بسم الطلوع ِ قصه ی ما یک سلام بود

سلام


از میان ِ چند فایل که به تقاضای یکی از دوستانم چند سالی قبل دکلمه کرده بودم، فایلی را دیدم، که نامش سلام بود. یادآور ِ یک روایت از چهار پنج سال ِ پیش. نیم ساعتی شد که خوب گوشش دادم. توضیح و تفسیری درباره اش نمی دهم. هر چند از لحاظ ِ ادبیاتی جای تصحیح دارد، اما دستکاری اش نمی کنم، چون می خواهم همانجور لطیف و خالص باشد، بکر و دست نخورده. امروز که دارم آن را می نویسم، حسِّ خاصی دارم، حسّی آمیخته با مرور ِ درس ها و خاطراتی که بر گنجشکماهی گذشت. طبیعی ست و همیشه اینگونه است، که لزومی ندارد خاطرات ِ لذت بخش ِ فردی برای دیگری هم لذت بخش باشد. این دید، احساسی امبی ولنسی در من بوجود می آورد. خوبش به این بر می گردد که هستند کسانی که از سر ِ تامّل، صبر و بزرگواری می خوانند، بدش هم به اینکه امیدوارم وقت و احساس و فکر دیگران را با آنچه نباید و نشایست اشغال نکنم.

از هرگونه پیش قضاوتی دست بر می دارم و تنها به وظیفه ام که همان صداقت در نوشتار و اخلاص در نیت است می پردازم. تعریف ِ ما از دوست داشتن و عشق، لااقل شاید برای دیگران قابل ِ تامّل باشد، شاید هم نباشد چون همواره یک قصه است و بسیاری از ما شاید آنقدر به آن اندیشیده باشیم، آن را مرور کرده باشیم، چه در روزگار ِ خودمان و چه در کتاب ها و نوشته ها، چه در حال و روز ِ خودمان و چه در گذار ِ عمر ِ دیگران، که -این قصه زده- شده باشیم. فرای تمام ِ این توضیحات ِ بی سر و ته که نوشتم، به یک عقیده ایمان ِ راسخ دارم، عشق اگر عشق باشد، انسان را حقیر نمی کند، و عاشق نیز انسانی را حقیر نمی کند. عشق اگر عشق باشد، چیزی می سازد شبیه ِ آن جمله ای که لب ِ طاقچه ی بی معرفتی، بی فرهنگی، دیگرفراموشی و ... از یاد ِ قلب ِ ما رفته، آن جمله که می گوید "عشق آیین ِ بزرگ کردنت را می داند" من معنای این جمله را با سلول های وجودم دریافته ام به تجربه، و معتقدم عاشق بزرگ است در عین ِ کوچکی، در عین ِ خشوع.

احساس می کنم، خیلی از حرف ها، توضیح و تفسیر هم ندارند، به همین خاطر است که بسنده می کنم به استفاده از همین واژه های کلیشه ای. اما چیزی که نباید کلیشه ای باشد و بماند، پنجره ی نگاه ِ ماست، طوری که بتوان از همین حرف های ساده و واژه های کلیشه ای، معناهای عملیاتی و مخفی شده ی بسیاری را بیرون کشید و دیگرگونه عاشق شد، انسان شد و ... آنگونه که امروز فراموش کرده ایم/فراموش شده اند.

مقدمه دارد طولانی می شود، و من از دو جنبه احساس ناراحتی می کنم، جنبه ی اولش که مهم نیست پس بی خیال. اما جنبه ی دومش بر می گردد به اینکه چند سالی ست نشستن روی صندلی و نوشتن حتا به نیم ساعت هم نکشیده شانه ام را آزار می دهد. اعتراف می کنم نوشتن را دوست دارم، برای کسانی که برایم ارزش قائلند، و برای کسانی که برایشان ارزش قائلم، و من برای خیلی از انسان ها ارزش قائلم حتا اگر خیلی از انسان ها مرا به حساب نیاورند یا برایشان عادی باشم و طبیعیست که اینگونه باشد. کلافه می شوم از بی تابی شانه ام اما گاهی باید انسان به خودش اجازه ندهد این قـِسم کلافگی ها مانعش شوند، خاصّه این کلافگی های کوچک در مقابل کلافگی هایی که طاقت ِ چشم ها را تاب می کنند و دل و جان ِ آدم را به درد می آورند. عذر می خواهم، اگر کم ام، کم می نویسم، و همچنین ِ بیم ِ مسائل ِ دیگری را هم دارم، مسائلی که از آتش ِ درونشان دود از قلم برآید. من دوست دارم، سهم ِ امید و عشق و معرفت را در حد ِ توانم برای عزیزانم، دوستانم، مخاطبانم و ... بیاورم اگر چه شاید بدی را هم بلد باشم. که آن ها به حد ِّ کافی از ناملایمات ِ اطراف و اطرافیانشان می کشند و این حقشان نیست. حق ِ ساده دلان ِ مهربان و نیکو روان نیست.

به هر اندازه که اینگونه عاشق نبوده ام، و عشق نورزیده ام اول از خدای مهربانم عذر می خواهم که از ما جز اینگونه بودن در حق ِ خودمان و دیگران نمی خواهد و سپس از همه ی عزیزانم، دوستانم، معاشرانم، مخاطبان و همه آدم ها و  ... و همه ذرات ِ عالم، حلالیت می طلبم. به خاطر ِ آنچه شما و آن ها نمی دانید و من می دانم، به خاطر ِ آنچه که حتا خودم هم نمی دانم و تنها "او" می داند.

حالا که به اینجا رسیدم، با خیال ِ راحت می توانم بگویم، هر چه از این به بعد خواهید خواند، (البته اگر بخوانید) شاید بهانه ای بوده باشد برای بیان آنچه در بالا آمد. پس می توانید با خیال ِ راحت نخوانید و چیزی را هم از دست ندهید.


در دست ِ احداث ...