بگذار عشق فریبت دهد

سلام

چقدر دلم از سلام های همیشه لبریز است.

با هزار و یک زبان و لهجه سلامتان می کنم، تا مبادا واژگانی چون غریب و غروب و غربت، توجیهی شوند برای دلتنگی.

-----------------

با خودم قرار گذاشته بودم، حرفی بزنم. اما آن حرف، این نیست که امروز می خواهم بگویم. امروز می خواهم مثالی را بیان کنم. یک مثال ِ اتفاقی. اگر چه بعضی از مثال ها اتفاق نمی افتند بلکه ما از سر ِ اتفاقی با این مثال ها مواجه می شویم. البته _اتفاقی_ هم واژه ی منصفانه ای نیست. بهتر است بگویم از سر ِ اتفاق نه، که از سر ِ لطف ما با این مثال ها مواجه می شویم. چرا که آن ها همیشه در مقابل ِ چشمان ِ ما هستند.

شاید این مثال پیش درآمد ِ حرف هایی باشد که روزی نزدیک، قصد ِ بیان کردنش را دارم. ان شاء الله.

-----------------


گاهی یک نفر روزی می آید جلوه ای از حقیقت را برایت آشکار می کند و طوری عشق را نشانت می دهد که با خودت می گویی: من تا امروز به راستی آگاه نبوده ام، عاشق نبوده ام. تفسیر ِ تازه ای از صبر برایت می آورد، طوری که از بی تابی هایی که در خیلی مواقع داشته ای، خجالت می کشی و هزار و دو مطلب ِ دیگر. اما می دانید چه چیزی در کنار ِ پی بردن  به کوچکی ِ (نسبی ِ) بعضی از احساس ها و اندیشه های مان، به ما امیدی جان پرور می دهد؟!

اینکه خدا را شکر که بالاخره این روز را دیدم، این گونه از عاشقی را لمس کردم، و انگار یک چیزهایی دارد دست ِ مرا می گیرد، این نوع صبر را دارم می بینم، و این دیدن، یک نوع ِ دیدن ِ جدید است. جدید ازین جهت که دارد ادامه روشن ِ راهی را می نمایاند، دارد جلوه ی شناختی را بیش تر باز می تابد و ایمان بر ایمان می افزاید. و خدا را شکر که چشمانم دارند می بینند. می بینند، چون دارند اشک می ریزند. و اشک ربطی به فعل و انفعالات ِ شیمیایی ندارد. مربوط می شود به قلب. چشمانم دارند می بینند، چون اشک می ریزند. اشک میریزند چون قلبم درد گرفته است. درد ِ فهمیدن. فهمیدن ِ اینکه چقدر نمی فهمم. قلبم درد گرفته است. چون می خواهد بزرگ شود، می خواهد پوست ِ صاحبش را بکند.

یک بغض ِ ناخواسته، سد راه ِ گلویش شده بود. احساس می کرد اگر خودش را نگه دارد، ممکن است یکدفعه منفجر شود. ترجیح داد، پیچ ِ بغضش را کمی شل کند. اجازه داد چند قطره اشک، فشار را از روی گلو و چشمانش بردارند. طوری پیچ را کنترل می کرد که میزان خروج ِ  اشک با تبخیر آن از سطح ِ کره ی چشمانش، یکی شده بود.  هم گریه می کرد و هم گریه نمی کرد.

اگر اشتباه نکرده باشم، هجده سال. تقریبن هجده سال ِ پیش بود که همسرش دچار ِ مولتیپل اسکلروزیس شد. می گفتند ام اس گرفته. اما من هنوز ترجیح می دهم بگویم مولتیپل اسکلروزیس، چون این "ام اس" دلم را درد می آورد. شاید من هم دارم خودم را گول می زنم، طوری که مثلن با گفتن ِ مولتیپل اسکلروزیس انگار چیز ِ خاصی اتفاق نیفتاده، و این هم دردی ست شبیه ِ هزار درد ِ دیگر که نه کشیده ام و نه فهمیده ام و فقط نامش را می دانم. می دانم اشتباه می کنم. آب با water فرقی نمی کند. زن ِ با نشاط و مهربانی بود، تا پیش از ابتلا، سه فرزند، حاصل ِ ازدواجش با مهدی بود. آن موقع بچه ها سن و سال ِ کمی داشتند. روزها می گذشت و مادر مبتلاتر، و بچه ها بزرگتر.  نمی توانم، یعنی نمی خواهم، اصلن لازم نیست که از علایم و حال و وضع ِ عمومی اش بگویم. اما مادر می دانید یعنی چه؟! می دانم که می دانید. مادر مگر می تواند قبول کند که نمی تواند به بچه هاش کمک کند، برای شوهرش، هم سری کند، همشانگی کند نه بر شانگی. نمی دانم با چه معیاری می خواهید قیاس کنید، ترازوی سنگی بیاورید، از سنجش ِ دیجیتال استفاده کنید، 10 سال اول، بی قراری های مالی و هزینه ها و تحلیل های جسمانی و بی اختیاری ها و بزرگ شدن ِ بچه ها و مسن شدن خود ِ آن ها، یک روی سکه بود. اما روی دیگر سکه روح بود و روان ِ مهدی. دیگر نیازی نیست شرح و بسط دهم. فقط می گویم، دو روی این سکه، مثل ِ سکه های معمولی نبود. یک روی سکه مس بود، آن روی دیگر را مهدی طلا کرده بود. او را که می دیدم با خودم می گفتم: بی شک " اکسیر ِ عشق بر مسش افتاده، زر شده". فریبا، هشت-نه سال ِ آخر دیگر نمی توانست درست و حسابی تکان بخورد. اما هنوز با چشمانش می توانست بفهماند که فکر نکنی اتفاق ِ خاصی افتاده، من هنوز تو را می شناسم. هنوز مهربان و دوست داشتنی. نابجا نیست اگر بگویم، چشم ها اعجاز ِ آفرینش اند.

امروز جمعه ی  یک شهریور ماه ِ داغ است. پوسته ی زمین از حرارت ِ خورشید ملتهب شده و دهان کلاغ هایی که این اطراف پرسه می زنند از شدت ِ تشنگی، باز ِ باز است. یکی نشسته، یکی ایستاده. یکی نزدیک، یک دور. یکی تا دیده نشود گوشه ای ایستاده و گریه می کند. یکی از شدت ِ حیرت خشک شده، یکی بی تاب و یکی صبور. یکی شاید برای خودش دارد اشک می ریزد. یکی شاید به عاقبت ِ خودش فکر می کند. یکی هنوز نمی داند، مرگ انتهاست  یا نه و درگیر ِ این فلسفه هاست. یکی ککش هم نمی گزد، انگار که نه انگار یکی، یک آدمی، یک آدمی که فقط از لحاظ جسمانی شبیه ِ او نیست را دارند به خاک می سپارند، دارند کلکش را می کنند. دارند راحتش می کنند، آدمی که روزی از لحاظ ِ جسمانی شبیه او بوده. مثل ِ او راه می رفته. حرف می زده، نوازش می کرده. در آن لحظه یک ابر کامپیوتر نیاز داشتم تا این محاسبات را ادامه دهم. اما ناگهان به خودم آمدم. مهدی. دیدم دیگر اشک هاش از حوصله ی چشمانش  سر رفته اند. امروز جمعه ی یک شهریور ماه ِ داغ است. اما خوب که نگاه می کنم می بینم، التهاب ِ وجود او کجا و التهاب ِ زمین کجا. حرات ِ خورشید کجا و آتشی که در وجود او بود کجا. ناخواسته این شعر بر سر ِ زبانم جاری شد و چشمانم را مرطوب کرد. "زین آتش ِ نهفته که در سینه ی من است، خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت".

مثل اینکه دارم یک ذکر ِ مقدس را زمزمه می کنم، این بیت را می خواندم و زیر ِ پوستی اشک می ریختم. مهدی که نمی خواست به کسی بفهماند، عاشق است. کسی که عشق را زندگی می کند، کسی که آزمونش را درست و حسابی پس می دهد نیازی ندارد که عشقش را فریاد بزند. خودش تجسم ِ عشق می شود. سکوتش، اشک هاش، نوازشش، قدم هاش و ... فریاد می شوند. اما چه می شد کرد که مهدی را آب ِ دیده غماز گشته بود، وگرنه عاشق و معشوق رازدارانند. در میان ِ آن همه همهمه صدای آشنایی تکانم داد. *(بسم الله الرحمن الرحیم*الحمد لله رب العالمین* الرحمن الرحیم*مالک یوم الدّین*ایّاک نعبد و ایّاک نستعین*اهدنا الصراط المستقیم...)*. خیلی دوست داشتم، راه ِ باریکی از میان ِ جمعیت باز می کردم، جلو می رفتم و به قاری می گفتم : *(قل،

کلّ یعملُ علی شاکلته فربّکم اعلمُ بمن هو اهدی سبیلا)*  به قاری می گفتم، این را بخوان: *(و لقد صرّفنا للنّاس فی هذا القرآن من کلّ مثل فابی اکثرُ النّاس الّا کفورا)* می گفتم: بخوان که بسیاری از فلسفه ها در زیر ِ خاک حل خواهند شد، زمانی که دیگر دیر است.

من با مهدی هم فامیل هستم. برایم سخت بود و وحشتناک که بخواهم قبول کنم، فقط، با مهدی هم فامیل هستم. اما آنچه از این هم سخت تر و وحشتناک تر بود، دانستن ِ این مطلب بود که خیلی از ما آدم ها فقط همدنیائیم و فقط به نام انسان. رشته ی افکارم را حرف و حدیث ِ عده ای که کنارم ایستاده بودند گسست.

می شنیدم که می گفتند، امتحانش را خوب پس داده. مهدی را می گفتند. یکی شان نقل می کرد، "که هفته ی قبل رفته بودم تا به آن ها سری بزنم. نشسته بودیم. فریبا نگاه می کرد. من او را می شناختم. اما او مرا نمی شناخت. یک دفعه دیدم مهدی بلند شد رفت بالای سر ِ همسرش. (نمی دانم چرا احساس می کنم بهتر است بگویم همسفرش). رفت، دستش را که دیگر دست نبود، بلند کرد، بوسید و گفت: عزیز ِ من چقدر به تو بگویم دستت را اینطور کنار سرت نگذار، خسته می شود." الحمد لله.  اگر هزار بار ِ دیگر هم این جمله را بنویسم باز همان حال ِ اول، همان انقلاب ِ نخستین را در دلم احساس می کنم. 18 سال زندگی کردن خودش، سخت است. عادی ِ عادی هم که باشی و باشد، سخت است. هجده سال فقط بنشینی و فکر کنی و نظریه بپردازی و روان بگدازی هم سخت است. آن هجده سال ها کجا و این هجده سال کجا.اصلن بگو 18 ماه. 18 روز.

آخر عزیز ِ من، چقدر صبر، چقدر طاقت، چقدر علاقه، چقدر ترو خشک کردن، آدم خودش را هم اینقدر تر و خشک کند خسته می شود، پژمرده می شود، می گذاشتی ش مرکزی و خودت را می زدی به کوچه ی علی چپ، این روزها مثل ِ قدیم ها نیست که. اینگونه نباشی می گویند، مشکل داری، طوری که تو هستی را قبول ندارند. یا نمی فهمند یا نمی خواهند بفهمند. تازه، نظریه های جامعه شناسی، روان شناسی و  و غیره و از این ها گذشته دغدغه های روزمره و زندگی و حتا عقل هم تاییدت می کردند. اما انگار عشق، بدجوری عقل تو را فریب داده است. می دانم. فریبا فقط یک بهانه بود. لااقل یکبار ناراحت می شدی، نباید یکبار اخم و گله ات را کسی می دید؟! و اخلاقت عوض می شد. خب، توجیه هم که بود، همه می دانستند اگر جایی کمی چهره در هم بکشی عذری بر تو هست. یا تو می دانستی عذری نیست، و اینگونه نمی کردی؟! نباید یکبار درد ِ دلی، حرفی، حدیثی... آخر عزیز ِ من، تو از آن "کلام" چه گرفته بودی، از آن "حرف ِ راست"چه رمزی بر تو آشکار شده بود. تو که قفسه ی کتابخانه ات به تعداد ِ انگشتان ِ یک دست هم کتاب نداشت، این همه را از کجا یاد گرفته بودی؟! با که درد ِ دل می کردی، محرمت که بود مگر. این همه سکوت ِ گویا را چه کسی یادت داده بود.

 هجده سال پیش که آیینه را شکستی نفهمیدم چه در سرت می گذرد، امان ازین حواس ِ پرت من. تصمیم گرفته بودی جوانی ات را در چشمان ِ فریبا شانه بزنی، ها؟ تا روزی که دیگر چشمانش از نفس بیفتند؟ تو فهمیده بودی همسفرت، از تو سریع تر می دود، زودتر به خط ِ پایان می رسد. او به خط ِ پایان رسید و تو برنده شدی. همیشه خنده، همیشه خطابت عزیز ِ من، زیبای ِ من، فریبای من. فریبایی که اگر کسی نگاهش می کرد، تاب و توان ِ مکث در نگریستن به او را نداشت. فریبایی که تنها یک چشم بود. نه تنی بود و نه لمسی و تنها اشارات ِ نظر که این روزها دیگر آن هم نبود. دوست داشتم می دویدم در بغلش، محکم فشارش می دادم و می گفتم مهدی جان، بگو. خلاصم کن از این سوال های رنگارنگ. تمامم کن از این فکرهای هشلهفت. یادم بده که تو کیستی. از تیره ی کدام سروی؟! اینقدر آراسته و پابرجا. بر شانه های که تکیه داده ای که بار ِ آن همه سختی هم، کمانشی از ملال در استخوان ِ وجودت نینداخت. چرا نمی گویی راحت شدم، ها؟

حقارت ِ انسانی را در کنار ِ عظمت ِ انسانی دیگر می شد دید. حقارت ِ این تن و دنیا و سختی هاش، در مقابل ِ روح و همت و رضا. امروز هر دو به خاک سپردیم، تو فریبایت را برای اولین و آخرین بار، من غرور و غفلتم را برای چندمین بار.

---

نمی توانم و نمی خواهم چیز ِ دیگری اضافه کنم. نه. من داستان نویس نیستم. و این جز مثلی نیست. مهدی یک مثل است. یک نمونه کوچک اما بزرگ. خیلی ها مهدی ترند، فریبا ترند. مهدی را اگر بلد نباشم، بهتر است درباره مهدی ترها هیچ نگویم. بهتر است اول بروم مهدی را بلد شوم. با اینکه زبانم الکن است و قلمم شکسته، اما این ظاهر ِ لغات نیست که می ماند، که معنا و آن حقیقت ِ جاریست که می ماند. _گاهی یک نفر روزی می آید_ را حالا با خیال ِ راحت تغییر می دهم. گاهی ممکن است ما یک روزی آن یک نفرها را ببینیم. گاهی بفهمیمشان. گاهی بلدشان شویم و یا شاید هرگز ...

---

همه رفته اند. چند عدد گل ِ یاس می چینم. روی خاک می ریزم و بر می گردم به خودم.

---


گنجشکماهی

جمعه ی یک شهریور ِ داغ

---------------------------


پ.ن:                           

اللّهم عرّفنی نفسک...