، چقدر علاقه، چقدر ترو خشک کردن، آدم خودش را هم اینقدر تر و خشک کند خسته می شود، پژمرده می شود، می گذاشتی ش مرکزی و خودت را می زدی به کوچه ی علی چپ، این روزها مثل ِ قدیم ها نیست که. اینگونه نباشی می گویند، مشکل داری، طوری که تو هستی را قبول ندارند. یا نمی فهمند یا نمی خواهند بفهمند. تازه، نظریه های جامعه شناسی، روان شناسی و  و غیره و از این ها گذشته دغدغه های روزمره و زندگی و حتا عقل هم تاییدت می کردند. اما انگار عشق، بدجوری عقل تو را فریب داده است. می دانم. فریبا فقط یک بهانه بود. لااقل یکبار ناراحت می شدی، نباید یکبار اخم و گله ات را کسی می دید؟! و اخلاقت عوض می شد. خب، توجیه هم که بود، همه می دانستند اگر جایی کمی چهره در هم بکشی عذری بر تو هست. یا تو می دانستی عذری نیست، و اینگونه نمی کردی؟! نباید یکبار درد ِ دلی، حرفی، حدیثی... آخر عزیز ِ من، تو از آن "کلام" چه گرفته بودی، از آن "حرف ِ راست"چه رمزی بر تو آشکار شده بود. تو که قفسه ی کتابخانه ات به تعداد ِ انگشتان ِ یک دست هم کتاب نداشت، این همه را از کجا یاد گرفته بودی؟! با که درد ِ دل می کردی، محرمت که بود مگر. این همه سکوت ِ گویا را چه کسی یادت داده بود.

 هجده سال پیش که آیینه را شکستی نفهمیدم چه در سرت می گذرد، امان ازین حواس ِ پرت من. تصمیم گرفته بودی جوانی ات را در چشمان ِ فریبا شانه بزنی، ها؟ تا روزی که دیگر چشمانش از نفس بیفتند؟ تو فهمیده بودی همسفرت، از تو سریع تر می دود، زودتر به خط ِ پایان می رسد. او به خط ِ پایان رسید و تو برنده شدی. همیشه خنده، همیشه خطابت عزیز ِ من، زیبای ِ من، فریبای من. فریبایی که اگر کسی نگاهش می کرد، تاب و توان ِ مکث در نگریستن به او را نداشت. فریبایی که تنها یک چشم بود. نه تنی بود و نه لمسی و تنها اشارات ِ نظر که این روزها دیگر آن هم نبود. دوست داشتم می دویدم در بغلش، محکم فشارش می دادم و می گفتم مهدی جان، بگو. خلاصم کن از این سوال های رنگارنگ. تمامم کن از این فکرهای هشلهفت. یادم بده که تو کیستی. از تیره ی کدام سروی؟! اینقدر آراسته و پابرجا. بر شانه های که تکیه داده ای که بار ِ آن همه سختی هم، کمانشی از ملال در استخوان ِ وجودت نینداخت. چرا نمی گویی راحت شدم، ها؟

حقارت ِ انسانی را در کنار ِ عظمت ِ انسانی دیگر می شد دید. حقارت ِ این تن و دنیا و سختی هاش، در مقابل ِ روح و همت و رضا. امروز هر دو به خاک سپردیم، تو فریبایت را برای اولین و آخرین بار، من غرور و غفلتم را برای چندمین بار.

---

نمی توانم و نمی خواهم چیز ِ دیگری اضافه کنم. نه. من داستان نویس نیستم. و این جز مثلی نیست. مهدی یک مثل است. یک نمونه کوچک اما بزرگ. خیلی ها مهدی ترند، فریبا ترند. مهدی را اگر بلد نباشم، بهتر است درباره مهدی ترها هیچ نگویم. بهتر است اول بروم مهدی را بلد شوم. با اینکه زبانم الکن است و قلمم شکسته، اما این ظاهر ِ لغات نیست که می ماند، که معنا و آن حقیقت ِ جاریست که می ماند. _گاهی یک نفر روزی می آید_ را حالا با خیال ِ راحت تغییر می دهم. گاهی ممکن است ما یک روزی آن یک نفرها را ببینیم. گاهی بفهمیمشان. گاهی بلدشان شویم و یا شاید هرگز ...

---

همه رفته اند. چند عدد گل ِ یاس می چینم. روی خاک می ریزم و بر می گردم به خودم.

---


گنجشکماهی

جمعه ی یک شهریور ِ داغ

---------------------------


پ.ن:                           

اللّهم عرّفنی نفسک...

سلام بر تو ای بزرگترین ماه ِ خدا

 

بگذار کمی بغضم فرو کش کند،

بر می گردم و می نویسم.


باید صفحه را ببینم یا نه؟!

(آن روز)

...


فرو کش کی کند بغضی که دارم من

هنوز از رفتنت ای ماه ِ من بالای دارم من

(امروز)

...


با سکوت ِ تو آغاز شدم

با کلامت، تمام.