تو خود حدیث ِ مفصّل بخوان از این مجمل!

سلام



داشتیم زندگی مان را می کردیم 1.

با سری گیج، لنگ لنگان خرک ِ خویش را به سمت ِ مقصدمان رهنمون می کردیم که ناگهان...

دوستی را زیارت نمودی، پس از چندی. کما فی ایّام ِ الشّباب، فرصت مغتنم شمردی و کنجی دنج برگزیدی. و در خلال ِ نوشیدن ِ چای، با حرف هایی مسخره از بازار و کسب و کار و این قــِسم خزعبلات و لعبات، سر ِ یکدگر گرم کردی و طاقت یکدگر بــِـبُـردی. از همانجایی که گمان بدان نمی رفت (و همیشه نیز اینگونه است)، باب ِ سیاست باز گردیدی و بحثُ الحالمان به مقوله ی ثقیله ی شوراها و کاندیداتوری برادری نه چندان گرانقدر از دوستان کشیدی. آنگونه از شنیدن این خبر جا خوردیم، که فک ِ پایینی مان با سه و نیم برابر ِ شتاب ثقل سقوط  نمود، عقل از سر ِ ما ربود و منطق ِ ما فرسود و به طور کلی از بین رفتیم. در دل ِ خود گفتیم خدایا اینگونه مپسند. به دوست خود رو کرده و با عتاب متذکر گردیدیدیم و خط و نشان کشیدیم که اگر آن ناگرامیُ المذکور رای آورد زبانم لال، خودمان و خودت و او را با یک گالن بنزین ِ هزار تومانی آتش می زنیم.

---

پیشتر

داشتیم زندگی مان را می کردیم 2.

با سری گیج، و ما بقی... که ناگهان...

کنار ِ خیابان ایستادیم، رفتیم مبلغی از دستگاه دریافت نموده و باز گشتیم، سوار که شدیم، دیدیم که در ِ دیگری هم باز شد و سپس بسته شد. جا خوردیم، نگاه کردیم، دیدیم خانمی با ظاهری موجّه، لبخندی جاری بر لب و چشمانی برق زنان در شب سوار شده اند. گفتیم بفرمائید. فرمودند شما بفرمائید. سخت متحیّر ماندیم آنچنان که توصیف الحالمان ناگفتنیست. گفتیم مزاح می کنید، "مثل  ِ اینکه اشتباه سوار شدید، اینگونه موارد پیش میاد". و ایشان بدین تصور که چقدر ما خنگ هستیم، فرمودند: "راس می گی، اشتباه گرفتم، تو اینکاره نیستی"، پیاده شدند و رفتند. از تصویرنمای (منظورمان آینه است)، پشت سر را نیک نگریستیم و دیدیم که ایشان راه ِ خیایان پیش گرفته و مشتی از ددان در پی ِ ایشان همی روان. گفتم خدایا، کسب ِ روزی ِ بی زحمت، نشانی است از وفور ِ نعمت. اینگونه اش را ندیده بودیم که دیدیم و حادثه ای بود بس بوالعجب.

ارتباط نه چندان عجیبی بین ِ _داشتیم زندگی مان را می کردیم 1 _ و _داشتیم زندگی مان را می کردیم 2_ دیدیم. در خلسه ی مفارقتمان از دنیای مجازی بودیم که ناگاه این احساس ِ نبشتن بر ما مستولی گشت طوری که سرباز زدن از انتقال ِ آن را لایـَـتــَمُمکن دیده، قلم را فرمودیم و آن، به سر اندر نوشتن شتافتی و سینه ی بلاگ شکافتی، تا حال ِ ممکن ُ القال ِ ما را بازتابد. اما بدانید، و می دانیم که نیک می دانید آنچه میسر نیست در نبشتن، نطفه ی احوالی ست که در پس ِ خواندن ِ این حرف ها در زهدان ِ تفکـّر و احساس ِ آدمی بسته می گردد. احوالی که نمی توان نبشت، اما ممکن الانتقالند به غیر.


خدایا، حدّی از امور در ید ِ اختیار و تفکر و همّت ِ ما هستند. آن حدودی را که خارج اند، تو اصلاح و عاقبتشان به خیر بگردان، که یدک فوق ایدینا. (آمین)

---

در ادامه...

---

این حرف ها خصوصیست، اما بهترست بین ِ خودمان نماند!

این مردم نه یکی می خواهند آنقدر ماورایی/ نه یکی که سپس بختش بــِـبــَـرگردد و بل هم اضل اش بخوانند/بدانند/بنامند و از این قبیل ها

یکی می خواهند ساده باشد نه ساده نما،

راه راه به دردشان نمی خورد اصلن

یکی می خواهند که حرفش از دهانش در بیاید

این مردم خسته اند

این سادگان ِ صبور ِ دوست داشتنی، امید می خواهند

دوست دارند، روزهای نیامده ی خاصی را در تقویم هاشان تیک بزنند و روی آن تیک ها حساب باز کنند!

این مردم از ریختن ِ تاس خسته اند

به این مردم ِ قمار باز ِ خسته،

لااقل تاسی بدهید که تمام ِ وجوهش شش نما نباشد! درستکی باشد...

اختیار از دستشان نگیرید چونانکه از دست ِ کودکان! به راستی که دلسوزانی شگرفید و مصلحت دانانی فقید

...دریغا که چنین کنید

---

گاهی رئیس ِ فلان را اگر از لُپ لُپ در بیاورند "شاید" بهتر جواب بدهد، البته این ها شاید و فرض است و نظریه ای با احتمالات ِ فراوان، که باید در جای خودش بررسی شود. راستش از شما چه پنهان، ما هم شیوه ی بررسی کردن را بلد شده ایم و بسیار از بابت ِ این مهم ذوق زده :) درست و غلطش البته خیلی دغدغه بر انگیز نیست، چون آنچنان اهمیتی ندارد.

حالا که صحبت ِ احتمال شد بگذارید یک سوال بپرسم.

از بین ِ تعداد ِ (!) عدد فلان گرا، (؟) عدد بیسار طلب و ($) عدد همه چیزنما و یک مشت نخودی و یک هیتر ِ انتخاباتی، یکی را به تصادف انتخاب می کنیم، احتمال ِ اینکه یک رئیس ِ واقعی از آب در بیاید چقدر است؟ با احتمال ِ لُپ لُپ نیز مقایسه کنید و پاسخ بدهید، با دانستن اینکه: "ایرانی‌الاصل باشد‌، تابع ِ ایران هم باشد‌"، تمام.

و اگر  دوست داشتید و حوصله تان شد و مهم تر اینکه اعصاب داشتید، به شرایط ِ سوال اضافه کنید:

"مدیر و مدبّر هم باشد، دارای حسن ِ سابقه و امانت و تقوا نیز، مؤمن و معتقد به مبانی جمهوری اسلامی ایران و مذهب‌ ِ رسمی کشور" نیز. (نیز بدانید مومن و معتقد بودن به مبانی کفایت می کند و اگر عامل هم باشد _به هر اندازه که پا بدهد_، لطف کرده و منّت نهاده).

برای آگاهی ِ بیشتر از یک سری مبانی ِ نوشته شده ی ج. ا. ا. می توانید اصل 3 ق. اساسی را با دقت یا بی دقت مطالعه نمائید. اصل 14 را نیز. اصل 20. حوصله داشتید 21 را نیز. 23 را. اصل 29 را که اصل چشمگیر و فراگیریست. اصل 31 را. اصل 34 را نیز هم. اصل 37. 38.   اگر می خواهید ادامه دهید، یک جعبه دستمال کاغذی ِ گلرنگ ِ 100 برگ (200 برگ ِ یک لا) در کنار دست ِ خود قرار دهید. و این را بدانید و یقین داشته باشید که شما انسان ِ با ادب و فرهیخته ای هستید که با الفاظ ِ قبیحه کاملن بیگانه اید. این را به خودتان مکرّر گوشزد کنید. و یک اصل ِ اضافه را هم از ما به یادگار داشته باشید. اصل های نانوشته را هم فقط باید تجربه کرد، عزیزان ِ من.

اصل هایی که در ق. اساسی نخواهید دید، ولی بارها و بارها در خارج از آن، دیده اید. و البته از انصاف هم نگذریم، این جور چیزها همه جا دیده می شود و چیز ِ عجیبی نیست.

---

خانم و آقای محترمی که این پست را می خوانی، فرقی نمی کند در کدام زمان و مکانی. بدان و آگاه باش، که من آدم ِ خیلی خیلی خیلی خوبی هستم، سابقه هم ندارد که از این حرف ها زده باشم و بزنم (آنان که می شناسند، می دانند)، و الان هم من هیچ حرفی نزده ام.

می دانم خیلی ها نسبت به رای دادن چگونه حسی پیدا کرده اند. حدس می زنم بواسطه تجربه ی بهاری زرد، ممکن است نسبت به این چند سطر ِ آخر، پیش ِ خودشان چه بگویند و درک می کنم. اما خیلی خوب تر می دانم، آدم ها بهارهای زرد ِ مکرّر را بر نمی تابند! اگر "حتّی یغیّروا ما بانفسهم" را فراموش نکرده باشند... 

پیشنهاد می کنم  مردم برای بالا بردن ِ حافظه شان (اعمّ  ِ از تصویری و کلامی و ... غیره و تاریخی ) هر روز صبح چند عدد مویز بخوردند، امید که در سلامتی شان (که البته بستگی ِ ناگریزی به حافظه شان دارد) موثّر افتد.


این روزها عادت کرده ام به خوردن ِ حرف های خودم، این را بیشتر ادامه نمی دهم. حال ِ بدی دارد که آدمی هیزم ِ آتش ِ دیگری گردد. زمان، زمان ِ بوسیدن ِ لب  ساقیست و جام ِ می، نه دست ِ زهد فروشان ِ مجلس گیر. می روم و عنان به میکده خواهم تافت زین مجلس، که وعظ ِ بی عملان واجبست نشنیدن.

---

دنیای این روزای ما:


بگذار تا به جای خودش زندگی کند

با یاد ِ دردهای خودش زندگی کند

وقتی کسی برای کسی نیست عاقبت

باید کمی برای خودش زندگی کند

_ اینجا هوا بد است_ دلیلیست تا

در حال و در هوای خودش زندگی کند

یک مدتیست که عاقل شده عجیب تا

با چون و با چرای خودش زندگی کند

از حافظ و سپهری و سعدی دلش پُر است

او رفته با "صدای" خودش زندگی کند!

حق می دهم! به هر که درین شهر ِ لعنتی...

با هوی و های های خودش زندگی کند

باید فرار کند، بگوئید خسته بود!

باید کمی برای خودش زندگی کند



 گنجشکماهی

چهارم ِ اردیبهشت ِ نود و دو

---


(راستش پیش ِ خودم حق نمی دهم، امّا چه چاره کنم، چه بگویم...)


نظرات 5 + ارسال نظر
محبوب ب پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392 ساعت 09:29

طق آزاد و بیان آزاد است

روح آزاد و روان آزاد است


همه جا زمزمه ی آزادی است

پیر آزاد و جوان آزاد است


در هدف ساختن سینه ی خلق

تیر آزاد و کمان آزاد است


از پی ریختن خون بشر

تیغ آزاد و سنان آزاد است


اگر از وضع جهان نالانی

ناله آزاد و فغان آزاد است


بر سر خود بزن و نعره بکش

دست آزاد و دهان آزاد است

چرا بر سر ِ خود بزنم؟!

به سرگیجه کبوتر پراندن راه به چاهی چرا، به جایی نمی برد.
اندکی صبر...

مریخی جمعه 13 اردیبهشت 1392 ساعت 13:42

این شعر را برای تو با غــــــم نوشـــــته ام
با هر چه غم ، که هست به عالم نوشته ام
دریــــــــا ، به کوزه جای نـــــــگیرد عزیز من
از غـــــــــم ، به قدر طاقت تو کم نوشته ام
شفاف و بی کنایه چو اشکم اگر که نیسـت
چون حالت نـــــــگاه تو مبهم نوشــــــته ام
از آب دیـــــــــده رنگ و مرکب گرفــــــته ام
بر کاغذ مچـــــــــــاله ی رویم نوشـــــته ام
گفتی : چه سوزناک شده سرنوشـــت مان
آری ،حکایتی ز جــــــــــــهنم نوشته ام ...

غم هم رنگ های مختلفی پیدا کرده ها
این غم هم کم کم آدم رو ...
یه چهره ی روشنفکری داره که آی نگو و نپرس
یه چهره ی عاشقانه
یک چهره مظلومانه
یک چهره ی ...

اصلن اینا رو بی خیال، ایشالا دلت خونه ی غم نباشه

مریخی جمعه 13 اردیبهشت 1392 ساعت 13:58

لوح زندگی را چگونه بخوانیم
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود
کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:
((تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند
و آنرا نقطه گذاری کند . پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد ؟

برادر زاده او تصمیم گرفت ، آن را اینگونه تغییر دهد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم ؟ نه !
برای برادر زاده‌ام . هرگز به خیاط . هیچ برای فقیران . »
خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد :
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم.
نه برای برادر زاده‌ام . هرگز به خیاط . هیچ برای فقیران . »
خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد
و آن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه .
برای برادرزاده‌ام؟ هرگز . به خیاط . هیچ برای فقیران.»
پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه .
برای برادر زاده‌ام ؟ هرگز . به خیاط ؟ هیچ . برای فقیران . »
نکته اخلاقی:
به واقع زندگی نیز این چنین است‌:
او نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما می‌دهد
که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست
و ما باید به روش خودمان آن را نقطه‌گذاری کنیم.
از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست …

ممنونم،
آنقدر گویا و شفاف است که ضمیمه نمی خاد
فقط اینکه، نه تمام ِ تمامش، که اکثرش.
نقطه ی پایانی ش هم اختیاریه

مریخی جمعه 13 اردیبهشت 1392 ساعت 18:40

این روزها ترجیح می دهم

مزخرف بودنِ شعر نوشتن را
به مزخرف بودنِ شعر ننوشتن ترجیح می‌دهم.
مهربانیِ حساب‌شده را
به اعتمادِ بیش‌ازحد ترجیح می‌دهم.
چیزهای زیادی را که در این‌جا از آن‌ها نامی نبرده‌ای
به چیزهای زیادی که خودم ناگفته گذاشته‌ام ترجیح می‌دهم.
صفرهای تنها را به صفرهای به‌صف‌شده برای عدد شدن، ترجیح می‌دهم.
تعیین زمان توسط حشرات را به تعیین زمان توسط ستاره‌ها ترجیح می‌دهم.
ترجیح می‌دهم بزنم به تخته.
ترجیح می‌دهم نپرسم چقدر و کِی.
ترجیح می‌دهم این احتمال را درنظربگیرم
شعری از "ویسواوا شیمبورسکا"

من اما این روزها! هیچ چیز را به هیچ چیز ترجیح نمی دهم
حتا خودم را به دیگران


دوست داشتم تا زنده بود، لپش را می گرفتم و یک ماچ گنده می کردم :دی

پرنیان دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 20:38

محشر بود ...

حیف این قلم زیبا نیست که بیکارالدوله شود؟!

آقا بنویسید تا ما مستفیض شویم هر بار.

من باید یک بار دیگر بیایم و این پست را بخوانم که ارزش بارها خواندن دارد .

نظر ِ لطف ِ شماست،
شما هم و کامپلیمنت؟

از قدیم گفته اند، پُست باید خودش بیاد

:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد