بسم الطلوع ِ قصه ی ما یک سلام بود

سلام


از میان ِ چند فایل که به تقاضای یکی از دوستانم چند سالی قبل دکلمه کرده بودم، فایلی را دیدم، که نامش سلام بود. یادآور ِ یک روایت از چهار پنج سال ِ پیش. نیم ساعتی شد که خوب گوشش دادم. توضیح و تفسیری درباره اش نمی دهم. هر چند از لحاظ ِ ادبیاتی جای تصحیح دارد، اما دستکاری اش نمی کنم، چون می خواهم همانجور لطیف و خالص باشد، بکر و دست نخورده. امروز که دارم آن را می نویسم، حسِّ خاصی دارم، حسّی آمیخته با مرور ِ درس ها و خاطراتی که بر گنجشکماهی گذشت. طبیعی ست و همیشه اینگونه است، که لزومی ندارد خاطرات ِ لذت بخش ِ فردی برای دیگری هم لذت بخش باشد. این دید، احساسی امبی ولنسی در من بوجود می آورد. خوبش به این بر می گردد که هستند کسانی که از سر ِ تامّل، صبر و بزرگواری می خوانند، بدش هم به اینکه امیدوارم وقت و احساس و فکر دیگران را با آنچه نباید و نشایست اشغال نکنم.

از هرگونه پیش قضاوتی دست بر می دارم و تنها به وظیفه ام که همان صداقت در نوشتار و اخلاص در نیت است می پردازم. تعریف ِ ما از دوست داشتن و عشق، لااقل شاید برای دیگران قابل ِ تامّل باشد، شاید هم نباشد چون همواره یک قصه است و بسیاری از ما شاید آنقدر به آن اندیشیده باشیم، آن را مرور کرده باشیم، چه در روزگار ِ خودمان و چه در کتاب ها و نوشته ها، چه در حال و روز ِ خودمان و چه در گذار ِ عمر ِ دیگران، که -این قصه زده- شده باشیم. فرای تمام ِ این توضیحات ِ بی سر و ته که نوشتم، به یک عقیده ایمان ِ راسخ دارم، عشق اگر عشق باشد، انسان را حقیر نمی کند، و عاشق نیز انسانی را حقیر نمی کند. عشق اگر عشق باشد، چیزی می سازد شبیه ِ آن جمله ای که لب ِ طاقچه ی بی معرفتی، بی فرهنگی، دیگرفراموشی و ... از یاد ِ قلب ِ ما رفته، آن جمله که می گوید "عشق آیین ِ بزرگ کردنت را می داند" من معنای این جمله را با سلول های وجودم دریافته ام به تجربه، و معتقدم عاشق بزرگ است در عین ِ کوچکی، در عین ِ خشوع.

احساس می کنم، خیلی از حرف ها، توضیح و تفسیر هم ندارند، به همین خاطر است که بسنده می کنم به استفاده از همین واژه های کلیشه ای. اما چیزی که نباید کلیشه ای باشد و بماند، پنجره ی نگاه ِ ماست، طوری که بتوان از همین حرف های ساده و واژه های کلیشه ای، معناهای عملیاتی و مخفی شده ی بسیاری را بیرون کشید و دیگرگونه عاشق شد، انسان شد و ... آنگونه که امروز فراموش کرده ایم/فراموش شده اند.

مقدمه دارد طولانی می شود، و من از دو جنبه احساس ناراحتی می کنم، جنبه ی اولش که مهم نیست پس بی خیال. اما جنبه ی دومش بر می گردد به اینکه چند سالی ست نشستن روی صندلی و نوشتن حتا به نیم ساعت هم نکشیده شانه ام را آزار می دهد. اعتراف می کنم نوشتن را دوست دارم، برای کسانی که برایم ارزش قائلند، و برای کسانی که برایشان ارزش قائلم، و من برای خیلی از انسان ها ارزش قائلم حتا اگر خیلی از انسان ها مرا به حساب نیاورند یا برایشان عادی باشم و طبیعیست که اینگونه باشد. کلافه می شوم از بی تابی شانه ام اما گاهی باید انسان به خودش اجازه ندهد این قـِسم کلافگی ها مانعش شوند، خاصّه این کلافگی های کوچک در مقابل کلافگی هایی که طاقت ِ چشم ها را تاب می کنند و دل و جان ِ آدم را به درد می آورند. عذر می خواهم، اگر کم ام، کم می نویسم، و همچنین ِ بیم ِ مسائل ِ دیگری را هم دارم، مسائلی که از آتش ِ درونشان دود از قلم برآید. من دوست دارم، سهم ِ امید و عشق و معرفت را در حد ِ توانم برای عزیزانم، دوستانم، مخاطبانم و ... بیاورم اگر چه شاید بدی را هم بلد باشم. که آن ها به حد ِّ کافی از ناملایمات ِ اطراف و اطرافیانشان می کشند و این حقشان نیست. حق ِ ساده دلان ِ مهربان و نیکو روان نیست.

به هر اندازه که اینگونه عاشق نبوده ام، و عشق نورزیده ام اول از خدای مهربانم عذر می خواهم که از ما جز اینگونه بودن در حق ِ خودمان و دیگران نمی خواهد و سپس از همه ی عزیزانم، دوستانم، معاشرانم، مخاطبان و همه آدم ها و  ... و همه ذرات ِ عالم، حلالیت می طلبم. به خاطر ِ آنچه شما و آن ها نمی دانید و من می دانم، به خاطر ِ آنچه که حتا خودم هم نمی دانم و تنها "او" می داند.

حالا که به اینجا رسیدم، با خیال ِ راحت می توانم بگویم، هر چه از این به بعد خواهید خواند، (البته اگر بخوانید) شاید بهانه ای بوده باشد برای بیان آنچه در بالا آمد. پس می توانید با خیال ِ راحت نخوانید و چیزی را هم از دست ندهید.


در دست ِ احداث ...

نظرات 13 + ارسال نظر
پرنیان پنج‌شنبه 30 آبان 1392 ساعت 19:02

ای وای چرا خوب ؟!

چشمان من درست می بیند؟ یا کم می بیند؟

جای واژه هایی که همیشه بسیار هنرمندانه توسط هنرمندی با احساس و خوب و ... همین دیگه خیلی خوب و ... چقدر خالیست.



می دونید نسبت به این آیکون چه فکری می کنم، احساس می کنم یه کم خنگه.
خوب نگاش کنین
---

البته من ازین آیکون بیشتر خنگم، ولی خب چیز ِ درخوری برای نمایشش پیدا نکردم، و به همین بسنده کردم.
---

چشمان ِ شما درست می بینند، و کم نمی بینند خدا رو شکر
نظر ِ لطف ِ شما و نگاه ِ مهرپرورانه تون هست. خب علتی داشت.
دوست داشتم چیزی که می خوام بنویسم، در ماهِ آبان ثبت بشه، و من هنوز اونو تایپ نکرده بودم. البته هنوزم کامل نیست.
چون واقعن زیاد نمی تونم پشت میز بشینم و تایپ کنم یه کم از حد ِ معمول و معقول ِ خودش بیشتر طول می کشه. (و عادت ِ منو هم در نوشتن می دونین که)
البته این هفته لاک پشت وار مطلب ِ دیگری هم نوشتم و خواهم گذاشت ان شاء الله

پرنیان جمعه 1 آذر 1392 ساعت 08:12

سلام
قصه ی ما سلام بود ...

و هر سلامی سایه تاریک هر بدرودیست ...

و من همیشه از خداحافظی بیزارم. دست خودم نیست. به جز وقتهائی که یک نفر دارد روی قلبت سنگینی می کند، و تو در انتظار یک خداحافظی بی تابی میکنی، برود هر کحا هست به سلامت باشد و دلِ خوش. اما برود، دور شود، زیرا که قلب من طاقت بارهای به این سنگینی را ندارد...
بگذریم.

عشق هیچوقت نه تکراریست و نه خسته کننده، از هر زبان که بشنویم نامکرر است. پس منتظر می مانم تا بعد از مقدمه آغاز شود.
گنجشکماهی عزیز گاهی این ما هستیم که باید زندگی را حلال کنیم. پس نگران حلالیت نباشید که گاهی وقتها زندگی به انسانهایش کلی بدهکار است. بابت رنج های طاقت فرسا ، بابت سربالائی های نفس گیر، بابت جیزهائی که نباید باشد و هست و چیزهائی که باید باشد و نیست و من نمی فهمم یک آدم چقدر باید یک انسان شود که اینقدر آه بکشد ؟

از تمام اینها که بگذریم جقدر باران الان زیباست . خداوند دارد عشق می ریزد بر زمین .

سلام بر باغبان ِ گل و ریحان

می فهمم که پرنیان ِ ما دغدغه اش چیست یا اگر نه به تمام اما لااقل سعی می کنم که بفهمم.
اینکه می گویید، هر سلامی سایه ی تاریک ِ هر بدرودیست، را می فهمم، زمانی که پای انسان ها و آمد و رفت های آن ها در میان است، زمانی که انسان ها در عین ِ اشتراکات ِ ظاهری شان، متفاوتند. زمانی که کلٌ یعمل علی شاکلته و این دست ِ تو نیست...
هر کجا که پای آدم ها در میان می آید، یک حالت از جمله ی شما معنا می یابد.
یعنی پیش می آید که مجبور شوی بگویی، حداحافظ، برو‍!
یعنی پیش می آید که مجبور شوی بگویی به خدا می سپارمت، اگرچه می روی!
وقتی خداحافظ با به خدا می سپارمت فرق می کند، سلام ها هم با هم فرق می کنند، آنقدر طبیعیست، اگر بگویم، گریه با گریه فرق دارد، خنده با خنده فرق دارد ... حتا من با من فرق دارد.
حرف های کلیشه ای زیاد می زنم، اما روی حرف ها، مکث می کنم تا بتوانم روحی در کالبد ِ واژه ها بدمم که وسیع باشد. اگر مطلبی را در اینجا و بهانه ی نظر ِ ارزشمند ِ شما اضافه می کنم، حاشیه نویسی بر حرف های خودم یا شرح ِ آن ها نیست، فقط کمی زدودن گرد و غبار و بازکردن ِ پنجره ای دیگر بر روی این واژه هاست.
اگر برگردید من را مرور کنید و به اولین پستی که گذاشتم، نگاه کنید، خواهید دید نوشته ام،
... از نو احساسم پر و بالی گرفت
واژه های مرده ام حالی گرفت...

این را مدیون ِ یک سلام هستم. سلامی که اگرچه با به خدا می سپارمتی همراه شد، اما همان به خدا می سپارمت، خودش سلام ِ دیگری به دنیای بهتری بود.
اعتقادی که در آخر آن پست بیان کردم،
... از جهان از عقل از من از همه
من یقین دارم که روزی می برم
می رسم تا آسمانه تا خدا
با دو بال ِ عشق دارم می پرم...

این اعتقاد ِ قلبی ِ من است، پرنیان ِ عزیز ِ ما. به همین خاطر می گویم من شاعر نیستم به معنای مصطلح، من فقط گاهی آنچه را که یقین دارم لطیف بیان می کنم. اما این لطافت دلیل بر این نیست که مثل ِ خیلی ها فقط می نویسم که نوشته باشم، می نویسم که شاعرم خطاب کنند، و اگر می گویم حرف های کلیشه ای، به این خاطر است که این روزها خیلی درگیر فرم شده ایم و به ظواهر و از پنجره های کلیشه ای نگاه می کنیم، و محتوا را خداحافظ گفته ایم. یعنی اگر معنایی را نیندیشی، یا بیندیشی و به زیبایی آن معترف باشی، اما آن را عمل نکنی، به معنا و معنا آفرین، خداحافظی گفته ای عمیق، حتا اگر خودت ندانی.

پس باید هر روز از خیلی آدم ها، خیلی عادت ها، خیلی مکان ها، خیلی حرف ها، خیلی نگاه ها، خدا حافظی کنم، برای سلامی دوباره به آنچه من را به آسمانه می رساند.
و حتا مجبوریم، باید بپذیریم که مجبوریم گاهی به خاطر ِ تقدیر، گاهی به خاطر ِ کوچکی مان، گاهی به خاطر بی همتی و ...
خیلی آدم ها، خیلی نگاه ها و ... را به خدا بسپاریم، و این خواسته ناخواسته سلامی در پی دارد به روی تسلیم، به روی رشد، به روی تلاش و طلب.
---
حتمن این را هم متوجه شده اید که همیشه می گویم، باید خیلی واژه ها را دوباره مرور کنیم، واژه هایی که چه بسا معانی ِ اصیلشان را عوض کرده یا فراموش کرده باشیم. می نویسم، تقدیر، بعد قصور بعد بی همتی و...
در ادامه به موازات ِ آن ها می گویم، تسلیم، رشد، همت و ...
اگر اینگونه باشد، می فهمیم حافظ می خواهد با این بیت چه پیامی را برساند، آنگاه که می گوید:
"قومی به جدّ و جهد نهادند وصل ِ دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می کنند"
که مصراع ِ اول رسیدن به وصل به اقتضای ظرفیت و رتبه و تلاش ِ انسان است، در مورد خداوند، هر اندازه در این راه بودن (که تسلیم و رشد و همت و ... می خواهد)، همان اندازه قـُرب و رسیدن است. و در مورد معشوق ِ انسانی، اگر عشق، عشق باشد، و در راه ِ کسب ِ معرفت، هر اندازه در این راه بودن، تخلق به صفات ِ معشوق است و رسیدن به او حتا اگر به او نرسی. پس به زعم ِ من تقدیر در مورد ِ نرسیدن به خدا معنا نمی دهد، اما در مورد ِ نرسیدن به انسانی معنا می دهد. و با توجه به مصرع ِ دوم باید دقیق بود، که در هر دو حالت، حواله به تقدیر کردن به معنای کوچک ماندن و بی همتی و کوتاهی ست.

---
سرتان را درد آوردم، بگذارید این را هم بگویم، یک جنبه ی دیگر آن (سلام و خداحافظی و سلام) یا (سلام و به خدا می سپارمت و سلام)
جدایی ِ ناگزیر ِ انسان ها در انتهای سفر ِ دنیایی شان است. اما بدون ِ هیچ اطاله ی کلامی می شود گفت، باز هم اعتقاد آدم ها، تعیین می کند، که این انتها یه انتهای همیشگی ست، یا سلامی ست به روی زندگی ِ دوباره. و چه بسا این اعتقاد، جنس ِ سلام های دنیایی ِ انسان را تعیین کند!
---

من نگران ِ زندگی نیستم، زندگی به خودی ِ خود معنا ندارد، وقتی ما نباشیم، وقتی آدم ها نباشند. زندگی یعنی ما، یعنی ما چگونه

پرنیان ِ عزیز ِ ما، آنچه باید باشد و نیست، و آنچه نباید باشد و هست، یک بحث ِ مفصلی دارد که مناسب ِ این حال نیست.
بسنده می کنم به:
حافظ از باد ِ خزان در چمن دهر مرنج
فکر ِ معقول بفرما گل ِ بی خار کجاست
--
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام ِ همت ِ سروم که این قدم دارد
---

اما من لااقل آنگونه باشم (فکراً و عملاً) که دوست دارم، البته این "آنگونه دوست داشتن" خودش جای بحث و گفتگو دارد که البته تا اینجا تا حدی از جانب ِ بنده بیان شده است و یک دوست داشتن ِ شخصی نیست. بلکه مصداق ِ "دوست دارد" که "دوست دارم" است.

خواسته ناخواسته از تمام ِ این ها می گذریم. که اصلاً خودمان می گذریم، که کل شی هالک الّا وجهه
پس خداوند را عشق است.

سپاس ِ فراوان گرامی

پرنیان جمعه 1 آذر 1392 ساعت 08:16

ضمنا" درست میگید راستی راستی چقدر خنگه

من هم این آیکون زبون دراز رو دوست دارم . احساسم رو گاهی وقتها خوب منتقل می کنه. شیطنت های خالی از هر موذی گری .

امیدوارم کسالتی نباشد که آزار دهنده باشد و تایپ کردن اذیتتان کند.

و این آبان ماه هم ماه قشنگی ست . من مطمئنم.

خنگی که وقتی خودش دوست داره خنگ می شه، اونجایی که باید

این شیطنت های خالی از هر موذی گری را می فهمم. در موازات ِ حرف ِ شما باید بگویم هستند شیطنت هایی که گاهی به خاطر ِ پنجره ی شکسته ی نگاه ِ (احساس و اندیشه ی) دیگران، آنگونه که حقیقت دارند و عاری از پلیدی و موذی گری هستند و فقط سایشی با نگاه های منجمد ِ خیلی ها دارند، دیده نمی شوند.
---

سپاس ِ فراوان
کسالت نیست، بی تابی ِ شانه است وقتی از حد ِ معینی بیشتر روی میز می نشینم. مهم نیست.
---

قشنگ از زبان ِ بعضی آدم ها قشنگ شنیده می شود و این معنای خاصی دارد.
تمام ِ پاییز را دوست دارم،
تمام ِ فصل ها را دوست دارم،
به تمامشان سلام می گویم.

خـــــــان یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 19:58

وقتی راه رفتن را یاد گرفتی٬ دویدن را بیاموز و وقتی دویدن را آموختی٬ پرواز را / و پرواز را یاد بگیر چرا که باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی !

************
امروز هم مثل تمام اول آذرهای دیگر آمد و نهیب زد که یک سال دیگر به سراشیبی عمرت نزدیک می شوی...

چه داری ره توشه برای زندگی جاویدت؟! و چه می کنی برای فرصتی دیگر که ارزانیت شده؟!


این هم سهم امروز از خواجه :

حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی

طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی

به قول ِ گنجشکماهی:
می رسم تا آسمانه تا خدا
با دو بال ِ عشق دارم می پرم
---

قربان ِ مزامیر ِ دهانت شوم ای دوست

رها شنبه 9 آذر 1392 ساعت 01:22

سلام گنجشکماهی عزیز ...خوشحالم که برگشتید و مینویسید ...هر وقت فرصتی دست میدهد سری به سرای شما میزنم و از اینکه کسی نیست و خبری نیست دلم میگیرد ...و بعد تنها انچه از من برمیاید اروزی خیر و سلامتی برای شماست ....

این روزها در گیز عید شکرگزاری یا همان تنگس گیونیگ هستیم ..همه شهر حالت قشنگ و مقدسی پیدا کرده همه به فکر این هستند که در جمعی باشند و تنها سپری نکنند انها که بزرگترند صاحب خانه میشوند و کوچکترها مهمان تا رسم همراهی و هم دلی را بجا بیاورند ..این تنها جشن خانوادگی و فامیلی امریکاست که افراد ختما باید در جمع خانواده باشند تا جایی که برایشان امکان دارند ....جشنی است که پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها و پدر و مادرها شاید در تمام سال منتظر این روز میمانند و برایش شادی میکنند ....و ما که دور از وطن به سر میبریم ..بهانهای پیدا میکنیم تا در کنار هم حمع باشیم و خدا را برای انپه داریم سپاس بگوییم ..دیروز برای تمام نعمتهای زندگیم سپاس میگفتم و وقتی دقت کردم دیدم چقدر سپاسگزاری در این سرزمین بیشتر رواج دارد ....مهم نیست سپاسگزاری از خداست یا بنده خدا ..اما به همه شکل میتوان قدر دانی را در ادمها دید ..برای کوچکترین چیزهایی که به نظر ما اهمیتی ندارند ...
به قول پدر میگفت خدا را شکر که ترکها عید ندارند وگرنه شما تمام سال را باید مراسم میگرفتید ....!!!تمام مراسم ایرانی هستن امریکایی هم هست ....

چقدر خیلی شد ..ببخشید ...البته دقت بفرمایید من مثلا امتحان دارم اگر امتحان نداشتم چقدر مینوشتم خدا میداند .......

التماس دعا گنجشکماهی و ممنون که سری به کلبه خرابه ما هم میزنید

سلام بر رهای عزیز
---

شما که عادت ِ ما رو می دونین. گذشته از این ها، حرف ها برای زدن زیاد است، اما حرف هایی که در قالب ِ این وبلاگ نمی گنجند. این بدین معنی نیست، که این حرف ها، خاص اند، و گوینده اش توهّم ِ خاصپنداری زده باشد، این عادت ِ من است، به خط مشی ها بسنده می کنم، (که البته گاهی صفحه مشی می شوند) و به مرور ِ زمان سرفصل های یک اعتقاد را/یک شخصیت را می نویسم، همراه با چکیده ای مختصر.
می بینید که، عنوان هم ندارم.
---

"و بعد تنها انچه از من برمیاید اروزی خیر و سلامتی برای شماست .... "
این جمله را که نوشتید، به خودم گفتم، نکند طلب ِ خیر و آرزوی سلامتی ِ ما برای دیگران، در مواقعی باشد که نداریمشان و همینکه داشتیمشان، شبیه ِ خیلی چیزها عادی شوند و فراموش. درست است که این درمورد ِ خیلی از آدم ها صادق بوده، و شاید در مورد ِ ایرانی ها هم چنین باشد، اما، حاشا که در مورد ِ رهای مهربان چنین پندارم.
گذشته از این حرف ها، این خواسته ی قلبی ِ من از همه معاشران ِ مهربان است که پیوسته به خیر و نیکی یکدیگر را دعا کنیم و آروزیی هایی چنین برای هم و دیگر انسان ها داشته باشیم. این را من قول می دهم، چه بنویسم، چه ننویسم، چه با سلامی یادی از شما و چونان شمایانی کنم و چه نکنم، همیشه دعایتان می کنم، و همیشه محتاج ِ دعا هستم.
---

در مورد ِ شُکر هم که نوشتید، دست روی دلم گذاشتید. در مورد ِ خوبان ِ همنشینتان در آن دیار که گفتید، دلم را بیشتر فشردید.
حتمن اگر دلنوشته های منو خونده باشید، متوجه شدید، که چه دیدگاهی نسبت به شکر دارم. چقدر همیشه گفته ام ما خیلی نیاز داریم که خیلی از مفاهیم و معانی و واژه هامون رو بازخوانی و بازیابی کنیم.
باز هم به خودم و به خیلی از ایرانی ها می گویم، "به جز شِکَر دهنی مایه هاست خوبی را"
همه می دانند شکر چگونه است
اما همه آنگونه عمل نمی کنند
همه خوب بودن را بلدند
اما با هم خوب بودن را چه
آباد می شوند شهرها به مهربانی، در هرکجای این کره ی خاکی که باشند این شهرها!!!
مهربانی،
اگر گاهی می نویسم، می نویسم تا بگویم، برای دانستن اینکه مهربانی در حق دیگران خوب است و چقدر اخلاق برای سلامت ِ فرد و جامعه اهمیت دارد، نیازی نیست جامعه شناسی خواند. اگر فلان چیز خوب است و فلان چیز بد، نیازی نیست، رفت تحصیلات ِ آکادمیک کسب کرد، و غیره. این ها را عده ای اگر به نیت ِ اصلاح می روند یاد می گیرند، به این خاطر است که مفاهیم را ساده کنند و با زبانی شیوا و زیبا در میان انسان ها اشاعه دهند، تا انسان ها بگیرند و استفاده کنند. حالا چه شده که خیلی ها می زنند تا یاد بگیرند و فقط دانشی می ماند که روی دست ها باد کرده و غروری که در سرها سکنا گزیده و دستانی که بی عمل اند و لب هایی که فقط اصوات ِ مبارکی را به بی آنکه معناشان را عملاً به جا آورند، به بیرون پرتاب می کنند، جوابش با خودتان.
اگر گاهی می نویسم می خواهم بگویم. اصالت ِ چشم ها کجاست، اصالت ِ دست ها کجاست، اصالت ِ لب ها و قدم ها کجاست؟
می خواهم ساده بگویم: باید ساده دوست داشت و بی طمع. ساده مهربان بود، ساده با دیگران مهربان بود، نه آنقدر ماورایی که باعث شود تبدیل به مردمانی شویم، که برای رسیدن ِ به کمال شب و روز دعا کنیم اما وقتی یتیمی، نیازمندی از کنارمان می گذرد، ساده از کنارش بگذریم، بی آنکه احساس کنیم اتفاقی افتاده شبیه ِ بی تفاوتی.

همیشه سهمی برای فقیر و نیازمند و درخواست کننده در "داشته های" انسان های وارسته و نیکو هست. کسانی که هرگز نمی گویند: اگر خدا می خواست، همچون ما به اینان هم می داد.
گاهی این سهم، در مال ِ انسان است، گاهی در اندیشه ی او و گاهی در دلش. پس مال و اندیشه و محبت را انسان نباید از انسان دریغ کند. این معنای انسان است، خواسته ی خدای انسان است.

بله رهای عزیز ِ ما، شکر، چیزی جز رضایت نیست! رضایت را اگر آدم بخواهد بلد باشد باید همت، تقدیر و قضا را آنگونه که باید بلد باشد.
شکر، یعنی اگر لبهای تو حاجت ِ فراخی ِ نعمت (از انواع ِ مختلفش) کرد، قدماهایت در راستای برآوردن حاجتی از مردمان بجنبد. تخلق به صفات خدا یعنی چه، این همه عرفان کی می خواهد به درد ِ ما مردم بخورد. پیچیده نیست، ما خودمون را سرگرم کرده ایم. به اسم ِ معشوق سرگرمیم آنقدر که از رسم ِ معشوق غافل مانده ایم. و چون در این راه قدمی استوار و پیوسته بر نمی داریم، از نتایج ِ استوار و ماندگار بی بهره ایم، و این، ایمان و باور ِ ما رو نسبت به خیلی از اعتقادات متزلزل می کنه. اعتقاداتی که خود خوبند، اما عمل ِ ما بر مبنای آن ها اندک یا هیچ است.

عذر می خواهم، سرتون رو درد آوردم.
سپاس ِ فراوان
من هم سخت محتاج ِ دعای خیر هستم

پرنیان شنبه 9 آذر 1392 ساعت 11:36

آقا این پروژه ی شما که از پروژه ی بزرگراه صدر تهران هم طولانی تر شد که .
تا کسی زیر آوار ساخت و سازش هلاک نشده لطفا" روبان قرمزش رو قیچی کنید ... قربان


پروژه ی بزرگراه ِ صدر، مبارک باشه.
---

عجبا، باور می کنید، از اون روزی که این مقدمه را نوشتم، سراغش نرفته ام، چقدر خوبه آدم ابزاری داشته باشه، که حرفاشو تایپ کنه، آی خوبه.

پرنیان دل آرام یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 12:25 http://with-parnian.blogfa.com

مطلبتون در مورد عشق من رو به یاد این بیت انداخت

مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم

نمی شود به خدا ، پای عشق در کار است

اما این نغض این مطلب نیست که آدم عاشق منطقی نمی اندیشه ها - و اینکه می خوانمتان با شوق و دلم می خواد نظر شما رو هم راجع به پست جدیدم و شعرهام بدونم

با احترام دعوتید

اول از همه سلام - و سلام نامیست از نامهای پروردگار

سلام بر دلآرام ِ عزیز
---

می دانید چیست؟ اگر راستش را بخواهید من حرفی راجع به عشق نزده ام، حرف زده ام اما نه حرف ِ دلم را. مجبورم به استفاده از واژه عشق. می گویم عشق و فی الحال از این واژه استفاده می کنم، چون خیلی از ما لااقل چیزی را که از دوست داشتن و مهربانی و انسانیت و چه و چه و چه های دیگری که خوبند متصور می شویم، در این واژه معنا می کنیم.
---

در ضمن اگر منطق نبود، همه ی حرف ها بی سرو ته می شدند که، حتا عاشقانه ترین شان!
اگر چه دوست داشتن/داشته شدن گاهی نیازی به شنیدن حرف ِ دیگران و یا حرف زدن ِ ما ندارد. که این همه نشانه ی خودش را دارد.
در ضمن اگر مصلحت اندیشی هم به معنای (ناب ِ) انسانی اش باشد، خوبه، اما اینجا خب پای عشق درکار است.
دوباره اگرچه به زعم ِ بنده ی حقیر حتا عاشقی هم از مصلحت اندیشی ِ عاشق است! به معنایی دیگر

---
پاورقی:
وقتی راه ِ صحیح مشخص شده است، وقتی انسان اختیار (ی نسبی) دارد، وقتی راهروی و بیراهه روی محصول ِ انتخاب است، صلاح و مصلحت معنایشان بی پرده نمایان می شود. من فکر می کنم جایی که اختیار بیشتر حقیقت ِ خودش را نمایان می کند، در دل است. دل نمی تواند به اجبار دوست بدارد و به اجبار دوست ندارد.

مراقب ِ این دل باشید، این دل حیف است به خدا.



ممنونم از لطفتان.

بی شک زحمت خواهم داد، ولی امیدوارم از دعوتتان پشیمان نشوید :))

معصومه پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 15:59

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﮕﻮﯾﺪ
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﺩﺍﻧـــــــﻪ ﯼ ﻣﻨﯽ
ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ نیست اما
من به خودم می بالم که انتخابم غلط نبوده
-----------
کاش میشد آسمان را لمس کرد
کاش میشد زندگی را گرم کرد
کاش میشد تا بباری مثل ابر
کاش میشد سبز باشی چون درخت....
-----------------------------------------------------------------------
دوست من ! باران...! راستی یادم نبود بگویم تازگی ها با خودم خوب رفیق شدم .
دیشب که باران آمد ، میخواستم سراغت را بگیرم....عزیزمن

1-
پی بردن به حقیقت ِ انتخابش و معرفت به آن، خیلی مهم است.
که سهم ِ ابتدایی این معرفت، به دلیل
و سهم های بعدی اش به دل است.
---

2-
این کاش ها شدنی ست، ایمان می خواهد به شدن و قدم هایی استوار در این راه و تکیه گاهی که بهترین باشد!
---

3-
امیدوارم این جمله حقیقت داشته باشد، یا لااقل دوست داشته باشی که با خودت رفیق باشی. من کاری ندارم، که معصومه کیست، کجاست، اما یک معصومه که خودش را بهتر بشناسد، بخواهد که خودش را بهتر بشناسد، برای ما و کلن همه ی آدم هایی که در برهه هایی با او محشور می شوند "بهتر" است. هر کس که سعی کند خودش را به عنوان یک انسان، یک مخلوق، بهتر بشناسد، به خیلی برکات دست می یابد، اولش معرفت و آخرش سعادت است و این دلیل ِ "بهتر" بودن است. به همین خاطر خوشحال می شوم اگر این صحت داشته باشد، و یا تحقق یابد.
من کاری ندارم معصومه کیست و کجاست، هر که هست و هرکجا هست، باید در این راه تنفس کند، راهی که خواستن می خواهد، تاب آوری می خواهد، عملکرد می خواهد و غیره
نباشد که مثل خیلی آدم ها بگوییم: نمی توانیم که بخواهیم. و مثل ِ خیلی ها، بگوییم و تنها بگوییم و تنها بگوییم.
---

از خداوند، سرپرستی و یاری اش و خوشبختی را برای شما طلب می کنم

معصومه پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 16:01

گنجشک ماهی
دیر ب دیر میای

شما بر اعصاب ِ خودشون مثلث باشین پیریز (یعنی لطفن)

---

خدا رو شکر

رها شنبه 16 آذر 1392 ساعت 20:44

سلام گنجشکماهی امیدوارم خوب باشید ...روز تعطیل و به روال همیشگی به وبلاگ دوستان سر میزنم و حالی میپرسم ....امیدوارم شما هم خوب باشید و سلامت ....

سلام بر رهای عزیز
---

شما بسیار پرلطفید که از سر ِ مهربانی به ما سر می زنید و احوال می پرسید. این را باور دارم که بیان می کنم.
خوشحالم و خدا رو شکر که شما هم خوبید و سلامت

معصومه دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 16:31

میدانی ....
میدانی که!؟
دوستت دارم
چه از اسمان به زمین بخوانی
چه از زمین به اسمان!!!
----------------------------------------------------------
باران گرفت
زنده شدی از میان هزار سال خاطره
خیس شدم از عطر بودنت
---------------------------------
متولد چ روز و ماهی هستی عزیزدل؟

من متولد ِ تمام روزها هستم، متولد ِ تمام ِ ماه ها، تمام ِ فصل ها، تمام ِ لحظه ها
---
می خواهم خیس باشم از عطر ِ بودن ِ دوست...
از عطر ِ بودن ِ دوست...
از بودن ِ دوست...
از دوست.

رها سه‌شنبه 19 آذر 1392 ساعت 07:27

امروز هوا سرد و بود چند تا پرنده را دیدم که توی هوای سرد داشند پرواز میکردند ...فکر کردم گنجشکماهی توی این هوای سرد داره چیکار میکنه ...گفتم سلامی بکنم استاد ....روزگارتان گرم و شیرین ...

سلام بر رهای عزیز و بزرگوار
---

چی بودن این پرنده ها
---

چقدر رسیدن به امکان ِ یک پرنده شدن خوب است
چقدر رساندن به امکان ِ یک پرنده شدن خوب است
چقدر آن پرنده شدن خوب است
چقدر آن پرنده بودن خوب است
چقدر آن پرنده ماندن خوب است

---
شما ما رو با سلام ِ گرم و دعای خیرتون به امکان ِ یک پرنده شدن می رسونید، سپاس
روزگار ِ شما هم عالی و پر از مهربانی ها و پرندگی ها

رها شنبه 30 آذر 1392 ساعت 16:18

سلام .....یلداتون مبارک ...

سلام بر رهای عزیز
---

سپاس، مهربان ِ صبور
امیدوارم تمام ِ روزها و شب هاتون مبارک باشد و گردد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد