تا کجا؟!

ترکیب ِ معجزه آسای چهار حرف

یعنی چقدر محتاج ِ توام،

چقدر معجزه آسا زنده ام.

سلام

---


تکلیف:


گاهی یک مسیر ِ پُر بوسه، از پیچ و خم ِ هرچه دلهره

گذشته

می رسد به ارغوان ِ آغوش

و گاهی

به گریه گاه ِ غریبی از دلتنگی و خاطره

حالا، صراحتن باید بگویم

تکلیف ِ هیچ ترانه ای از همان ابتدای علاقه روشن نیست.

---


ع.ش.ق:


در دنیای بسیاری از آدم ها

عشق،

احساس ِ سرگردانیست

که راه به جایی نمی برد

مگر به واژه ها

---


از خاطرات ِ زمستان:


از مقابل ِ چشمانش رد شدم، درست شبیه ِ رد شدن از مقابل ِ چشمان ِ هزاران ِ انسان ِ دیگر. نگاهم خیلی ساده و تصادفی به او افتاده بود. از همان انسان های چندش آوری بود که تنها برف، دلیل ِ سپیدی ِ روزگارش بود! صبح ِ سرد ِ یکی از روزهای بهمن ماه هزار و سیصد و چند بود؟ "خیلی سرد"ش را خوب یادم هست. یک جفت دستکش و یک شال ِ بزرگ ِ دوست داشتنی در آن هوای خیلی سرد، دنیا را برایم گرم می کرد و از هر چیز و هر کس بی نیازم می ساخت.

در یک هوای سرد، هوای خیلی سرد ِ زمستان "صدایی گر شنیدی صحبت ِ سرما و دندان است". گاهی البته. می گویم گاهی چون پیش می آید که آدم صداهای دیگری را هم بشنود!

خوشم نمی آید، از کنار ِ خیلی از صداها بگذرم و خودم را نشنوم، کسی یا کسانی را نشنوم. بی هیچ تردید و اکراهی برگشتم، شالم را باز کردم و گفتم: هوای خیلی سردی ست، بگیر. آن شال به اندازه ی کافی دنیای مرا گرم کرده بود. خواستم به مسیرم ادامه دهم، دیدم دستکش های او هم در دستان ِ من اند. از شرّ ِ آن ها هم خلاص شدم. از شر ِ آن شال و دستکش های چندش آور خلاص شدم!

دیگر سنگینی ِ دنیایی گرم را بر قلبم احساس نمی کردم. به خودم گفتم: دیگر بعدی نمی آید که نیاز باشد بنشینم و چرتکه  بیندازم، روی بخشیدن و نبخشیدن، ماندن و رفتن، بودن و نبودن و ... کاش یا نکاش. تمام شد. دیگر در ادامه ی آن صبح های سرد، آن انسان ِ چندش آور را ندیدم.  

خیلی وقت ها می شود که قلم از به کلمات کشیدن ِ ظرافت های نگاه ِ خیلی از انسان ها عاجز است. ظرافت هایی را که گاهی نه عقل ِ عرفی، که قلب ِ انسان در می یابد. مدت هاست دستانی دارم، سرد! دستانی که زمستان را زمزمه می کنند. دستان ِ سرد و یخ بسته ای که دست های سرد و یخ بسته را به گرمی می فشارند و با قلب های سرد و یخ بسته کنار نمی آیند.

---


و اما بعد:


باید به آدم ها فشار بیاید، به بعضی از آدم ها البته

آنقدر که خیلی از فلسفه ها از گوش هایشان بیرون بزند

خیلی از حرف های قشنگی که می زنند را فراموش کنند

خیلی از جاهای قشنگ را

خیلی از لباس ها و غذاهای قشنگ را ...

می گویم قشنگ،

اما تاکید می کنم که هر قشنگی تعبیر ِ عاشقانه ی اشکال، اقوال و افعال نیست

سکوت ِ عمیقی دست ها و پاهای خیلی از آدم های ورّاج را فرا گرفته است

این سکوت بسیار پر معناست

پر معناست اما معنای زیبایی نمی دهد.

---

باید به آدم ها فشار بیاید، به بعضی از آدم ها البته

فشار بیاید تا تکه تکه های جگرگوشه های خیلی از آدم های پست ِ کثیف ِ چندش آور را،

که در خلال ِ بحث های بشردوستانه شان،

در خلال ِ مباحثات ِ زیبایی شناسانه و آنه آنه شان،

جویده ناجویده پایین داده اند، بالا بیاورند.

چه حرف های چندش آوری، نه؟!

درست شبیه ِ صورت ِ دوره گردهایی که در مسیر خیابان ها ی شلوغ،

کودکی شان را به بهای ناچیزی می فروشند، تا آینده ای که نخواهند داشت را بخرند

شبیه ِ یک عده از همین آدم هایی که اگر در پیاده رو های شلوغ از کنارت رد شوند،

خودت را به طرز ِ خیلی مسخره، ولی با کلاسی کنار می کشی

شبیه ِ خیلی از آدم های دیگری که اشاره به آن ها را صلاح نمی بینم!

بوی ادکلن چند صدهزار تومانی را که نباید لابلای مردم ِ حقیر، در خیابان های معمولی هدر داد

چه رسد به فکر یا دل

این ها را که باید پر کرد از شعرهای قشنگ، حرف های سخت، بحث های جذاب

نه آدم های حقیر و چندش آور

چه کلمات ِ چندش آوری هستند خیلی از آدم ها

چندش آور شبیه ِ ساندویچ هایی که لای صفحه حوادث پیچیده و با میلی اجباری دندان می زنند.

(امروز حوالی خانه ی ما، جنازه ی یک پدر، چند محله بالاتر، جسم ِ پوسیده ی یک مادر، چند خیابان پائین تر ارواح ِ بی پیکر ِ دو فرزند...)

صفحه حوادث،

چه صفحه ی چندش آور ِ دلچسبی شده این روزها

خبرهای داغ در این هوای سرد حسابی می چسبد.

---

اما این ها اصلن مهم نیستند

دل هایی هم هستند که در حوالی ِ همین خانه ها می شکنند

در حوالی ِ همین شهرها، همین کشورها ...

این ها هم همین طور.

دیروز درخت های بسیاری از شانه های گنجشک ها پر کشیدند،

رفتند به سمت ِ نمی دانم چرا

امروز چند پرنده ی غمگین را دیدم که از شاخه های درخت هایی که نیستند،

پرکشیدند و رفتند به سمت ِ نمی دانم کجا

این اصلن ربطی به سرمای شدید ِ زمستان ندارد، این را قلبن و با اطمینان می گویم!

---

من از کوچه های بی آواز دلنگرانم

از درخت های بی پرنده

از پرنده های بی درخت

از کم طاقتی ِ فرشته ها

من از کوچه های بی خدا هراس دارم

از تیر و کمان

از نگاه های کم عمق،

بی عمق،

سرد،

حق به جانب، ...

از کوچه های هرجور

از خیابان های دلم می خواهد

از شهر های به من مربوط نیست دلم می گیرد

من از ما آدم ها زمانی که دست ها و پاهایمان سکوت می کنند بیزارم

من از این ناآرام ِ شلوغ، از شیوع ِ یک تنهایی ِ عجیب دلنگرانم

از گربه هایی که دنبال ِ کلاف ها می دوند

از گربه های پُر غرور ِ عشوه گر

از کفتارهای زنده خوار

من از کبک ها بدم می آید

زمستان شخصیت ِ کبک ها را خوب نشان می دهد.

با این همه زمستان فصل خوبی ست، این را از صمیم ِ قلب می گویم.

---

باید کمی به آدم ها فشار بیاید، به بعضی از آدم ها البته

یکبار کفش پاره به پا کنند

چرا که کفش های پاره زمستان را خوب می فهمند

بعد دیگر با دیدن ِ بچه های آسمان، احساس ِ ترحم نمی کنند!

بلکه درد می گیرند، چون کمی آسمانی می شوند، کمی بچه های آسمان می شوند

دیگر نمی آیند، جشنواره ها برپا کنند،

تا به احساس ِ ترحمشان جایزه بدهند، بگویند: چقدر این چیزها بد است و ضمناً، چقدر ما خوبیم

همدردی یعنی،

پول را برای سوژه ها خرج کردن، نه تندیس ها و مدال های رنگی  

برای چشم ها خرج کردن، نه مداد های رنگی

---

خیلی از آدم ها خوبی را از دست نمی دهند،

آدم چیزی را که ندارد، نمی تواند از دست بدهد

دلم برای این آدم ها نمی سوزد

آدم هایی که به طرز ِ مسخره ای بدند

یعنی به طرز ِ مسخره تری خوبی را بلد نمی شوند

چیزی که ما خوب بلدیم، از دست دادن ِ فرصت هاست

باید کمی به آدم ها فشار بیاید، به بعضی از آدم ها البته

بعد نوبت به این می رسد که خوب بنشینی تماشایشان کنی

که در میان ِ سختی های خودساخته ی خیلی خیلی مسخره،

چقدر و چگونه بی تابی می کنند،

کنفرانس می گذارند، انجمن تشکیل می دهند ...

تا دردهای انسانی را ماست مالی کنند،

گاهی برای فریب ِ خودشان

گاهی برای فریب ِ دیگران

باید لذت هایشان را دید

و خوشحالی های زودگذر ِ بی عمق شان را

که تاریخ ِ انقضایی دارند به اندازه ی حداکثر

شاید یک عمر

---


گنجشکماهی

1 اسفند 1392

-----------------


اصلن بی خیال ِ این حرف ها


سال هاست هر دری را که باز می کنم

خیال ِ تو می پرد در آغوشم

شکر ِ خدا که به طور ِ معجزه آسایی زنده ام

شکرت خدا


نظرات 18 + ارسال نظر
پرنیان شنبه 3 اسفند 1392 ساعت 11:09

سلام

چقدر خوبه که یک نفر به طور معجزه آسائی زنده بماند.

تکلیف هیچ ترانه ای از همان ابتدای علاقه روشن نیست ... این جمله من رو یاد این شعر فروغ می ندازه : من به پایان دگر نیاندیشم که همین دوست داشتن زیباست. که هرچقدر هم پایان غم انگیز باشه به اندازه ی قشنگی دوست داشتن نیست. پس دوست داشتن شجاعت می خواد . همین!

هیچ می دانید هیچ چیز و هیچ کس به خوشبختی دستان ما نیست ؟ کمی فکر کنید به دستان خوشبخت خود تا باور کنید حرف من را.

آدم هر چقدر هم دلش بخواهد که برقصد تا زمین نخورد و هر چقدر توی عکس ها هی بخندد ٬ با دوستانش بامرور یک خاطره ی خنده دار قهقهه بزند٬ با بستگانش بخندد و ادای آدمهای شاد را دربیاورد ٬ یا نه اصلا شاد هم باشد و خنده ها ادا نباشد٬ وقتی ته دل یک چیزی دارد می اندوهدش٬ یک بغضی که هی فرو خورده شده و مثل یک تومور و یک توده ی عجیب چسبیده به دلش ٬ به گوشه ی دلش ٬ خنده ها برای خودش چقدر عجیب به نظر می آیند. و به خودش می گوید این منم ؟ یا آن منم؟

آدم حتی چیزی را که ندارد هم از دست می دهد. باور کنید. روزی چند بار هم از دست می دهد. و شاید این تلخ تر از داشتن و از دست دادن است. چون مرگ یک رویا ٬ مرگ فجیعی ست ٬ و این مدام هم اتفاق می افتد.

و در آخر :
شکر خدا که زنده اید ...

سلام بر باغبان ِ گل و ریحان
این خیلی عالی ست. لطف است.
---

ممنونم از شما به خاطر ِ اشتراک ِ اندیشه های پویاتون
دقیقن
تکلیف، دوست داشتن است.

(البته این دوست داشتن، خودش حکایت ِ مفصلی دارد
و هم پایان و نتیجه ای روشن!)
---

من ِ حقیقی آن زمانی هویدا می شود، که به آدم فشار بیاید. محک بخورد.
شناخت ِ خود، نفع ِ سترگی ست برای انسان. که جز در مسیر ِ زندگی حاصل نمی شود. شناخت ِ خود نقطه نیست، طیف است.

(((این حرف ِ شما بهانه ای شد تا مطلبی را بازگو کنم.
اعمال ِ ایرانی ها اکثرن هیجان محور است تا شناخت محور. خیلی اتفاق می افتد که ایرانی ها صریح نتوانند حال ِ خود را بیان کنند، نتوانند صریح ِ علت ِ حال ِ خود را بیان کنند، نتوانند احساس واقعی ِ خود را در قالب ِ کلمات هرچند ساده بیان کنند و یا آن را تحلیل کنند. در یک نمی دانم گرفتار آمده ایم. در یک احساس می کنم. (البته این جمله ی احساس می کنم ِ کلیشه ای با آن احساس می کنم ِ شاعرانه ی عارفانه فرق می کند )
بیشتر از آنان می شنوی: یک جوری هستم، اما نمی دونم چمه!
مثلن همین ترکیب "نمی دونم چمه" رو جستجو کنید :)
یا در جواب ِ خیلی کارها می گن: دوست دارم، حال می ده!
اگر چه با افزایش سن و تجربه ی انسان، شناخت ِ انسان نسبت به خودش افزایش پیدا می کند و خیلی از ناآگاهی ها تبدیل به آگاهی می شود. خب این طبیعی ست، اما اینکه رسش ها دچار تاخیر ِ زمانی شوند، طبیعی نیست. و حتا طبیعی نیست که از خیلی از انسان های به ظاهر و از لحاظ سنی پخته، خیلی عمل ها، حرف ها و عکس العمل های نابجا راببینیم و چون می پرسی چرا اینچنین کردی، اینچنین گفتی، توجیه آورده که فلان و بهمان. گفتار و رفتار ناشایست هیچ توجیهی ندارد، دلیل دارد که آن هم قابل ِ شناسایی ست هر چند سخت باشد.
به زعم ِ بنده رعایت ِ اخلاق بستگی ِ شدیدی به عقلانیت انسان ها دارد، هر کجا دیدید در اجتماعی کوچک یا بزرگ مساله ی اخلاق دچار کمرنگی شده است، بدانید، بر محور ِ دوست دارم و حال می دهد یا حقمه و غلط کرده و این قبیل ها پیش می روند. خیلی بی تفاوتی ها، خیلی هیجان محوری ها، خیلی ادعاها، خیلی بی ادبی ها، خیلی حق به جانبی ها، خیلی ما خوبیم و شما بدید ها و ... باعث ِ نوشتن ِ این پست شد.
خیلی وقت ها به این آیه فکر می کنم، خیلی وقت ها یعنی در خیلی از موقعیت ها، خیلی از مکان ها، با نگاه به استدلال های انسان ها برای انجام کارها و امورشان، با نگاه به نوع تحلیل و عکس العملشان نسبت به خیلی امور، رعایت ها و عدم ِ رعایت هاشون و ...
آنجا که می فرماید: *(بل یُریدُ الانسانُ لیَفجُرَ اَمامه)*. حقیقتن انسان دوست دارد هر طور که می خواهد رفتار کند. و این را اساسن عامل مهمی در تحدید ِ عقل و شناخت می دانم. نفس ِ زیاده خواه و خودخواه ِ انسان در بسیاری از رصدها تباهی روح ِ انسان ها، جنگ ها، تخریب ِ بسیاری از زندگی ها و عمرها و .... را نشانم داده، تا برسد به همین رفتارهای کوچه ها و بازارها و شهرها و غیره را. حالا صراحتن می گویم در پس این حرف ها اگر بغضی ست، علتش واضح و آشکار است. اما این بغض لااقل فروخوردنی نیست. چون می توانم قدم بردارم. امان از آنجا که نمی توانی قدم بزنی، قدم برداری.
(شاید فکر کنید این قسمت بی ربط بود با حرف شما)
قبول ِ عذر بفرمایید و بدانید اگرچه حافظ می گوید:
"بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز ِ دل... در پای دم به دم گهر از دیده بارمت"
ولی به راستی که ما بالقوه در بارگاه کرامت ِ دوست منزل داریم، پس سزاست که دم به دم گهر از دیده باریم که اینگونه نه کنج ِ خرابی در دل ِ ما می ماند نه زنگاری بر آیینه ی روح ما تا چشم ِ خودشناسی و دوست شناسی ِ ما را به مخاطره اندازد! )))
---

اما درباره ی پاراگراف ِ آخر ِ کلامتان؛
واقعن انسان نمی تواند چیزی را که ندارد از دست بدهد. در این شکی نیست. این عقلی ست.

ولی خب، حرف شما هم تعابیری دارد، در خور ِ تامّل. اینکه اگر قرار به داشتن، یا مسئول به داشتن باشیم باید یاد بگیریم که داشته باشیم. برویم یاد بگیریم که داشته باشیم. این جور هست که اگر آدم نرود دنبال ِ این داشتن، نداشته اش، نداشته تر می شود!
چون عمر و زمان ِ بازگشت ناپذیر را در این گذار، بیشتر از کسی از دست داده که دنبال ِ داشتن ِ آنچه در خور ِ داشتن است قدم برداشته. این است که خالق ِ انسان او را نسبت به ز یـان ِ آشکارش آگاه می سازد، که اگر جز در این راه باشد مسلماً زیان کرده. پس انسان هر لحظه در حال ِ از دست دادن است، و این یعنی هر لحظه چیزی هست ( چیزی که دارد) و در حال ِ از دست دادن ِ آن است. و این همان فرصت است فرصتی که در همین مجال ِ اندک ِ دنیا کیفیت ِ جاودانگی ِ انسان را رقم می زند. و برد با کسانی ست که ایمان به حقایق ِ روشن و آشکار می آورند.

اگر می بینید نوشته ام؛
آدم هایی که به طرز ِ مسخره ای بدند
یعنی به طرز ِ مسخره تری خوبی را بلد نمی شوند
چیزی که ما خوب بلدیم، از دست دادن ِ فرصت هاست

اول اینکه این جملات یک جور عصبانیت ِ نوشتاری ست:) نسبت به کسانی که توجه نمی کنند. یک تندی ِ نوشتاری که تلنگر گونه است. محض ِ برخوردن است :)
دوم اینکه، از دست دادن ِ آنچه نداریم را اینگونه تعبیر می کنم. آنچه نداریم را آنچه که باید داشته باشیم و نداریم معنا می کنم (همچون ایمان به حقیقت و اعمال نیک، سفارش به حق و صبر بر این سه مقوله) و از دست دادن را از دست دادن ِ زمان و فرصت برای بدست آوردن آنچه که باید داشته باشیم و انسان به آن معنا می شود و وجودش و توانایی اش برای حصول آن ها به گونه ای احسن آفریده شده است، معنا می کنم.
فرمودید:
"آدم حتی چیزی را که ندارد هم از دست می دهد. باور کنید. روزی چند بار هم از دست می دهد. و شاید این تلخ تر از داشتن و از دست دادن است. چون مرگ یک رویا ٬ مرگ فجیعی ست ٬ و این مدام هم اتفاق می افتد."
من با این جمله، با توضیحی که در بالا خدمت ِ گرامی تان عرض کردم موافقم، و در دلنوشته ام خصوصن آن سه خطش که بالا دوباره نویسی کرده ام، تلویحن این منظور را دارم. اما با این قسمتش "آدم حتی چیزی را که ندارد هم از دست می دهد. باور کنید. روزی چند بار هم از دست می دهد."
با همین توضیحاتی که عرض کردم، از دست دادن ِ نداشته ها (یعنی از دست دادن ِ فرصت ها برای داشتن ِ باید های انسانی که کم داشتنش هم نوعی نداشتن است) سخت است و حسرت بر انگیز اما از دست دادن ِ آنچه داشته ایم یا داریم (آنچه از زیبایی و نیکی نصیبمان بوده، از عمر و فرصت در اختیارمان هست) چه حسرت وصف ناشدنی ِ دردناکیست. اگر عاشقی را تجربه کرده باشید، این را تصور کنید که دیگر عشق نورزید، دیگر نیکی نکنید. اگر احساس می کنید باید کاری انجام دهید، و تنگی ِ زمان فراغ ِ بال ِ شما را می گیرد. اگر اشتباهی کرده اید و دوست دارید زمان به عقب بازگردد (لااقل برای یک موضوع) تا با دید و شناخت ِ وسیع تر به آن بپردازید.
باور ِ انسان به زعم ِ من از رویای او ملموس تر است. و امید ِ او از این هر دو. می گویم ملموس، اما نه لمس با حواس ِ پنجگانه، که لمس با فکر و قلب، که لمس با روح، با تمام ِ وجود.
رویا از نظر ِ فهمیده شدن واژه ایست شبیه ِ عشق، هم می فهمیم و هم نمی فهمیمش. شاید روزی که همه بی واسطه ی زبان (البته این زبان که عقل و قلب ِ عریان ِ انسان در پشت ِ پرده های تو در توی آن مستور است) با هم محشور شوند، کاشف به عمل آید، که امید و باور و رویا، همه یک حقیقت اند، حقیقت ِ عشق.
(از این ها هم که بگذریم، آن رویایی که شما اینگونه از آن تعریف کردیده اید، در واقع داشتن است. داشتنی که مرگش را (یعنی از دست دادنش را)، اینگونه فجیع می دانید. بی شک آنکه رویا ندارد، با آنکه رویایش را از دست داده یا می دهد فرق می کند. با این همه آنچه رویا می نامیدش وجودش و داشتنش باعث ِ برکات ِ زیادی خواهد شد که آن را اینقدر عزیز می دانید)

بگذارید برگردم به آن حقیقت ِ ناب. برگردم به اینکه چرا از سر ِ دلسوزی ِ توام با عصبانیت ِ نوشتاری به دل نوشتم؛

آدم هایی که به طرز ِ مسخره ای بدند
یعنی به طرز ِ مسخره تری خوبی را بلد نمی شوند
چیزی که ما خوب بلدیم، از دست دادن ِ فرصت هاست

این خیلی غم انگیز است، پرنیان ِ عزیز. نه حتا برای دیگران که برای خود ِ ما، که برای خود ِ من. نکند که معنی ِ این بیت را نمی دانم، به حقیقت نمی دانم. "ای که دستت می رسد کاری بکن...پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار".
آنجا بود که در خاطرات زمستان نوشتم،
دیگر بعدی نمی آید که نیاز باشد بنشینم و چرتکه بیندازم، روی بخشیدن و نبخشیدن، ماندن و رفتن، بودن و نبودن و ... کاش یا نکاش. تمام شد. دیگر در ادامه ی آن صبح های سرد، آن انسان ِ چندش آور را ندیدم.
واقعاً تمام شد. اگر این فرصت از دست می رفت، باید می نشستم و چرتکه می انداختم. خدا را خیلی سپاس می گویم، از اینکه این فرصت ها را پیش ِ پای ِ ما می گذارد. خدا را بیشتر سپاس می گویم از اینکه این را به من آموخته و می آموزد. از طریق ِ کلماتش. کلمات ِ او نه تنها آیات ِ کتاب ِ او هستند، که آیات ِ آفرینش او نیز هستند، انسان ها هم کلمات او هستند و می آموزند. و خود ِ شما از کلمات ِ او هستید که من از شما فراوان آموخته ام و ممنونم از شما و شکر ِ خدا. و بیشتر از این سپاس که به واسطه ی سپاسش، افزونی ِ محبت و نیکی و انسانیت را برای ما رقم می زند. بغضم می گیرد، وقتی نمی توانم با واژه های انسانی شکرگزار باشم، و عمل هم آنقدر کم است که خجالت می کشم. نه از آدم ها، که از خدای آدم ها.
این بغض هم فروخوردنی نیست. این بغض اشک ها را تا درگاه ِ چشم ها بدرقه می کند تا از آنجا با هر فروافتادنی ما را به معراج ِ معنا و احساس برند. این بغض ها، فروخوردنی نیستند، چون خدای بغض ها از بغض ها بزرگتر است. از تمام ِ بغض ها و بغض کننده ها و عاملان ِ بغض.

برگردم به خاطرات ِ زمستان به اما بعد
من به مقدار یک کفش که بیشتر دارم مسئولم، مسئول ِ آن کسی که کفش ندارد. لباس گرم دارم، خدا را شکر. به اندازه ی یک لباس ِ گرم ِ دیگر که دارم مسئولم. (نه اینکه انسان آنگونه باشد که خودش را نیازمند کند که این حرف ِ دیگریست. اما آنگونه نباشد که دیگران را نیازمند ببیند و ککش هم به هزار و دو دلیل و توجیه ِ ... نگزد، حرف این است.)
من به اندازه یک کتاب که بیشتر خوانده ام، فرصت ِ بیشتری که برای خواندن ِ آن کتاب داشته ام، و خود ِ آن کتاب که داشته ام مسئولم. من نسبت به داشتنم مسئولم، نسبت ِ به نداشتنم هم مسئولم.
نداشتن ِ آن چیزی که باید داشته باشم و داشتن ِ آنچیزی که نباید داشته باشم. یک نباید اخلاقی، یک نباید انسانی و یک نباید خاص که شاید خیلی از انسان ها آن را بر نتابند، پس من هم به همین گونه صحبت کردن بسنده می کنم، به همین واژه های معمولی و ساده.
اگر با عصبانیت ِ نوشتاری می گویم
به طرز ِ مسخره ای بدیم، چون نمی خواهم روزی که موعد ِ دیدار ِ شد، بگوییم *(یا حسرتنا علی ما فرّطنا فیها)* به خاطر ِ تقصیر و کوتاهی، وای بر ما.
تا کسی آن روز نگوید *(یا حسرتی علی ما فرّطتُ فی جنب الله .. )*
در حیرتم پرنیان ِ گرامی، از آدم ها، که با کدام علم ِ غیب و بر اساس مدارک ِ کدام شاهد می دانند، که چون شب سر بر بالین گذارند، روز ِ دیگر بر خواهند خاست. این همه پشت ِ گوش اندازی، این همه بی خیالی و هر جور دلم می خواهد، کوچه های شهرها و دهلیزهای قلب ها را فرا گرفته.

من از کوچه های بی آواز دلنگرانم
از درخت های بی پرنده
از پرنده های بی درخت
از کم طاقتی ِ فرشته ها
من از کوچه های بی خدا هراس دارم
از مردن ِ یک رویا، مردن ِ یک باور ِ انسانی، مردن ِ امید، مردن ِ عشق.
این مرگ، مرگ ِ نازیبایی ست. مرگ ِ پر خجالتی ست. مرگ ِ پر مسئولیتی ست. غفلت و غرور و فراموشی، بار ِ سنگین و نازیبایی بر گرده ی وجود ِ ما خواهد گذاشت که *(ساء ما یزِرون)* است و چه بد باری ست که بر دوش خواهیم کشید اگر اینگونه باشیم.

مرگ ِ روح ِ انسان، یک انسان ِ نیازمند،
مرگ ِ پاکی ِ یک انسان، یک انسان ِ نیازمند،
مرگ ِ شرافت ِ یک انسان، یک انسان ِ نیازمند،
و همه ی ما نیازمندانیم، یکی به خوبی کردن، یکی به خوبی دیدن
اما همه در نیازمندی به آن حقیقت ِ آشکار ، اشتراک داریم
و چه بد منزلگاهی نصیبمان شده است آنجا که میگوییم *(... لم نکُ نـُطعم المسکین)*.
گذشته از این حرف ها، دنیای آبادی نخواهیم داشت اگر انسان نباشیم و خودمان را اعضای یک پیکر ندانیم که اگر غیر از این بدانیم هیچ نمی دانیم.
---

در آستانه ی بهار قلب های بسیاری تپیدن را از سر خواهند گرفت، به امید خدا و همت ِ انسان ها، تا خاطرات ِ تمام ِ فصل ها زیبا و زیبا باشند

و در آخر:
از شما بسیار ممنوم.
قصد ِ این مقدار صحبت کردن را نداشتم، اذیتتان کردم.
ما را فراوان دعا کنید

پرنیان یکشنبه 4 اسفند 1392 ساعت 10:46

ممنونم برای این پاسخ مشروح .

یاد شعر نیما افتادم و این روزها خیلی زیاد یادش می افتم:

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید ...

خدا را سپاس به خاطر ِ نعمت های بی بدیلش
به خاطر ِ وجود ِ خوبان

معصومه سه‌شنبه 6 اسفند 1392 ساعت 22:08

نبودن هایی هست .. که هیچ بودنی جبرانشان نمیکند
کسانی هستند که هرگز تکرار نمیشوند ..
. و ت و .
همانی ک هیچ کس جایش را پر نمیکند ...
دل همین است دیگر .... !
مینشیند برای خودش خیال بافی میکند ...

"نبودن هایی هست .. که هیچ بودنی جبرانشان نمیکند"
و بودنی هست که ...
خدایا آنکه تو را دارد چه ندارد، و آنکه تو را ندارد، چه دارد.
که این چند جمله جای کتاب ها صحبت و دیدن و شنیدن دارد.
---

اما آری، هستند کسانی که جای خالی شان را نمی شود با چیزی غیر از خودشان پر کرد. و نکته اینجاست که این دسته از آدم ها شاید ظاهرن نباشند، اما همیشه هستند، زنده هستند، و جای ظاهرن خالی شان را تنها خودشان، تنها حضور ِ تمام نشدنی شان پر می کند. آن ها البته همین انسان های به راه ِ هرجور نیستند، و حتا آن هایی که ما دوست می داریم هم ممکن است نباشند. آنها کسانی اند که مصداق *(عند ربّهم یَُرزقون)* اند و با انطباق بر *(و ما عِند الله باق)* این ها حضورشان تمام نشدنی و حقیقی ست. هستند و همیشه هستند حتا اگر ما نباشیم و یا به یادشان نباشیم.
---

چون اینگونه است، حضور ِ اینان خیال و باور ِ حضور ایشان خیالبافی نیست. دل خیال ِ آن ها را نمی بافد؛ که حضور ِ آن ها رج به رج یاد ِ یار را بر دل ِ ما می بافد.
شاید روزی، زمانی ما به راه ِ خواسته ی دل می رفتیم، اما اینان روزی، نه دل را که تمام ِ وجود ِ ما را در دست گرفته و به راه خود می برند. که خود تسلیم بودند و در راه.
---

همیشه یاد دارم این شعر زیبای سعدی را که می فرماید:
"من اختیار ِ خود را تسلیم ِ عشق کردم... همچون زمام ِ اشتر بر دست ِ ساربانان"
این را زمزمه ی ایشان می دانم، زمزمه ی دست ها و پاهای اینان.

شنیدنی ست این غزل با صدای استاد ِ آواز محمدرضا شجریان
عمیق شویم با هم در خواندن ِ این غزل

"خفته خبر ندارد سر بر کنار ِ جانان (خفته خبر ندارد)
کاین شب دراز باشد بر چشم ِ پاسبانان
بر عقل ِ من بخندی گر در غمش بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان
دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد؟
می‌باید این نصیحت کردن به دل‌سِتانان
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش‌رو
تا دامنت نگیرد دست خدای‌خوانان
من ترک ِ مهر اینان در خود نمی‌شناسم!
بگذار تا بیاید بر من جفای آنان
روشن‌روان عاشق از تیره شب ننالد!
داند که روز گردد روزی شب ِ شبانان!
باور مکن که من دست از دامنت بدارم (باور مکن)
شمشیر نگسلاند پیوند ِ مهربانان!
چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم (که چشم از تو برگرفتن همانا و ندیدن همانا)
مشتاق ِ گُل بسازد با خوی باغبانان
من اختیار ِ خود را تسلیم ِ عشق کردم
همچون زمام ِ اُشتُر بر دست ِ ساربانان
شکرفروش ِ مصری حال ِ مگس چه داند؟ (چه داند)
این دستِ شوق بر سر وآن آستین فشانان (این دست ِ شوق بر سر)
شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گِرد ِ شکر دهانان"
---

ما را با این دل ِ معصومتان در آستانه ی این رستاخیز بسیار دعا کنید
برای آنگونه بودن، برای باقی ماندن، برای راضی و مورد رضایت بودن

پژمان دوشنبه 26 اسفند 1392 ساعت 14:34 http://www.silentcompanion.blogfa.com

درود
نوروزتان همراه با شادمانی و تن درستی باد.

سلام بر پژمان عزیز
امیدوارم علاوه بر لمس ِ زیبایی های بهار ِ طبیعت، بهاری درونی هم تمام ِ وجودتان را فراگیرد. بهاری که روحتان را به پرواز در دریاسمان رضایت و امید، محبت و انسانیت و ... هر آنچه بندگی ِ خدا بدان معنا می یابد، در آورد.
این دعای من در حق عزیزانم، دوستانم، مردمانم و انسان هاست.
شما هم ما را دعا کنید، گرامی.

بهرام پنج‌شنبه 29 اسفند 1392 ساعت 20:13

سال نو مبارک

امیدوارم کلن خودت مبارک باشی

رها جمعه 1 فروردین 1393 ساعت 06:14

سلام برگنجشکماهی عزیز ....امیدوارم سال جدید سالی باشه پر از سلامتی و تندرسیتی که بتونید طولانی بشنید پشت میزتون و بنویسید که حیف ادم بتونه این همه عمیق و زیبا بنویسه و ننویسه ...براتون دعا میکنم سالتون پر از رسیدن به تمام ارزوهای قشنگی باشه که دارید و پر از سلامتی و سیزی و سعادتمندی ....سال نو مبارک ....

سلام بر رهای عزیز
ممنونم از دعای بسیار مهربانانه و عالی تان
چقدر خوب بود اگر سرعت تایپ کردن ِ بعضی از آدم ها به اندازه ی سرعت نوشتنشان بود. و ای کاش سرعت نوشتن ِ این بعضی ها به اندازه ی سرعت ِ فکر کردن و احساس کردنشان بود :)
بسیار پیش می آید که زمان از نوشتن و نوشتن از فکر کردن و احساس کردن ِ بعضی از آدم ها عقب می افتد!

من تنها یک مکتوب دیده ام که تمام ِ حقیقت در آن، خارج از مکان و زمان گنجانده شده. حقیقتی که هر عمیقی در برابر ِ آن سطحی و هر کبیری در برابر ِ آن صغیر است.
---

متقابلن من هم آرزو می کنم تمام لحظات ِ شما مبارک و مملو از سلامتی، شادمانی و پیروزی باشد.

باران شنبه 2 فروردین 1393 ساعت 20:09

پرده بگردان و بزن ساز نو
هین که رسید از فلک آواز نو ..
.
.
سلام دوست
جشن فرخ خسروانی بر شما خجسته و مبارک باد ..

[گل]

سلام بر باران ِ عزیز

متقابلن بر شما مهربان ِ عزیز، این بهار ِ طبیعت مبارک باشد
و آرزو می کنم لحظه لحظه درون و برون تان مملو از بهار و رویش ِ زیبایی باشد

رها سه‌شنبه 5 فروردین 1393 ساعت 04:47

سلام گنجشکماهی امروز به دوستان بلاگی زنگ زدم و تبریک گفتم ....تنها با شما حرف نزدم ..گفتم اینجا عرض تبریکی داشته باشم و ارزوی سالی پر از شادی و شور سلامتی و سبر برای شما ...

سلام بر رهای عزیز

امیدوارم شما و ایشان و همه ی خوبان و نیکان در سلامت و شادمانی و شادکامی غوطه ور باشید.
ما صدای محبت شما رو به گوش ِ جان می شنویم و از همین جا مراتب عرض و طول ِ تبریک ِ این سال رو اعلام می داریم.
امیدوارم شما هم صدای محبت ما رو به گوش جان بشنوید و بی شک که می شنوید.

پرنیان شنبه 9 فروردین 1393 ساعت 15:47

سال نو مبارک گنجشکماهی عزیز

سلام بر باغبان ِ گل و ریحان


روزگارتان مبارک

lili جمعه 15 فروردین 1393 ساعت 00:56

سلام گنجشکماهی

چند وقتی است که از سلام هایت خبری نیست
نمی گویی شاید عده ای منتظر جواب سلامشان باشند؟
آن هم انتظاری ارغوانی به پهنای یک سال!!!
.
.
.
نگرانتیم.

زودتر برگرد....

سلام بر لیلی ِ عزیز

ما پنهان و آشکار طلب ِسلامتی برای همه ی عزیزان داریم و دعای خیر را (به لطف ِ او) فراموش نمی کنیم
امیدوارم همه در پناهش سالم و مسرور و پیروز باشید.

رها سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 03:57

روزگار خوش ....

در پناه ِ خدا، سالم و شاد و پیروز باشید

پرنیان دل آرام یکشنبه 7 اردیبهشت 1393 ساعت 22:38

سلام بر شما و سپاس بی کران بابت نظرات ارزشمندی که قبلا برام گذاشتید


با احترام
دعوتید به خوانش شعرم


و اینکه باز هم محبت کنید شعرم رو نقد کنید

سلام بر دلآرام ِ عزیز

خواهش می کنم، این نظر لطف ِ شماست.
آن صحبت ها همانطور که آنجا هم خدمتتان عرض کردم نقد ِ شعر نبودند، عقایدی بودند که از نظر ِ من جا دارد در تمام ِ شئون ِ زندگی ِ ما پیاده شوند. یکی از این شئون هم کلام و بیان است. ابراز ِ احساسات و بیان ِ افکار است.
اگر نظر ِ دوباره ی بنده رو جویا هستید خواهش می کنم آن عقاید را دوباره مرور کنید. عرضه ی شعرهای شما و مضامین ِ آن ها که بی شک از بستر ِ فکری-احساسی ِ خاصی منبعث می شوند، بر آن عقاید، با خود شما!
امیدوارم همیشه لبریز از نور و سرور باشید

رها دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 05:41

سلام گنجشک ماهی هر چند دیر اما روز پر مبارک باشه ..امیدوارم روزگارتون شاد باشه و دلت پر از شادی .....

سلام بر رهای عزیز
بسیار ممنوم و خدا رو شاکرم که نصیبم در دل و خاطر ِ مردم، دعایی خیر و ذکری نیکوست. هر چند خودم رو لایق نمی بینم و همین طور توانا در شکرگزاری.

دلتون به دریافت حقیقت، روشن و قدم هاتون در راه نیکویی، استوار

lili سه‌شنبه 6 خرداد 1393 ساعت 14:03

سلام گنجشکماهی

امیدوارم در این روز عید در آسمان ها و دریاها بچرخیدی و

بگردی و زمین و زمان رو سرشار از عطر محمدی کنی...

عید مبعث مبارکت باشه ....

سلام بر لیلی ِ عزیز
دعای خیری کردید که از بیان ِ سپاسش عاجزم
متقابلن برای شما حظّی وافر از معرفت و محبت و اطاعت در چنین ایامی از خدا طلب می کنم.
---

از واردات ِ این روز آموختم که
خداوند را سپاس، خدایی که ما را به نور ِ معرفتش هدایت فرمود
و به محبت و دوستی اش از دیگران متمایز نمود
و توفیق ِ اطاعتش را نصیبمان کرد
آموختم که چرخه ی سعادت ِ انسان، معرفت است و محبت و اطاعت.
آموختم که محبت و دوست داشتن بدون ِ معرفت، ناقص است. آموختم معرفتی که در دنباله محبت و شوق و دوست داشتن نیاورد، حقیقی نیست. آموختم محبت و معرفت، بی اطاعت و شوق ِ فرمان پذیری و انجام امری که مورد رضایت باشد، ناقص است. آموختم که اطاعتی که به نور ِ معرفت و زلال ِ محبت و شوق در نیامیخته باشد، خاص و متمایز کننده نیست... آه که کُنه ِآموخته ها در بیان نمی گنجد و تنها باید چشید و دریافت.

در این روز این ما نیستیم که زمین و زمان را سرشار می کنیم، نفحاتی، شمیمی از کوی دوست وزیدن می گیرد و جان ِ زمین و زمان را سرشار می کند.
خدا را سپاس، سپاسی که برای آن انتهایی نمی توان متصور شد و چنان است که او دوست دارد.

تنها.معصومه چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 14:16

http://hazyaneh1375.blogfa.com/

برای دلت دعا می کنم
و برای تغییر ِ حالت به بهترین حال ها
---

دعا می کنم رسیدن به این معنا که
"تمام ِ نیازت را تنها آن بی نیاز ِ مهربان برآورده می سازد"
برای تو زود باشد، خیلی زود، معنایی که در لحظه لحظه های زندگی ات، قدم هات، دستهات، شنیدنت، نگاهت، کلامت، و تمام ِ وجودت جاری شود و بماند.
پس روی از در ِ آن خانه متاب که صاحبش بهترین دوست و یاور و سرپرست است.
دعا می کنم زودتر به این حقیقت ِ آشکار برسی آنچنان که خود را تنها نبینی و ...

رها پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 21:52

سلام گنجشکماهی ...عیدت مبارک ....

سلام بر رهای عزیز

امیدوارم شب ها و روزهایتان عید باشد و مبارک

lili شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 01:22

به به سلام گنجشکماهی

رسیدنتان بخیر....

در این روزهای اواخر خرداد ماه روحی بهاری و دلی تابستانی را برایتان آرزومندم...

سلام برای لیلی ِ عزیز
---

ممنونم و امیدوارم تمام ِ لحظه های شما هم به خیر باشد
و سپاس از این دعای تمام
من هم تقلّب کرده و همین خیر رو برای شما از خدا طلب می کنم. باشد که دعامون در حق یکدیگر مستجاب شود.

معصومه شنبه 14 تیر 1393 ساعت 01:15

:)

چقدر عالی
خدا رو شکر به خاطر ِ هر لبخند ِ امید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد