باید شبی گذر کنی از روزمرگی!

سلام

امشب، روز ِ سلام است

این ماه، خورشید است، همه اش روز است، نور است

هر روزش، ماه ِ سلام است

ماه ِ سلام های های دوباره، سه باره ... هزارباره

روز ِ روزه های سلام و نور ِ تمام

 

سلامت می کنم

می ایستم، و سلامت می کنم

با تمام ِ وجود می ایستم، و سلامت می کنم

می نشینم، و سلامت می کنم

می افتم، و سلامت می کنم

در خواب و بیداری سلامت می کنم

در هر حال، سلامت می کنم

 

ای جواب ِ تو مایه ی آسایه و سلامتم

ای جواب ِ تو رمز ِ عبور از هر در ِ بسته

ای جواب ِ تو طراوت و حیات ِ همیشه ی هر دل ِ خسته

 

مومنانه سلامت می کنم، ای جواب ِ تو حسّ ِ عبور از هر چه دلتنگی

خطوط ِ سلامم دخیل بسته اند بر شاهچراغ ِ چشمانت،

تا با نگاه ِ دوباره ات مستجاب شوند، در حقّ ِ این روزهام

سلامت می کنم با عشق، ای متبرّک به یاد و حضور ِ تو لحظه هام

---



از حافظه ام:


"برقی از منزل ِ لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمن ِ مجنون ِ دل افگار چه کرد"


سعدیانه:


"وه که جدا نمی شود نقش ِ تو از خیال ِ من
...

...

فقر ِ من و غنای تو   جور ِ تو احتمال ِ من"

---


حال ِ حافظ:


"ای صبا نکهتی از خاک ِ ره ِ یار بیار

ببر اندوه ِ دل و مژده ی دلدار بیار

نکته ای روح فزا از دهن ِ دوست بگو

نامه ای خوش خبر از عالم ِ اسرار بیار"

 

امشب دوباره به یمن ِ حضور ِ تو، حافظم

خدا را شکر، بی حد

به خاطر ِ استجابت ِ این دعاها، به خاطر ِ وجود ِ صبا، حضور ِ صبا

ای صبا از تو ممنونم، ای صداقت ِ لطیف، ای پیامبر ِ امید

که مژده ی دلدار رساندی و زیر ِ کتف ِ ایمان ِ خسته ام را گرفتی تا بر خیزد

که آوردی نکته های روح فزا از دهان ِ دوست، و بردی اندوه ِ دل های ما را

خدا را شکر به خاطر ِ رنگ ِ زیبایی که بر پیکره ی وجودمان زدی

این ماه، رنگ ِ دوست می پاشد، بر نقش ِ بی رنگ ِ حیات ِ ما

ماهی که ابرو نموده و جلوه گری کرده،

اما روی خویش نبسته است، که روز به روز کامل و کامل تر می شود

تا زمانی که بیابان ِ شب زده ی دنیای ما را، زینت و نوری تمام شود

و تا آن زمان روی ماه ِ نگار ِ ما عیان است

رفیقی می گفت:

"تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان

بگشود نافه ای و در ِ آرزو ببست"

و من شک ندارم که او این را برای ماه ِ دیگری گفته

امشب، نافه گشاده و در ِ آرزو باز است!

---


حال ِ گنجشکماهی:


دلگیرم با این حال دلخوشم

دلخوشم با این حال دلنگرانم

دلگیرم، دلخوشم، دلنگرانم

نکند در محضر ِ ماه سر از دستار بشناسم

---


قبل از تشییع:


امروز سبکم، ساده ام، سرورم، سلامم

امروز خلاصه ام، خلاصم

دنباله ی فلسفه ای نیستم امروز

امروز حرف ِ همیشه نیستم

چون همیشه نیستم

امروز، "من" نیستم

رسیدن به این ماه ِ تمام، تمامم می کند،

رسیدن به سلام ِ تو،

از هر دغدغه ای، فلسفه ای، مطلبی.

تنها می ترسم،

می ترسم سرم را برگردانم، می ترسم تمام شود

و "من"، دوباره شروع شود

دلخوشم، از آمدنت

دلنگرانم، از اینکه نکند لحظه ای چشم از چشمانت بر دارم، از نگاهت

چه داری برای من از رحمت، از محبت و معرفت؟ همه چیز

چه دارم تا ظرف ِ حضورت کنم؟ هیچ

 

حافظه ام را مرور می کردم

چقدر آشنا

"هم گلستان ِ خیالم ز تو پر نقش و نگار

هم مشام ِ دلم از زلف ِ سمن سای تو خوش

در ره ِ عشق که از سیل ِ بلا نیست گذار

کرده ام خاطر ِ خود را به تمنّای تو خوش

در بیابان ِ طلب گر چه ز هر سو خطریست

می رود حافظ ِ بی دل به تولّای تو خوش"

چقدر آشناتر

"خیال ِ نقش ِ تو در کارگاه ِ دیده کشیدم

به صورت ِ تو نگاری ندیدم و نشیندم"

چقدر آشنا

"هر گلی نو که شد چمن آرای

ز اثر رنگ و بوی صحبت ِ اوست"

چقدر آشناتر

"ساقی چمن ِ گل را بی روی تو رنگی نیست"

چقدر آشنا

"در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم

لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی

فکر ِ خود و رای ِ خود در عالم ِ رندی نیست!!!

کفر است در این مذهب خود بینی و خودرایی"

و چقدر آشناتر

"جهان به کام ِ من اکنون شود که دور ِ زمان

مرا به بندگی ِ خواجه ی جهان انداخت"

 

نیامدم که دیوان ِ حافظ را باز نویسی کنم!


تنها برای گفتن ِ چند حرف ِ آشنا، برای چشم های آشنا آمدم. برای تجمیع ِ حرف هایی که بارها جسته و گریخته گفته ام. حافظ خواندن و فهمی از اعتراف ِ او نکردن! عجیب است (حافظ اینجا یک مثال است). اما اعتراف به چه؟

بارها به دوستان و همکلامان ِ دردآشنا و نیز در جمع های دیگر گفته ام که مولانا و حافظ و سعدی، عطار و عراقی و خواجه عبدالله انصاری، بیدل و امیر خسرو و هلالی، وحشی و صائب و هاتف اصفهانی و هزاران هزار از این میان چون ابن عربی ها، ابن فارض ها، ملاصدراها و ... معترف اند به استعانت از کلام ِ رحمان، اعترافی که چون روز، روشن است. اینان عمر در این راه صرف کرده اند و هزینه کرده اند.

تعجب ِ من از این است که ما چگونه اصل ِ کلام را رها کرده ایم (کمی صبر، منظورم این نیست که این ها را نیاموزیم، که باید بیاموزیم). پیمودن ِ راه حقیقت برای رسیدن به منزل ِ سعادت بدون بررسی و تدبّر در اصل ِ کلام ناممکن است و توجیه ِ این امر _که ما کشف ِ حقیقت را منحصر کرده ایم به مطالعه ی این آثار بی آنکه خود به اصل و منبع رجوع کنیم_ از بسیاری از انسان ها قابل ِ قبول نبوده و شیوه ای احسن نیست. تمام ِ درخواست ِ من از اهل ِ تفکر و آنان که مشتاق و خواهان ِ رشد و سلامت ِ همیشه اند، این بوده و هست که لااقل گوشه ای از امورمان را اختصاص دهیم به اصل ِ کلام و تدبّر و تحقیق و تفکّر در آن. همان طور که خواندن ِ حافظ و مولانا و سعدی و بیدل و وحشی و غیره هست، همان طور که انواع ِ مطالعات ِ ضروری و غیر ِ ضروری هست، همان طور که رفتن به مکان های ضروری و غیر ِ ضروری هست، لذت ها و انس های ضروری و غیر ِ ضروری هست

و از یادمان نمی رود،

گردش در حدیقه ی این حقیقت ِ جاری و رجوع به داروی حکمت ِ این کلام ِ باری هم باشد. این را برای آنان می گویم که اهل ِ اشارت اند. اهل ِ احسن اند و تنها به حسن ها اکتفا نمی کنند. لااقل سری بزنیم و مختصر و منحصر به کتاب های داستان و شعر و فلسفه و حکمت و ... نشویم. برویم بخوانیم آن کلام را و چون سوالی پیش آمد در جستجوی جواب و رفع ِ دغدغه برآییم و از منابع ِ مختلف بهره گیریم. آنکه نیکوان را دوست دارد، نیکوتران را دوست تر می دارد! خواندن ِ این کلام، فقط خواندن ِ یک کلام نیست!


راستش آمدم تنها گویای این سخن باشم

که *(صـِبْغَةَ اللّهِ وَ مَن أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً ؟؟؟!!!

        وَ نحن لَهُ عَابدونَ)*

یعنی:

(بگوئید ما) رنگ ِ خدایى (بخود می ‏گیریم) و چه رنگى بهتر از رنگ ِ خداست؟؟؟!!!

و ما (تنها) او را عبادت می کنیم

 

نیامده بودم که این ها را بگویم، که بگویم ما چه رنگیم، بگویم چرا فقط از خواندن ِ حافظ لذت می بریم! (نه جامه ی عمل پوشاندن به حقایق ِ موجود در کلامش، که فقط خواندن. فقط سخن گفتن. چون کم هزینه و نشئه آور است). نیامدم که بگویم دست هامان چه رنگی ست، قدم هامان چه رنگ است؟ چشم هامان چگونه می بینند. که بگویم بیشترین جواب و سخنی که تا به حال در جواب ِ این سوال ها از انواع و اقسام مختلف ِ آدم ها یادداشت کرده ام، این بوده که، این رنگ عالی ست اما مهیّای آن شدن سخت است. اینگونه بودن را دوست دارم ولی همیشه نمی شود، این حال ِ خوب را گاهی تجربه کرده ام و کاش همیشه این طور بود و ...

نیامدم که بگویم،

اگر عالی ست، "اما" ندارد!

اگر دوست داریم، "ولی" ندارد!

اگر تجربه کرده ایم، کاش ِ توجیهی ندارد و ...!

ما برای رنگ های بسیاری هزینه می کنیم، رنگ هایی که لذتشان در چشم و دل ِ ما بیشتر است، یا زودبازده ترند، رنگ هایی که با واقعیت ها سازگارتر و غیره و غیره اند. اما برای این رنگ، کم می گذاریم. نمی دانم قرار است به کجا برسیم و در چه اندیشه ای هستیم که این قدر ساده ایم.


تنها آمدم همان "یک خط کلام" را بگویم و بعد با خیال ِ راحت بروم

بروم تا در آغوش ِ ماه گم شوم


اما نمی دانم علّت ِ این تفصیل چیست. نکند یادم رفته است که "..." یا شاید دلیل ِ دیگری دارد که نمی خواهم بگویم و یا کلّن یادم رفته. تفصیلی که با سخنان ِ آشنای حافظ  شروع شد و متاسفانه به همین جا هم ختم نخواهد شد :)

---


بعد از تشییع:


امروز یکشنبه ی یک تیرماه ِ داغ است.

این جمله آشنا نیست؟!

بگذار عشق فریبت دهد! جمعه ی یک شهریورماه ِ داغ و آن حکایت ِ سوزان. نه. قصد ندارم حکایت ِ تازه ای بگویم. البته بهتر است بگویم تازه حکایتی تکراری. قصه ی کوچ ِ آدم ها از دنیا. نه. راستش فقط آنچه را که باید بگویم می گویم. آنچه گفتنش تمامم می کند.

نمی دانم چه رمزی در کوچ ِ تابستانی عزیزان ِ ما نهفته است. شاید واقعن ما به گرما حسّاسیم، شاید هم نه.

امروز زمان ِ به خاکسپاری ِ چندباره ی غفلت ها و غرورهای من بود، وقت ِ اشارت. وقت ِ اشارتی که تنها به دیده های بینا می رسد. اشارتی که تداعی می کند این کلام ِ دوست ِ عزیزم را که می گفت:

"آن کس است اهل ِ بشارت که اشارت داند" و از خدا طلب می کنم دیده ای روشن بین را، دیده ای که تمامن خلاصم کند از غیر ِ او.

مدام احساس می کنم 9 شهریور ماه 1392 همین دیروز بوده است. نه به این دلیل که دنیا زود می گذرد، نه به این دلیل که فکر کنید حسابی خوش گذرانده ام و همان قضیه ی نسبیت ِ زمان و این حرف ها، نه اینکه فکر کنید ... نه، اصلن بگذارید خودم دلیلش را بگویم. چون حکایت ِ آن روز را روزها و شب ها برای خودم مرور می کنم، حکایت های بسیاری را مدام برای خودم مرور می کنم. این اصلی ترین دلیل ِ این پیوستگی ست. امروز من زیر ِ سر عزیزم خاک گذاردم. نباید برایتان عجیب باشد اگر بگویم مدام این اصواتِ آشنا در سرم می پیچید که:

"خیز و در کاسه ی زر آب ِ طرب ناک انداز

پیشتر زان که شود کاسه ی سر خاک انداز"

که

"عاقبت منزل ما وادی ِ خاموشان است

حالیا غلغله در گنبد ِ افلاک انداز"

شک ندارم اگر این ها از زمزمه به اصواتی شنیدنی تبدیل می شدند، دیگران دیوانه ام می انگاشتند. البته خودمانیم _از نظر ِ بسیاری از مردمان دیوانه بودن در این زمانه_، برای خود ِ من افتخاری ست، خیالم را راحت می کند که اشتباه نکرده ام :)

خدا را شکر می گفتم و دلم می گرفت از غربت ِ ما آدم ها. غربتی که آمیزه ای از غفلت و غرور است. بینندگانیم و نمی بینیم! که زود فراموش کنندگان ِ زود فراموش شونده ایم. که اشارات در کاسه ی سر ِ ما نمی مانند چرا که برای نگه داشتن و تثبیت و تقویت شان هزینه نمی کنیم و ...

قصه ی قرآن و اشک و عزا بر سر ِ رفتگان، قصه ی تکراری ما مردم است. قصه ای که می گوید:
ما اهل ِ هیجانیم، نه تعقّل و تغییر و ثبات. اهل ِ _برای بعد ها گذاشتن_، هستیم. برای بعدهایی که ممکن است نباشند. برای بعدی که نیستیم. بعد همین حالاست، حالا باید بلند شد و کاسه ی وجود را پر کرد از حقیقت ِ جاری و شراب ِ باقی.

نمی خواهم و قصدم این نیست که اینجا مجلس ِ ختم برپا کنم. روحیه و اعتقادم اینگونه نیست که اکنون بروم و در کنج ِ عزلتی بنشینم، زانوی غم بغل گرفته و اشک بریزم. اکنون زمان ِ اشک نیست، زمان ِ نوشتن است، که نوبت به غسل ِ چشم ها هم می رسد.

وقتی _بگذار عشق فریبت دهد_  را می نوشتم، _حکایت ِ فریبا و مهدی را_ قصه ی قرآن و اشک و عزا مشابه ِ امروز بود. تمام ِ تعجب ِ من از ما انسان هاست. که چرا گره نمی خوریم به آن حقیقت ِ همیشه. یکسال گذشت و سال ها خواهند گذشت و قصه ی قرآن و اشک و عزا باز تکرار خواهد شد و ما بارها و بارها فراموش خواهیم کرد تا روزی که فراموش شویم.

این یعنی، از تمام ِ حقیقت ِ مرگ، سهم ِ ما، یک پیراهن ِ سیاه و چند قطره اشک بوده که آن هم بی دوام و زودگذر است. بله، هرچیز جز آن حقیقت ِ همیشه، ناهمیشه است. پس به خودم می گویم، تعجب نکن از انسان ها، از آنهاشان که فراموش می کنند و فراموش می شوند، چرا که _ناهمیشه خواه_ گریزی از فراموش شدن ندارد و "فراموش شدن" را انسان هنوز به حقیقت نمی فهمد. نمی فهمد که چه رنج و چه مصیبت ِ تمامی ست، فراموش شدن و خط خوردن از نگاه ِ یار! بگذارید امروز اینجا مراسم ِ ختمی باشد، به شیوه ای دیگر. مراسم ِ ختمی برای مرگ ِ غفلت ها و غرورها و بدی ها، و نیز این همه خود را بی نیاز انگاشتن، بی نیاز از آن بی نیاز ِ مهربان.


دوباره عبدالباسط می خواند:

*(عَن ِ الْمُجرِمین * مَا سَلَکَکُمْ فی سَقَرَ * قالوا لَمْ نَکُ مِنَ الْمُصَلّین*

وَلَمْ نَکُ نُطْعِمُ الْمِسْکین * وَکُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخَائِضین *

وَکُنَّا نُکَذِّبُ بـیَوْم ِ الدّین * حَتَّى أَتَانَا الْیَقین ...)*


روحم بی تاب شد، احساس ِ غریبی داشتم، آیه آیه که پیش می رفت ...

نگاهی به دور و برم انداختم، چهره ی آدم ها را نگاه کردم، دوست داشتم می فهمیدم چه در سرشان می گذرد، اما خدا را شکر می کردم که این توانایی را به من نداده است :) رو کردم به برادرم و گفتم: وای بر ما آدم ها! (اگر دوست داشتید خودتان زحمت ِ معنایش را بکشید) اما *(حتّی اتانا الیقین)* اش، داستان ها دارد. این *(تا که امروز به یقین رسیدیم)* اش داستان ها دارد. ما کی قرار است به یقین برسیم، آن روز یا امروز؟ زیر ِ خاک یا روی خاک؟ به قول ِ آن جمله ی معروف "ما را چه شده است؟"  در خوابی چنین عمیق.

*(کَلَّا إِنَّهُ تَذْکِرَة)* *( فَمَن شَاء ذَکَرَهُ)* *(که بی شک چنین نیست که آنها پنداشتند و این کلام حقیقتن پند و اندرز است تا هر کسی که بخواهد متذکر شود!)*


هرکسی که بخواهد؟! و کیست که بخواهد؟!

-----------------------------------------------


ما را چه شده است؟:

 

"در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم...لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی". چقدر؟ با خود بنشینیم و منصفانه مرور کنیم، چقدر ما این بیت بوده ایم و هستیم. قصد داریم باشیم و یا بشویم؟ چقدر در این بیت با ثبات بوده ایم، که اکنون (به خاطر ِ آنگونه نبودن که حاصلش نرسیدن به آن اطمینان ِ ناب و آرامش ِ محض است)، منکر ِ گوشه یا گوشه هایی از حقیقت می شویم. چقدر پیکان ِ شک به سمت ِ شوق و همت و ثبات ِ ماست و نه به سمت ِ حقیقت؟

معرفت، روح ِ محبت و محبت فزاینده ی معرفت است و این هر دو، بابی هستند برای ورود به مُلک ِ اطاعت. و اطاعت باید تمام باشد. " فکر ِ خود و رای ِ خود در عالم ِ رندی نیست...کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی ". برگزیدن ِ قسمتی و رها کردن ِ قسمتی دیگر، بی انصافی ست و جفا در حق ِ جانمان.

اینگونه است که آنگاه که می شنویم،  

"عاشقان را بر سر ِ خود حکم نیست

هر چه فرمان ِ تو باشد آن کنند"

بی درنگ و به یقین می گوییم، عاشقی یعنی *(و نحن له عابدون)* با آن صـِبغه ی الهی که اطاعت را خالص و تمام می کند.

این معانی، ظاهر و باطن ست. حُسن ِ این کلام به همین است که حقیقتش عیان است، روز است. من نمی دانم ما چرا و چگونه "خود" را اینقدر دور می زنیم، و سرگیجه ی حاصل را مستی ِ عشق می نامیم؟!

 

من در پی ِ آسیب شناسی ِ این مقولات در این مجال ِ محدود نیستم، و خود نیز به اسم ِ واقعیت های روز و روزگار، به لطف و یاری خدا زیر ِ بار توجیهی برای قصور و غفلت و فراموشی ِ آن حقیقت ِ همیشه نخواهم رفت و تمام ِ خواسته و تلاشم این است. آنچه سبب شد این چند خط را بنویسم، تنها این ماه ِ مبارک بود. ماهی که فرصت ِ مناسبی ست برای شروعی نیکو. برای شروع های نیکو.

فهم ِ ما اگر نرسد به احسن بودن ِ *(صـِبْغَةَ الله)*، هر نقشی که می نگاریم حرام است حتا اگر به اتّفاق ِ نظر ِ بسیاری از اهل ِ جهان معتبر شود! این چنین است که اگر چون به مدح و ستایش ِ شخصی چون حافظ بایستیم، آنگاه که می گوید:

"هرکو نکند فهمی زین کلک ِ خیال انگیز...نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد" ولی او را نفهمیم و ندانیم اشارتش به چیست، تنها دستخوش ِ هیجانی بوده ایم، که آن هم بی دوام است حتا اگر به طول ِ یک عمر کش آید! (این را به تجربه هایی که مستمر در میان ِ انواع ِ مختلفی از مردمان بدست آورده ام می گویم).

ما انسان ها چقدر ساده نمی فهمیم. چقدر ساده غافلیم و تن به واقعیت های روزگار می سپریم و در بند ِ واژه ای شوم و هلاکت بار به نام ِ _توجیه_ و تدبیری ناصواب به نام ِ _خود را به نافهمی زدن تا هر چه تمنا می کنیم برآید _ گرفتار گشته ایم. احساس ِ آدمیان در این روزها، این است که زندگی تبدیل به سلسله ای از چاله ها شده است، که چون از یکی درآید در دیگری فرود آید. احساسی که سهمگین تر است، این است که فائق آمدن بر مشکلات ممکن نیست مگر اینکه، گاهی تن دهیم به واقعیت های روزگار و به قولی تعادلی بین انسانیت و ناانسانیت برقرار کنیم! و از این هر دو سهمگین تر، محقّ دانستن ِ خود در داشتن ِ این احساس هاست و مبنا قراردادن ِ آن ها برای عمل. این همه، به واقعیت هایی در روزگار انجامیده که سبب ساز ِ توجیه و تدابیر ِ ناصواب می باشند و آدمیان را با بندهایی نامرئی به دست هایی شوم، بسته و مقید کرده است، دست هایی که تصاویری جذاب و فریبنده و رنگارنگ را بر موم ِ دنیا کشیده و عرضه کرده تا دیده های بسیاری را محدود و مجذوب و معطوف به روزمرگی هایی رازمّره کنند. تا آدمیان تنها تماشگرانی شوند که ببینند اما نبینند. همانند ِ کسانی که در خیال به سر می برند و چون آنان را صدا میزنی و یا از مقابل ِ آنان رد می شوی، احساس نمی کند و نمی بینند.

در این میان چطور می شود انسان ها را بی آنکه به مخالف با فطرتشان به پا خاست، به سمت ِ آنچه خود ِ شومشان می خواهند و دوست دارند و نفعی در آن دارند، رهسپار کنند؟!

کالبد ِ معنویت ِ آن ها را نگیر، اما روح ِ معنویت ِ آن ها را بگیر. کالبد همان زبان است، همان صحبت کردن است و روح، عمل می باشد. این ها خیلی بهتر از ترویج ِ بی خدایی جواب می دهد. حقیقتی که خوب به آن رسیده اند این است که فطرت ِ انسان را نمی توانند عوض کنند. پس چرا زور ِ بی جا بزنند و انرژی ِ خود را هدر دهند. اعتقاد به خدا باشد. اما فقط در سخن. یعنی مرگ ِ عمل. یعنی دیدن اما ندیدن. این جا خدا در واقع یک تشریفات ِ روانی ست. یک سرگرمی ِ فکری ست. مورفین می شود برای دردهای ناشی از بی تفاوتی ها در انجام ِ عمل، عمل های نیکو که آمیخته با تحمل ِ سختی هایی شریف، از دل کندن هایی زیبا، دستگیری هایی انسانگونه و  اینگونگی ها هستند. عمل هایی که در جریانی ِ مخالف با ظلم و طمع و فریب و غرور و غفلت و اینگونگی ها انجام می گیرند.

هرجور می خواهیم رفتار کنیم. بعد با صحبت از خوبی ها خودمان را تسکین دهیم. خیلی ساده و بسیار ساده تر، انسان ها می توانند نفهمند. آنقدر راحت خودشان را گول بزنند و گول بخورند و سرگرم شوند و سرگرم کنند که آب از آب هم تکان نخورد. طوری که اصلن به آرامش ِ بی دلیل ِ خودشان شک نکنند. که آیا من به راستی خوب هستم یا خوب نمایانده می شوم (به خودم یا دیگران). لااقل آدم برای خودش این سوال را جواب بدهد. ببیند اثری از خدا در متن ِ قدم ها و دست هاش، در پهنای قلب اش، در وسعت ِ چشم هاش هست؟ و چقدر هست؟ یا تنها بر سر ِ زبان ِ اوست. ببیند سکوتش زاییده ی توجیه است یا نه؟ زاییده ی ترس است یا نه؟ ترس از که؟ چه؟ ببیند دست هایش با دست های انسان ها گره می خورد یا نه، قلبش هنوز می تپد یا نه؟

نه این مجال، مجالی برای تحلیلی جامعه شناسانه و روانشناختی  و آنه و آنه است و نه من اهل ِ چنین تحلیل هایی. تنها به چند سطر ِ دیگر خلاصه می کنم و خلاص. اگر خواسته و تلاش ِ انسان ها برای همگرا شدن (با استعانت از ارزش های متعالی)، از درآمیختن ِ انسان ها با واقعیت ها و توجیه ها و ...، عقب بیفتد، حساسیت های اخلاقی کمرنگ شده و خصوصی شدن و فردگرایی فراگیر می شود (**حتا خوبی ها هم فردی شده و منحصر می شوند به عبادت و ذکر و به جا آوردن ِ مناسک و ...) و جوامع به سمت ِ فلج شدن و نهایتن مرگ ِ اخلاق و عقلانیت پیش می روند.


** مثلن به آن کلام که در قسمت ِ بعد از تشییع نوشتم فکر کنید. به *( مَا سَلَکَکُمْ فی سَقَرَ * قالوا لَمْ نَکُ مِنَ الْمُصَلّین*وَلَمْ نَکُ نُطْعِمُ الْمِسْکین)* قسمتی از آن کلام به عبادت اشاره دارد و قسمتی دیگر به اطعام ِ نیازمند. به دستگیری. خوبی ِ فرد را به اجتماع گره می زند. این یک مثال است و من قصد ِ بسط و شرحی بیش از این را ندارم.

--------------


آنان که دوست می دارم:


آدم ها هر چه برای خدا خالص تر شوند، مهربانی شان عمیق تر و دقیق تر می شود! بیشتر به سمت ِ سکوت پیش می روند. سکوت اینجا یعنی، به سمت ِ بی ادعایی رفتن. بیشتر سکوت می کنند، و بیشتر دست ها و پاهایشان سخن می گویند. اینان دنبال ِ بهانه برای محبّت نیستند، برای دستگیری دلایل ِ قانع کننده نمی جویند، برای مهربانی و سخاوت مکث نمی کنند، شتابان اند در هر خیری، این ها جالبند، این ها دوست داشتنی اند، این ها را نمی شود دوست نداشت و برای دوستی برنگزید. این ها بهانه شان خود ِ خداوند است، معامله شان با خود ِ اوست، پس چطور می توانند بگویند:

کمی فرصت، کمی توجیه، کمی غفلت، کمی غرور، کمی بهانه های رخوت زا...

این ها جاری اند، آفتاب اند. نمی دانم چه لغاتی را به کار گیرم برای بیان، جز اینکه بگویم، اینها اهل ِ نیکی های همیشه هستند، اهل ِ از خود نگهداری کردن، اهل ِ خود را نگه داشتن. این ها نزد ِ خدا کرامتشان افزون تر است، عزتشان بیشتر است، خدا خیلی این ها را دوست دارد و این ها برای جلب ِ محب ِ یار ِ بی بدیلشان و جلب ِ رضایت ِ او در نیکی  غوطه ورند، سبک اند، رها هستند.

یکبار برایم سوال شد اینها که خدا خیلی دوستشان دارد کیانند. جستجو کردم، زیرو رو کردم، اصل ِ کلام را گشتم. *(...الله یحبّ المحسنین)*، 5 بار. این ترکیب ِ صریح از تمام ِ ترکیب های مشابه بیشتر تکرار شده بود. فکر کنید!

ما دوست داریم انسانی به ما توجه کند، کسی که مثلن دوستش داریم. خود را به هر دری می زنیم تا محبتش را جلب کنیم. تمام ِ خواسته مان این است که بفهمیم چه چیزی را دوست دارد، چه می خواهد تا فراهم کنیم، تا انجام دهیم. کم و زیاد. هر چه داریم در طبق ِ اخلاص می گذاریم و ...

بعد ما چقدر راحت فرصت ها را از دست می دهیم. نیکی ها را رها می کنیم. می دانید برای چه؟

برای اینکه باید نیکی برای کسی باشد که نفعی برایمان داشته باشد (درونی و برونی). باید خیلی ها ببینند، باید یک بهانه ی خوب و دلیل ِ قانع کننده بیابیم، همین طور نمی شود که عمرمان را، دانشمان را، پولمان را، محبتمان را، زمانمان را خرج کنیم. نمی شود که. مگر مفت است، مگر بی زحمت بدست آورده ایم. خب خدا هم اگر دوست می داشت به دیگران می داد، حتمن حکمتی دارد که نداده است. مگر همه ی انسان ها اینکار را می کنند. یا مگر باید همه اینکار را بکنند. برای فلانی؟ فلانی که قیافه اش آنجور است. برای فلانی هزینه کنم که یکدفعه مرا آنجوری نگاه کرد، آن حرف را به من گفت، آن کار را کرد. برای این قبیل از آدم ها کاری کنم که اصلن تشکر کردن هم بلد نیستند، برای فلانی که نمی شناسمش، برای فلانی که نمی تواند جبران کند... نه آقا، ما صواب و ثواب دانمان پر شده است.

 

نه. برای خدا. خدا که می تواند جبران کند، نمی تواند؟ می بیند، نمی بیند؟ می شنود، نمی شنود؟ اگر جوابت به این سوال ها مثبت است، اگر در دعاهات زیاد می گویی، یا سمیع یا بصیر، یا علیم یا لطیف، رفتارت هم باید این را نشان دهد. کالبد معنویتت را باید به روح ِ رفتاری معنوی زنده گردانی. نقد می خواهی؟ "تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار..."

یا اصلن "نقد ِ بازار ِ جهان بنگر و آزار ِ جهان...ما را هم نه بس این سود و زیان؟!" او نقد جبران می کند، اگر برای او خالص شود. نقد ِ نقد جبران می کند. فراوان می دهد به اندکی. بسیار می دهد به ناچیزی.

اینگونه بودن نکند در این زمانه دیوانگی معنا شود. آدم های اینگونه دیوانه نیستند. حقیر نیستند، ساده لوح نیستند. حتا اگر به چشم ِ مردمان ِ سطحی نگر ِ بهانه جو، خوار و حقیر باشند. قیافه شان یک جوری باشد، حرف زدنشان یک جوری باشد و ناچیز باشند. "عقل اگر داند که دل در بند ِ زلفش چون خوش است...عاقلان دیوانه گردند از پی ِ زنجیر ِ دوست" از آن عقل ِ توجیهی، از آن عقلی که عقل نیست. من این ها را دوست دارم، این دسته از آدم ها را خیلی دوست دارم.

نمی دانم چه بگویم، بهتر است دیگر چیزی نگویم. درگیریم، با دلمان درگیریم، خیلی چیزها را شوخی گرفته ایم، تعطیلیم، می بینیم و نمی بینیم. می دانیم و نمی دانیم ...

------------------------------------------------------


باید شبی گذر کنی از روزمرگی:

 

شب ِ قدری پیش ِ روست. بسیاری از ما بارها تجربه اش کرده ایم. سپاسگزاری ِ همیشه ای دارد اگر بار ِ دیگر به آن برسیم. شایسته است وقتی به آن شب ِ همیشه رسیدیم، لااقل، بدانیم داریم چه می گوییم. کمی زمان،

خدا را،

کمی زمان، تا همین امروز در دریای اسماء و صفاتش غوطه ور شویم،

از پیش،

کمی آماده شویم (لااقل مثل ِ خیلی از امور ِ دیگرمان، مثل صبر و تحمل هایی که در راه های نباید داریم، در لجاجت های _بی دلیل ِ مهلک_ بر ناانسانی ها). به جان ِ گنجشکماهی قسم _اگر چه قسم ِ ناچیزی ست_ اگر قرار بر این بود که توانایی سخن گفتنم را بگیرند و تنها یک فرصت برای بیان ِ یک حرف به من بدهند، آن حرف این بود که: *( وَمَا قَدَرُواْ اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ)*

اگر چه آن حق که او راست تقدیرش از توان ِ ما خارج است و ناممکن، اما،

"هم به قدر ِ جرعه ای ..." برای خیلی ها و "هم به قدر ِ تشنگی ..." برای بعضی ها

به قدری لااقل.

نمی دانم، فقط می دانم که اسماء و صفات خدا.

راه ِ سلامت ِ انسان ها، در هر مرتبه و هر نشان که باشند این است که کاسه ی وجودشان را بر دارند و بروند بر کنار ِ این دریای ناتمام ِ و به قدر ِ خویش بردارند. دریای ناتمام ِ اسماء و صفاتش.

بسیار گشته ام، درهای زیادی را کوبیده ام، در خانه های بسیاری از عقل ها و قلب ها وارد شده ام و آنچه در این مهم پسندم افتاد "جوشن ِ کبیر" بود. قسم خوردن برایم سخت است، اما چون به چیز ِ ناچیزی هم قسم یاد می کنم، این را وانگذارید. به جان ِ گنجشکماهی که باید به پیشواز رفت، به معنا. به فکر. تا به امید ِ او، آنچه در لحظه ای بر می گیریم در سالی و عمری انبساط یابد و ضامن ِ سلاممان شود. سلامی که بی جواب نخواهد ماند.

به پیشواز برویم و بخوانیم تا،

بدانیم مهربانی یعنی چه، مهربان کیست و مهربان ترین ِ توانا

بدانیم روزی کدام است، روزی دهنده کیست و بهترین روزی دهنده ی همیشه

بدانیم دوستی چه معنا دارد، دوست کیست و دوست ترین ِ بی نیاز

بدانیم بخشش در چیست، بخشنده کیست و بخشنده ترین ِ نگه دار

.

.

.

برویم تا برسیم به اینکه "سبحانک".

تو منزهی از آنچه ما می پنداریم، از خیلی از افکاری که داریم، نیت هایی که می بندیم و اعمالی که انجام می دهیم و گواهی ست از آنچه نباید باشد! افکار و نیت ها و اعمالی که رنگی هایی دارند به نام ِ "من". توکّل هایی دارند بر غیر ِ "تو". لحظه هایی را می سازند بی یاد ِ "تو".

"سبحانک"، از آنچه سبب می شد تا در زمان هایی از کرامتم به خاطر ِ "به دست آوردن های ناچیز" بکاهم، در آن لحظه ها که تو را می دیدم امّا، اعتمادم آنگونه که بایست نبود یا بر تو نبود.

از از از ...

مگر تو را چگونه دیدم و تو را چگونه شناختم که در خور ِ امید بستنت در هر کاری ندیدم؟ "سبحانک".

مگر از چه ترسیدم و تو را چگونه شناختم که در انجام و عدم ِ انجام کارهایی، از مردمان بیم داشتم و از تو نه، آنچنان که امر ِ تو را سبک شمرده و یا رها کردم؟ "سبحانک".

"سبحانک" از مگرهایی که نفهمیدیم و نمی فهمیم

"سبحانک" ی که رهنمونمان کند به عمق ِ این کلام که *(انّک علی کلّ شیءٍ قدیر)*. و این افسانه نیست. شوخی نیست. پشت ِ گوش انداختنی نیست، راه ِ بایدی برای سعادت ِ همیشه است. و حکایت ِ سلام ِ همیشه با این کلام جان می گیرد. باید این ها را بدانیم تا رنگی چون این کلام، کویر ِ باورمان را بوستانی نامیرا گرداند. تا یک یک بندها را باز کنیم و از روزی به بعد برای همیشه در دریاسمان ِ معرفت و محبت و اطاعتش غوطه ور شویم تا برسیم به

*( لا اله الّا انت سبحانک)*

و یونس ِ جانمان از کام ِ نهنگ ِ دنیا رها شود و برسیم به مقام ِ *(فاستجبنا له)* و به سعادت ِ تمام ِ *(کذلک نُنجی المومنین)*


اگر خدا بخواهد...

---

گنجشکماهی

15 تیرماه 1393


نظرات 7 + ارسال نظر
معصومه یکشنبه 15 تیر 1393 ساعت 22:05

خوبی دوستم؟:)

خدا را شکر
امیدوارم شما هم خوب و شاد و پیروز باشید

پرنیان دوشنبه 16 تیر 1393 ساعت 10:54

چقدر خوب بود ...

این متن را میگویم.

دلم خنک شد.

راستی من عاشق اینم که «دیوونه» صدام کنند.

و نگاه ِ شما خوب تر

خدا را شکر، اگر به اندازه ی خنکایی که نصیبتان شد هم دعایم کنید، راضی ام و سپاسگزاری می کنم.

---
عجیب نیست :)
---

فکر کنم خواندن این غزل خالی از لطف نباشد، نیاز ِ تمامی ست.
کپسولی از آن حرف ها

"

مردم ِ دیده ی ما جز به رخت ناظر نیست

دل ِ سرگشته ی ما غیر ِ تو را ذاکر نیست

اشکم احرام ِ طواف ِ حرمت می‌بندد

گر چه از خون ِ دل ریش دمی طاهر نیست

بسته ی دام و قفس باد چو مرغ ِ وحشی

طایر ِ سدره اگر در طلبت طایر نیست!

عاشق ِ مفلس اگر قلب ِ دلش کرد نثار

مکنش عیب که بر نقد ِ روان قادر نیست

عاقبت دست بدان سرو ِ بلندش برسد

هر که را در طلبت همّت ِ او قاصر نیست!
(این را ضمیمه کنید که:
ما بدان مقصد ِ عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف ِ شما گامی چند)

از روان بخشی ِ عیسی نزنم دم هرگز

زان که در روح فزایی چو لبت ماهر نیست

من که در آتش ِ سودای تو آهی نزنم!

کی توان گفت که بر داغ، دلم صابر نیست
(ضمیمه کنید با این نظر که:
گفتی که سنگ لعل شود در مقام ِ صبر
آری شود ولیک به خون ِ جگر شود)

روز ِ اول که سر ِ زلف ِ تو دیدم گفتم

که پریشانی ِ این سلسله را آخر نیست
(با این همه، ضمیمه کنید که:
روز ِ نخست چون دم ِ رندی زدیم و عشق
شرط آن بود که جز ره ِ آن شیوه نسپریم)

سر ِ پیوند ِ تو تنها نه دل ِ حافظ راست

کیست آن کش سر ِ پیوند ِ تو در خاطر نیست
(اما ضمیمه کنید که:
قومی به جدّ و جهد نهادند وصل ِ دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می کنند)

حقیقت را بریده بریده به کار می گیریم
قسمتی را که سهل است می گیریم و قسمت های سخت را وا می گذاریم. قسمتی را به کام ِ دل تغییر داده و قسمتی را فراموش می کنیم.
------

بگذریم،
نیکی ِ شما مستدام

معصومه سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 16:23

http://sickeyes-fragile.blogfa.com/


:)
خوبی؟انگاردلکت گرفته

ممنونم، خدا رو خیلی شکر.
دلم سریع از گرفتگی در می آید، به لطف ِ خدا.
---

امیدوارم شما هم خوب و شاد و پیروز باشید و رو به راه ِ خوبی های همیشه

باران پنج‌شنبه 19 تیر 1393 ساعت 11:31

...

باید همه گذر کنیم از روزمرگی ..
و چقدر خوب است که بیایی اینجا و بخوانی و آرام و امن حس کنی که فرصت داری پیش چشم و دل دوستی رهگذر باشی با آنکه میدانی که چقدر تاخیر کرده ای اما حکایت ماهی و آب و تازگی ..
راستی ای کاش هیچوقت هیچکس ماهی ها را از آب نمیگرفت و یا اگر هم میگرفت،پرشان میداد به سوی آسمان!
می شدند گنجشکماهی!
می شدند رها
پرنیان
باران شاید ..
:)
.
.
سلام دوست
آخیش! دل ما نیز خنک شد به تعبیر زیبای پرنیان فاتح باغ!
دعایمان کنید در این شبهای شور و شعر و شیدایی
ای آنکه در قلب مایی
به زیبایی
و مانایی ..
.
.
اینجاست که به جای خداحافظی باید نوشت:
مست و رسوا بادا ..
:)

سلام بر باران ِ عزیز
دوست ِ سبزآور و مهربان و پدر ِ نیک ِ آسمان

اسم ِ این ها تاخیر نیست. تاخیر یعنی فراموش کردن! یعنی فرقی نداشتن. قرار نیست همیشه حضور و وجود به بند ِ بودن در آید. اسیر ِ واژه و کلام شود. این نه تاخیر است و نه توجیه.
یک زمانی در ِ خیال و اندیشه و احساس ِ آدمی را یک نفر می کوبد، آدم می رود در را باز می کند و سلام می گوید به آرامش و امنیت. به دعایی از دل ِ پاکی در لحظه ای ناب خرسندم. مگر من چه می خواهم.
---

گنجشکماهی شدن یک خواستن است، همانطور که رها و پرنیان و باران شدن. و هر خواستنی بهایی دارد.
باید ماهی های وجود را از آب گرفت، بعد پرشان داد به سمت ِ آسمان. اینگونه نمی میریم.
گنجشکماهی، آب کم می جوید به بهای تشنگی، تشنگی ِ آسمان. مگر آسمان پُر باران نیست، باران ِ همیشه! پس چه جای نگرانی.
باید از این آب ها گذشت، حیات در این آب ها نیست. آب هایی که انسان ها را غرق می کندا
باید بگذرد ... تا بجوشد آبش از بالا و پست. آن آب ِ دیگر.
---

دعا کردن ِ دیگران لطف ِ اوست، و از او می خواهم این لطف را از من نگیرد. دعایتان کرده و می کنم و خواهم کرد به امید و خواست ِ او.
.
.

سلام

رها چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 12:35

سلام ....قبول باشه طاعات شما و التماس دعا ..بسیار زیبا بود و عمیق ومن بی سواد مجبور شدم دوبار بخونم تا بهمم ....همیشه سلامت و شاد باشید ...

سلام بر رهای گرامی
ممنونم
امیدوارم و همچنین ترسان
چه لطفی بزرگتر از دعاگوی خیر بودن.
شما هم ما را یاد آورید
---

شما همیشه نظر ِ لطف دارید و شرمنده می کنید.
اما اینکه دوبار مجبور به خواندن شدین علت ِ دیگری دارد که پشت ِ این شکسته نفسی ِ شما پنهان شده.
نیست که خواسته/ناخواسته درگیر ِ زبان ِ دیگری هستید ... این تاثیر گذار بوده.
سلامتی و شادی و پیروزی شما هم، امید و خواسته ی همیشگی من است، در پناه خدا

رها دوشنبه 6 مرداد 1393 ساعت 21:15

سلام بر گنجشکماهی عزیز ..طاعات شما قبول و التماس دعا ...یک ماه سپری شد برای همه ما شیرین بود و سخت ...سخت از انجهت که باید در مقابل خیلی از ادمها میایستادم و در مقابل خیلی کارها ..در تمام عمرم چنین جنگ و ستیزی را در رمضان تجربه نکرده بودم و این رمضان گویی برایم در دیگری بود از الطاف خدا .....برایم دعا کنید ..عیدتان مبارک و تنتان سلامت و دلتان شاد ...در پناه خدای مهربان باشید ....

سلام بر رهای عزیز
متشکرم. چشم ِ امید ِ ما به کرم ِ اوست
و من هم برای شما این دعای خیر را کرده ام
این ایستادن ها حرف های بسیاری دارد. همان *( و الّذین جاهدوا فینا لنهدینّهم سبلنا ... )* و قصه ی آن در ِ دیگر در این راه نهفته است.

خوشحال باشید که به قول ِ حافظ
"از ثبات ِ خودم این نکته خوش آمد که به جور
در سر ِ کوی تو از پای طلب ِ ننشستم"

ممنونم. من هم از شما تقاضای دعای خیر دارم.
عید ِ شما هم مبارک باشد
شاد و پیروز و سالم باشید
و خدا یار و یاور و سرپرست تان باشد

پرنیان یکشنبه 12 مرداد 1393 ساعت 07:53

حالم خوب می شود وقتی نوشته های شما را می خوانم. با اشعار انتخابی و کلمات چیده شده با حساب و کتاب کنار هم من را از حقیقت های سخت زندگی دور می کنید.

چقدر خوب است بودن انسانهای اینچنینی . بی انتظار بی توقع بی گره و ناب در زندگی ها.

خدا را شکر می گویم.
اما همین طور که خود ِ شما اشاره کردید و شایسته و خوب هم اشاره کردید، این ها اشعار ِ انتخابی اند و کلماتی چیده شده و من از خود چیزی برای عرضه کردن ندارم. تنها آنچه را که یاد گرفته ام و البته به آن یقین دارم بازگو می کنم. آنچه در شما موثر می افتد تنها به خاطر ِ خود ِ حرف ها (همان اشعار و کلمات چیده شده) می باشد.
این را گفتم بدین خاطر که، من به هیچ وجه خودم را مستحق و لایق ِ این تمجید نمی بینم و این اصلن شکسته نفسی و تعارف و این قبیل حرف ها نیست. و همیشه در پس ِ هر تعریف و تمجیدی به خدا می گویم، خدایا چه بسیار سخنان و حرف های خوبی که در حق ِ من بیان می شوند، اما به راستی من لایق و مستحق ِ آن ها نیستم و تو گواهی بر آن.
خدایا از تو می خواهم مرا به خوبی هایی که دیگران گمان ِ نیک می برند به آن ها آراسته ام، نزدیک کنی
و از بدی هایی که گمان ِ نیک می برند از آن ها مبرّا هستم، دورم سازی.
---

انسان های اینچنینی، شما و امثال ِ شما هستید که دیگران را خوب می انگارید و خوب می بینید و به سبب ِ پاکی ِ درونتان جذب ِ حقایق و مجذوب ِ محبت ها و زیبایی های حقیقی می شوید. و نیز انسان های خوب آنان هستند که اصل ِ این حرف ها از آنان صادر شده و عمل به حقیقت ِ این حرف ها در کارنامه ی آنان ثبت است.
---

امیدوارم شاد و پیروز و در پناه ِ خداوند باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد