گنجشکماهی، 15 آذر 1393


شما را به خدا می سپارم و یقین بدارید این دعای من است در حق ِ آنان که عزیز می دارم و خواهان ِ سلامت و سعادتشان می باشم، کسانی که اهل ِ نیکی ها و خوبی های همیشه و خواهان ِ  بودن ِ پیوسته در راه ِ دانستن و هدایت می باشند و یقین دارند آنکس را که خداوند هدایت کند اوست به حقیقت هدایت شده پس جز بر خدا تکیه نکرده و جز از خدا نمی خواهند و جز از خدا یاری نمی جویند. همانان که مخاطبان ِ حضرت ِ رحمان اند چو می فرماید: *( ... اعلَمواْ انَّ اللّهَ یَحولُ بَینَ المَرءِ و قَلبِه)*.

شما را به خدا می سپارم، شما که دلی پاک و روحی زلال و خواستار ِ هدایت ِ ربّانی داشته و دست ها و قدم هایی دارید که شگرف ترین کلامات ِ هستی اند. شمایی که خداوند زمام  ِ دل هایتان را در دست دارد و یقین دارید که در، اختیار داشتن و مالک بودن بر دل های پاک ِخود، بی نیاز از وجود ِ او نیستید! و اینگونه تکبّر از دل هایتان زدوده شد که دوست می دارید و محبّت می ورزید. چون این چنینید از باورهای قلبی و خویشتنداری و نیکی هایتان مغرور نمی شوید و  چون در ورطه ی این دنیا، زینت ها و هوس ها و فریب ها، دلتنگی ها و فشارها شما را احاطه کنند، رو به سوی خداوند دارید و در رهایی و هدایت و آگاهی امیدوارید به رحمت ِ او.

سلام بر دل ها و دست ها و قدم های شما

سلام بر چشم ها و نگاه های شما 

سلام بر شما

------------------------------------------------


فقط یکبار ِ دیگر تحمّل کنید:

 

نمی نویسم تا بگوم چه قدر روشنفکرانه و زیبایی شناسانه و شاعرانه و آنه و آنه دارم می نویسم، چون واقعن این طور نیست.  گلویم دردی هزار ساله دارد اما نمی خواهم واژه سرفه کنم، و تظاهر کنم به احساس های نداشته و تجربه نشده. به این نیّت هم نمی نویسم که به کسی احساسی نوستالژیک القاء کنم؛ اگر چه هر حرفی، باری از معنا را در خود برای القاء کردن دارد. برای دل ِ خودم هم نمی نویسم، که اینگونه سکوت را ترجیح می دهم.

من هم یک انسان ام با ضعف ها و نقص های مربوط به خودم، که باید و دوست دارم که در صدد ِ رفع ِ آن ها قدم بردارم، انسانی با  قدرت ها و نکات ِ مثبت ِ مربوط به خودم، که نباید و دوست ندارم که به آن ها غرّه شوم. نباید دچار ِ خود کم بینی و خود بزرگ بینی بود، چرا که هر دوی این آفت ها و نقص های مهلک، باعث ِ رکود ِ انسان می شوند، باعث ِ لجاجت ِ انسان و بازدارنده ی او از واقع بینی و رشد می شوند.

خودم را کم نمی بینم طوری که بگویم من کجا و عشق کجا، من کجا و دوست داشتن کجا، فکر کردن و احساس کردن کجا، چون نمی خواهم هیجان ِ مثبت و امیدم را به نومیدی و رکود تبدیل کنم. وقتی انسان با چنین نیرویی هایی، پتانسیل ِ درونی اش را به فعلیّت رسانده باشد و درجه ای از رشد و تکامل را محقّق کرده باشد، چطور می تواند خود را کم ببیند و حتا چطور می تواند این نیروها را کم ببیند.

خودم را بزرگ نمی بینم طوری که به طرز ِ دیگری بگویم، من کجا و فلان کس و فلان چیز کجا و یا طوری که بگویم از آنچه امروز بدست آورده ام به خود می بالم و دیگر همین افکار و همین احساس ها بهترین و تکامل یافته ترین هستند. وقتی انسان مرحله ای از رشد را به فعلیّت می رساند، آن مرحله برای مرحله ی عالی تر، وسیله می شود. خودبزرگ بینی و خودخواهی انسان را می چسباند به یک مرحله و از رشد باز می دارد.

---

انسان بدون ِ آنان که دوستشان دارد و آنان که دوستش دارند، بدون ِ حس و فکر و احساس و عشق، بدون خاک ِ حاصلخیز ِ انسانیّت و آزادی و بدون تلاش برای کاشت این بذرها و داشت و برداشت ِ محصولات ِ آن ها، نمی تواند مسیرش را در جهت ِ رفع ِ ضعف هایش، حلّ ِ مشکلاتش، رسیدن به شناخت  و فراشناخت و تلاش برای پیمودن ِ مسیر ِ رشد و تکاملش، طی کند.

آدم اگر نوازش نشود، مخش می پـُکد! اما، نه هر دستی می تواند انسانی را نوازش کند و با او صمیمی باشد یا شود، و نه از هر کسی می توان انتظار ِ رفتار ِ نوازشگرانه و صمیمانه را داشت.

آدم اگر نتواند به نوعی با دیگران پیوند و ارتباط برقرار کند، بی قرار می شود! با آنان که باور و احساس و فکر ِ ما را نه فقط با آنچه به ما می بخشند، چه بسا با آنچه باعث می شوند در وجود ِ خودمان کشف کنیم، بارورتر و پربارتر می سازند. تنهایی خوب است و بد است. خوب است چون در تنهایی انسان خود را می یابد و باز می یابد. بد است چون ارتباط هم یک نیاز است که نمی توان آن را انکار کرد. انکار ِ نیاز ِ ارتباط خود فریبی ِ فاجعه باری ست. بیایید اسم ِ این فاجعه را اضطراب ِ منفی بگذاریم. در چهارچوب ِ ارتباط هاست که انسان باید جهت ِ حرکت ِ خود را برگزیند و طی کند و قسمت ِ عمده ای از معنای حیات ِ او در این چهارچوب تعریف می شود.

انسان در هر رابطه ی غیر صمیمانه هم، اگر قواعد را بلد نباشد/ ضعیف باشد/ مشکل در دانش و تفکر داشته باشد، به بازی گرفته می شود. بسیار پیش می آید که انسان ارزش ِ رفتارهایش را با خود ِ رفتار و ارزش ِ ذاتی آن نمی سنجد، بلکه قضاوت درباره ی عمل و رفتار و گفتار ِ خود را به دریافت ِ واکنش ِ شنوندگان و بینندگان وا می گذارد. این جاست که حق ِ قضاوت ِ اعمال و رفتار به کسانی داده شده که نه کاری کرده و نه رفتاری داشته اند، بلکه منفعل و اثرپذیر از اعمال و رفتار بوده اند و این سبب می شود که آن ها (بر اساس ِ حسّشان) اثر و بی اثری ِ کارها را تایید کنند نه آن کسی که عامل بوده است. اینگونه، انسان ایفا کننده ی نقش هایی می شود که دیگران از او خواسته یا انتظار دارند و این سبب ِ دور شدن او از عمل به خواسته ها و ارزش هایش خواهد شد، بی آنکه خودش بخواهد و یا حتّا بفهمد.

می نویسم، تا یادم نرود که زیبابینی ها ربطی ندارند به زیبایی ِ چشم ها. می نویسم تا یادم بماند چرا و چطور می شود از خیلی چیز ها و خیلی شخص ها گذشت، هر چند از دیدگاه ِ خیلی ها ضروری الوجودند و از خیلی چیزها و شخص ها نگذشت، هر چند از دیدگاه ِ خیلی ها ساده لوحانه باشد. می نویسم تا یادم بماند دوست داشتن و مهر ورزیدن، نه پیچیده و مرموز است و نه دور از دسترس و ماورایی.

می نویسم تا همیشه یادم بماند احساس و فکر ِ آدم ها خوراک می خواهد، تربیت و پرورش می خواهد. تربیت و پرورش، تربیت و پرورش. تا یادم بماند اگر تغذیه و تربیت ِ احساسات و افکار، ناکافی و ناسالم باشد، رشد که نمی کنند هیچ، بلکه روز به روز ضعیف و ضعیف تر می شوند، تا جایی که انسان باورش را نسبت به اثر بخشی و قدرت ِ خیلی چیزها (مثل دوست داشتن، عشق ورزیدن، همدردی و آزادگی و تلاش و چه بسا جنگیدن برای احقاق ِ حق ...) از دست می دهد و حتا ممکن است با این مقولات لجاجت ورزد و یا حتا از وجود، داشتن و یا همراهی آن ها بترسد.

سرمایه های ماورایی ِ انسان، حرف های فکورانه و دوستانه و عاشقانه ای نیستند که به زبان نمی آورد، دریغ کردن ِ نگاه های پر مهر و نوازش ها و ... هم نیستند. که این ها اگر دریغ شوند/احتکار شوند/بمانند برای بعدی که ممکن است نباشد، عدم اند/تخیّل اند/ماورایی نیستند. باید به فکر ِ روزی هم بود که پشیمانی دیگر سودی ندارد. روزی که هزار و یک مکانیزم دفاعی را به کار می گیریم تا از زیر بار ِ فشارهایی که خود با دلمشغولی ها و غرورها و غفلت ها تحفه ی حالمان کرده ایم، رها شویم و دریغا، دریغا، دریغا که رها شویم. باید روزی را به خاطر داشته باشیم که آنچه بوده ایم، بی  نهایتی را رقم خواهد زد، بی نهایتی که خودمان با دستان و چشمان و قدم ها و .. در همین روزهامان می سازیم.

 

آنگونه بی خیالی که انگار قرار است هزار سال زندگی کنی

زمان ِ ما اندک است، هنوز سوال های بی جواب ِ بسیاری مانده و تو باز امروز و فردا می کنی

پیش از شروع چقدر آرام و صبور دیده می شویم! انگار نه انگار انتهای زندگی نامعلوم است

این تعلل های بی دلیل روزی دمار  ِ آدم را در می آورند

روزی که خواهیم فهمید زندگی را دیر آغاز کرده ایم، روزی که می فهمیم فردا دیر است

و دیر یعنی حسرت ِ روزهای گذشته

ولی تو باز آنگونه بی خیالی که انگار قرار است هزار سال زندگی کنی!

 

تجسّم ِ سرمایه های ماورایی ِ ما، حرف ها و نگاه ها و فعل های آگاهی دهنده و دوستانه، وَ نیز عاشقانه ای است که زاییده ی فطرت های نیکو و پرورش یافته ی تفکّرات و احساسات و تجربه های تلخ و شیرین ِ ماست، که گوش ها و چشم های کسانی که دوست نمی دارند و نمی اندیشند و عشق نمی ورزند، آن ها را نمی شنوند و نمی بینند و یا نمی خواهند که بشنوند یا ببینند.

فرض کنیم که دریغ کردن ِ چیزی از کسی که آرزویش را نداشته، یا نمی تواند داشته باشد، یا درخواست نکرده، یا نمی خواهد و ... اجحاف و ظلم نیست. اما ما خودمان چه؟ تکلیفمان که می تواند با خودمان روشن شود/باشد. این سرمایه ها اگر مجسّم شوند، لااقل اثر ِ پروانه ای ِ شان را می گذارند، و از انسان همین خواسته می شود و بازخواسته خواهد شد. این سرمایه ها اگر امروز مخاطبان ِ خاصشان را پیدا نکنند، و انگ ها و ایسم ها و برچسب هایی عجیب و غریب به صاحبانشان بخورد، روزی که تمام ِ پهنه ی هستی را در می نوردند دوباره به خود ِ ما باز خواهند گشت!

به هر حال نباید سکوت کرد، نباید نگفت، آن چه را که باید گفت. نباید عمل نکرد، آنچه را که باید بدان عمل کرد. چرا که هر مقدار به فعلیّت رساندن ِ سرمایه های ماورایی ِ انسان (تلاشی که آمیخته با سختی و درد و رنج است)، حقیقتن تنفّس در راه ِ تکامل است و همانا که *(انّ الانسان لفی خُسر)* را باید به جان دریابیم.

 

بعضی ها بیشتر از اینکه کتاب بخوانند، علاقه دارند کتاب جمع کنند

بعضی ها بیشتر از اینکه به محتوای کتاب ها فکر کنند، علاقه دارند کتاب بخوانند

بعضی ها بیشتر از اینکه به افکار ِ زیبا عمل کنند، علاقه دارند فکر کنند

این بعضی ها، بعضی وقت ها می شوند خیلی ها

خواندن چه فایده ای دارد وقتی برای ... ؟

نوشتن ... ؟

اصلن دنباله های حرف های مرا خودت فکر کن

 

ما خیلی نیازمندیم که بازگردیم و معنای بسیاری از کلید واژه های زندگی مان را بازنگری کنیم، صبر را، شکر را، رضا را، تقدیر را، توکل را، آزادی را، لذت را، و ... و عشق را. خیلی جای کار دارد، خدا کمک کند و ما همّت ورزیم تا برای - نسل های از امروز به بعد- مربّیان و مشوّقان نیکی در راه ِ احیای معنای صحیح و ناب ِ این واژه ها و محقّقان حقیقت و عاملان و آمران به آن باشیم.

 

روزی حسرت ِ روزهایی را می خوریم که در اندیشه ی خوب بودن بودیم و خوب نبودیم

در فکر ِ مهربانی کردن بودیم و مهربان نبودیم

حسرت ِ روزهایی که دنبال ِ راه های خوبی و مهربانی بودیم،

غافل از اینکه مهربانی و خوبی ساده تر از اندیشه های ما بودند،

و در دسترس تر از راه هایی که در فکر، قصد ِ پیمودن ِ آن ها را داشتیم!

روزی که خواهیم فهمید راه های خوبی منحصر به فرد نیستند

روزی که می فهمیم برای خوب بودن و مهربانی نیازی به پاس کردن ِ کتاب های سختگو نداریم

نیازی به پیمودن ِ مدارج ِ عالی ِ دانشگاهی نداریم

روزی که دست ِ کمال گرایی های تئوریک  و ایده آل گرایی های ما رو می شوند و ما می مانیم و انبوه ِ عظیمی از تئوری های مهربانی، محبّت ورزیدن و انسان بودن و کاغذ هایی که سهم ِ موش ها خواهند شد!

 

چه حماقت ِ بزرگی می کنند آدم ها وقتی دست به مقایسه های نابجای خود با دیگران می زنند و کسانی که ما را عمیقن دوست نمی دارند ما را بی جا با دیگران مقایسه می کنند. سخت است کسی "ما"یی را بخواهد که ما نیستیم. این فرق دارد با اینکه کسی دوست داشته باشد ما انسان ِ بهتری باشیم، راه ِ زیباتری را به ما نشان بدهد و بخواهد دوستانه و دوستدارانه ما را همراهی کند. این بد نیست، که خوب است. بد این است که آدم برای خود و به نفع ِ خود، برای دل ِ خود و به اسم ِ خوبخواهی برای دیگران، حقیقت را تغییر دهد؛ به جای همراهی ِ دیگران در رفتن به سمت ِ حقیقت، آن ها را به سمت ِ تعریف ِ خودخواهانه ای از حقیقت برد، به سمت ِ بایدی که دوست دارد.

قرار نیست من شبیه دیگری اندیشمند باشم، خوب باشم؛ من شبیه خودم هم اندیشمند و خوب باشم کافی ست. قرار نیست کسی که یک پایش را از دست داده و یا نداشته برنده ی مسابقه ی دومیدانی شود؛ او اگر ناراحت است به این خاطر است که بیشتر از اینکه به دیگر توانایی هایش فکر کند و در جهت ِ شکوفا کردن آن ها تلاش کند، دارد به پای از دست رفته یا نداشته یا به از دست دادن ِ پایش فکر می کند و این سبب ِ سکون ِ او می شود نه بی پایی ِ او. این هم از آن حماقت های تمثیلی ست که انسان در حق ِ خود روا می دارد ...

-------------------------------------------------------


باید این را بگویم:

 

"و عشق

تنها عشق مرا به وسعت ِ اندوه ِ زندگی ها برد"

چرا؟

اندوه ِ زندگی ها اصلن یعنی چه؟ نکند همین رها کردن هاست؛ بی تفاوتی هاست؛ رفتن ها در عین بودن ها و ماندن هاست. نکند غم ِ نان است. نکند خودخواهی هاست. نکند خیلی از همین نکندها باشد. خب، این ها اگر عشق هم نباشد، آدم بهشان می رسد! نگفتید، اندوه ِ زندگی ها چیست که تنها عشق ما را به وسعت ِ آن ها می برد؟

این که یک نفر را دوست داشته باشی اذیتش کنی، بد است. دوستش هم نداشته باشی اذیتش کنی بد است. کسی که معنی ِ اذیت کردن را نمی داند، باید یاد بگیرد. گاهی آدم این ضعف را دارد که اذیت می کند اما متوجه نیست. بدی می کند اما متوجه نیست. بدی را نمی داند. اما بعد که دانست، اگر دوباره بدی کرد، تکلیف ِ دیگران با او چیست؟ چرا خیلی از آدم ها الکی دلشان را خوش می کنند، چرا خودآزاری و دیگرآزاری می گیرند، بعد می گذارند پای عشق، پای عاشقی کردن. اگر مشکل دارد باید برطرفش کند، کمک بگیرد برطرفش کند. عشق تلاش ِ ایثارگونه برای بهبود است و این معنیش فرق دارد با دیگر باید سوخت و ساخت، ساخت و سوخت. سخت است که این را می گویم اما ما آدم ها قاطی کرده ایم. خیلی چیزها را قاطی کرده ایم. زده ایم کارهایی کرده ایم و به پای عشق و عاشقی گذاشته ایم که ...

بعد خیلی کارهای معمولی، از آدمهای خیلی معمولی که حقّا جلوه ی ناب ِ دوست داشتن هستند، می شوند حماقت. می شوند، بگذارید اسمش را نگویم.

احساس های ناب و صمیمیّت ها را داریم از یک طرف آنقدر ماورایی می کنیم ( منظورم از ماورایی کردن آنجایی یا برای کسی  است که شرایطش را دارد) که خیلی از موقعیّت ها از دست می روند. آنقدر در کمال گرایی های تئوریک غوطه ور می شویم که از ساده ترین و لذت بخش ترین دوست داشتن ها و دوست داشته شدن ها محروم می شویم و یا خود را محروم می کنیم. ما مسئول ِ خودمانیم اما این را فراموش می کنیم. نمی دانم، واقعن نمی دانم دیگر چه وقت باید انسان برگردد و تلاشی کند برای یافتن ِ تفسیر ِ صحیحی از زندگی و حیات ِ خود، آخر یکی جواب بدهد، مگر نه این است که نگرش و باور ِ انسان نسبت به زندگی و حیاتش، هدف ِ اعلای زندگی و حیاتش را مشخص می کند؟ و نه مگر این هدف مسیر و کیفیت ِ زندگی و حیات ِ او را رقم می زند؟ چقدر غریب است.

بعد می شویم مضمون ِ شعر ِ سعدی که آآآآی، عشق در دل ماند و یار از دست رفت، دوستان دستی که کار از دست رفت و بعد فریاد ِ واحسرتا که، ای دریغا گر رسَم بر کام ِ خود، کی رسَم چون روزگار از دست رفت.

یا آنقدر برعکس می شویم و همه را آنقدر ساده و صمیمی می انگاریم  که نهایتن طبق ِ خالی ِ اخلاص می ماند با اعلامیه ی درگذشت ِ احساس ها و اعتماد های ناب ِ ما!

ناآگاهی،... چه بهانه ی عاری از صداقتی!

--

پس "تنها" اینجا چه معنی دارد. "تنها عشق" چه معنی دارد؟ این را نمی خواهد به من بگویید. هیچ کس چون خود ِ شما مستحقّ ِ دریافتن ِ جواب ِ شما نیست. گوش های خودتان را باز کنید تا حرف های خودتان را بشنوید.

"مرا رساند به امکان ِ یک پرنده شدن"

این یعنی چه؟

امکان ِ یک پرنده شدن، چه معنی دارد؟

همین انسان نبوده که همیشه رویای پرواز داشته است. تا به حال فکر کردید، چرا حسّ ِ پرواز برای انسان لذتی آمیخته با ترس است؟ چون انسان پرنده نیست. پرواز با بال های مصنوعی لذتی ترس آلود است. پرنده که باشی از پرواز نمی ترسی که! می ترسی؟ نمی ترسی.

اینگونه است که تنها عاشق از عشق ورزیدن نمی ترسد و انسان از انسان بودن و از آگاهی؛ و اینگونه است که همه چیزش برای حقیقت، برای رفتن و یافتن، برای عشق. عشقی که امکان ِ پرواز را برایش رقم می زند، پرنده می شود.

نمی شود که عاشق بود و حسادت کرد، عاشق بود و خودخواه بود، عاشق بود کم خواه بود، عاشق بود و بد رفتار و بدگفتار بود، نمی شود که عاشق بود و عاشق نبود، خوب بود و بد بود، انسان بود و عاشق نبود، اهل ِ محبّت نبود، اهل تربیت ِ خود نبود. انسان که باشی در تیره ِ شبان مکرّر ِ دنیا، همیشه خورشیدی برای تو هست که از افق های امید و از دوردست های اندیشه و احساس سر بر می آورد و نه تنها درون ِ تو را که برونت را نیز روشن می کند آنگونه که تو خورشید ِ زندگی های بسیاری می شوی.

-----------------------------------


به بهانه ی اربعین:

 

هی می گوید: من قلبم برای حسین می تپد، این دل ِ من است که من را به زیارت ِ حسین می کشاند. آدم دلش فلان و بهمان و ...

آدم هایی را که مرتّب از ارتباط ِ قلبی خود با حسین دم می زنند، از محبّت ِ حسین می گویند اما قلب ِ محرومی را نمی فهمند، دل ِ مظلومی را بلد نیستند و ساده ترین کارهای حسینی را رعایت نمی کنند، نمی فهمم؛

دارم به روزهای گذشته فکر می کنم، به عاشوراهای گذشته، به اربعین های گذشته.

اگر شور با یک "ع" مستدام می شد، علیه السّلام می شد ... حسین، ده روزه نیست. اگر راست می گویی هر روز مرد باش، هر روز ببخش، هر روز با ادب باش، هر روز فدا کن، هر روز دستی بگیر، هر روز نگاه ِ یتیمی را بفهم، هر روز آغوش پر محبت ِ بی خانمانی باش به هر اندازه که می توانی، هر روز کمی حسین باش، هر روز کمی شهید شو، هر روز کمی تشنگی بنوش، تشنه ای را محبّت بنوشان، کمی خورشید را در دهانت مز مزه کن، هر روز کمی دستت را ببـُر، کمی دستت را دراز کن، کمی چشمانت را ببند، کمی چشمت را باز کن، کمی پایت را ببـُر، هر روز کمی عالم شو، آگاه شو، هر روز کمی افشاگری کن، کمی نترس، کمی عاشق باش، کمی زیبا ببین، کمی شاکر باش، کمی یاور باش، کمی شب را قدم بزن و بگذار خدا برایت حرف بزند، کمی گوش کن، کمی بخوان... کمی به آن خوبی هایی که می دانی عمل کن، کمی خودت را محاسبه کن. هر روز کمی غرورت را کم کن، کمی خشمت را فرو بر، کمی با انصاف باش، کمی انسان ...

ما گرفتار ِ کار ِ خودمانیم نه دچار ِ راه ِ حسین.

--

آری آری از مقامات ِ تبتّل تا فنا ... پلّه پلّه تا ملاقات ِ خدا

اگر بگویند یک بیت شعر را انتخاب کن و به خطّ ِ زر بر آسمان ِ دنیا بنویس این بیت را می نویسم. که از آن واقعیت گرایی و علم و عقل و عشق و عمل و عرفان و ارکان ِ بسیاری قابل ِ استخراج است.

آنکس که پله ی اول را پشت ِ سر نگذاشته، ادّعای عبور از پله های بالاتر می کند و این خنده نه، که نگرانی دارد.

مگر می شود آدمی برای اینگونه بودن و در راستای تطهیر ِ روح و جانش قدم برندارد و بعد بخواهد با شنیدن ِ نام ِ حسین، منقلب شود، پس اگر اینگونه نباشد و در این راه نبوده باشد، فروافتادن ِ این دردانه های اشک را پای چه باید گذاشت؟  لطفن نخواهید که از زبان ِ من جواب این سوال را بشنوید ...

می شود آدمی (در کار ِ توجه و رعایت ِ حال ِ دیگران و نیکوکاری و بخشش و گذشت و صبر و ... نباشد و) زحمت ِ تربیت و پرورش ِ خود را نکشد و بعد محروم و مظلومی را بفهمد؟  ...

تازه این ها الفبای محبّت هستند. برای ساختن ِ کلمه ها و بعد جاری کردن ِ کلمه ها به منظور ِخلق ِ منظومه ای شگرف مگر می شود بی هیچ، اندیشید؟ بی هیچ، سخن گفت؟ و تازه مگر می شود تنها نشست و کتاب خواند، مگر می شود تنها نشست و حرف زد، مگر می شود تنها خود را دید و ...

وقتی شگرف ترین کلمات دست ها و پاهای تو می شوند، هر حرکت ِ تو، زیباترین جملات ِ عالم را خلق می کند.  در این راه بودن خود دلیل ِ لازم و کافی ست برای اینکه یک نام تو را آتش بزند. آنکس که با شنیدن ِ نام و یا تداعی ِ خاطره ی عزیزی که عمری را با او گذرانده و در کار ِ معرفت و محبّت و اشتیاق ِ خدمت ِ او بوده، اشک از گوشه ی چشمانش روان می شود، منظور ِ مرا خوب می فهمد.

راه ِ اینان را باید با عمل به خوبی های اینان بزرگ داشت و طی کرد و راهی که پیموده نشود، کسی را به جایی نمی رساند!

--

زمانی از عرفه ات نگذشته است ای حسین، که به عاشورای تو رسیدیم  و در راه ِ اربعین ِ تو هستیم و چه رسیدن و در راه بودنی که شرمساریم از نافهمی ِ گفته هات و درک ِ راهت، چرا که اگر چه از شور تا شعور ِ تو به قلم و زبان، یک "ع" راه باشد، به دل، صدها عرفه راه است، و گرنه آنکه زیر ِ لب بارها و بارها می خواند " اللّهم اجعلنی اَخشاک کانّی اَراک و اَسعِدنی بتقواک و لا تـُشقِنی بمعصیتک و خِر لی فی قضائک و بارک لی فی قدَرک حتّی لا احبّ تاخیر ما اخَّرت و لا تاخیر ما عجَّلت اللّهم اجعل غِنای فی نفسی و الیقین فی قلبی و الاخلاص فی عملی و النّور فی بصری و ..." به جای اینکه با کف ِ دستانش بر سینه می کوبید، در سکوت ِ یک معرفت ِ عمیق خون می گریست و هر قطره اشکش طراوت ِ هزار سال عاشقی و محبّت و انسانیت را تضمین می کرد.

کمترم

کمترم از ذرّه

امّا در میان ِ سایه ها

می شناسم

می شناسم سایه ی از آفتاب افتاده را!

دل ِ ما چه به درد ِ حسین می خورد؟ دل های بیکار به درد ِ چه کسی می خورند، دست های بی راه، چشم های بی ماه ... ؟

--------------------------


بی نام:

 

"یادت می آید رفتی خبر از آرامش ِ آسمان بیاوری"

من چقدر ساده نفهمیدم که آرامش ِ آسمان یعنی تو، که آرامش ِ آسمان تو بودی، تو

حالا خیلی خوب معنای رفتن را می دانم

معنای ماندن را می فهمم

آرامش ِ آسمان را بلد شده ام

در تفسیر ِ نگرانی ها استاد شده ام

این ها را شکر می گویم

آمدن ها و رفتن ها را شکر می گویم

و می دانم نه هیچ آمدنی در دست های من است و نه هیچ رفتنی

به خدا اگر آدم ها بفهمند گاهی چه قدر بی اختیاری خوب است، این همه خود را بیهوده آزار نخواهند داد

چه قدر خوب است که بعضی امور در اختیار ِ آدم ها نیست

و چه قدر بد است که ما آدم ها در آن اموری که در اختیار ِ ماست گند می زنیم.

و قدر،

قدر ِ انسان به هر کم و زیادی، قدر ِ انسان است. فروگزاردن اندک قدری، فروگزاردن ِ معنای وسیعی از وجود ِ انسان است

این را اگر چهار پنج بار ِ دیگر به دنیا می آمدیم شاید می فهمیدیم

مرگ مگر پا در میانی کند!

---------------------------------------------------------------------------


این را برای بعضی ها می نویسم:

 

از سوال ها نترس،

کسی که از تو سوال می پرسد تا تو را بیشتر بشناسد، هم تو را دوست دارد و هم خودش را. کسی که تو را و خودش را دوست داشته باشد، برای شناختن ِ تو والاترین سرمایه اش را می گذارد، زمانش را. باور کن اگر آدم ها همدیگر را درست ببینند و از هم بدشان بیاید، بهتر است که بدون ِ دیدن و فهمیدن ِ یکدیگر با هم زندگی کنند.

وقتی آدم ها یکدیگر را نمی بینند و نمی فهمند فاجعه ی بزرگی رخ می دهد. بی تفاوتی از بمب های هیدروژنی هم بدترست.

اما پیش از دیگران، تو از خودت سوال کن. بسیار پیش می آید سوال هایی که ما از خودمان می پرسیم، جواب های سوال های دیگران باشند.

پس نترس از اینکه سوال ها فضاهای عاشقانه ی آراممان را به هم بریزند. عاشقی نقطه ای نیست که آدم به آن برسد، عاشقی یک آغاز نیست، یک پایان نیست، یک ظرف ِ سفالی نیست که بیفتد و بشکند و بعد دیگر هیچ چیز مثل ِ سابق نباشد. عشق با ارتباط به وجود نمی آید که با گسستن ِ ارتباط از بین رود. نیازی نیست و اصلن نمی شود که عشق را توضیح داد، تنها کافی ست آن را برای هم زندگی کنیم.

باید یکدیگر را عاقلانه برگزینیم، خدا می داند ما برای عاشقی ها فرصت فراوان داریم. نگران ِ چه هستیم، ها؟

چشمان ِ عبرت بین، چشمانی هستند که عاقبت ِ دل بستن ِ آدمی به آنکه به او علاقه ای ندارد را دیدند و پند گرفتند. و عقلی که عاقبت ختم ِ به عشق نمی شود، آن است که لباسی عشق_نام بر پیکر ِ زشت ِ هوس می پوشاند.

تنها قلب نیست که به درد ِ ما آدم ها می خورد. قلب مقدمه است، بستر است. این زبان ِ ماست که به داد ِ قلب ِ ما می رسد؛ این دست ها و پاهای ما هستند که به داد ِ زبان ِ ما می رسند؛ این چشمان ِ ما هستند که کاتبان ِ روان اند، این "ما"ست که به عشق های ما تجسّم می بخشد؛ لباس ِ محبّت بر پیکره شوق ِ ما می پوشاند و به خواسته های ما اعتبار می بخشد.

راستی یادت باشد همیشه روی بای محبّت تشدید بگذار

و از سوال پرسیدن ها نترس

گاهی باید سوال کنی تا بفهمی معرفت ِ آدم ها چقدر است. گاهی باید سوال کنی تا بفهمی آدم ها خیلی وقت ها آن چیزی نیستند که می گویند. این شناخت، گوهر ِ گران بهایی ست؛ بعد تو هستی که تصمیم می گیری چقدر به آدم ها اجازه دهی تا به تو نزدیک شوند. گاهی باید  سوال کنی تا خیالت راحت شود. اگر سوال نپرسی احتمال دارد خودت را گول بزنی. گاهی باید سوال کنی تا آدم ها بفهمند که اعمالشان چقدر بی پایه و از سر ِ عادت است. شاید به خودشان بیایند و بفهمند چقدر شبیه ِ ربات هایی شده اند که فقط برای پیمودن ِ یک مسیر برنامه ریزی شده اند.

وقتی معنای آدم بودن را خوب می فهمی! دیگر هیچ چیز ِ این دنیا برایت عجیب و شگفتی آور نیست. نه خوبی ها و نه بدی هایش! نه با از دست دادن ها مایوس و اندوهگین می شوی و نه با بدست آوردن ها سرمست. پس این را به یادگار از من داشته باش، آموختن ِ معنای آدم بودن از نان ِ شب هم واجب تر است.

دلم می گیرد از خودفریبی های خواسته و ناخواسته ی انسان ها و این دردآور تر از دیگرفریبی هاست.

از تو می خواهم هرگز و هرگز خودت را فریب ندهی و نگذاری امیال و خواسته های دنیایی ِ آدم ها به بازی ات بگیرد و صید ِ دام آن ها شوی که ضرر خواهی کرد. کسی که نتواند در حق ِ خود نیکی کند، طمع در نیکی کردن ِ او به دیگران نبند و کسی که پله های اولیه ی معرفت و محبّت را نپیموده و نپیماید، ادعای او در نجات ِ دیگران یا پوچ و ضربه زننده و رو به بیراهه است و یا در راستای منفعت طلبی ست.

--

نمی دانم،

شاید این حرف هایی که دارم می نویسم یک جور وصیّت کردن باشد. شاید فقط درد ِ دل هایی باشد از یک آدم ِ معمولی که حول و حوش ِ دل های یک عده آدم ِ معمولی دیگر خانه دارد و اصلن نمی خواهد متفاوت باشد. نمی دانم تعداد ِ نمی دانم هایی که تا به امروز بیان کرده ام چند تاست اما یک چیزی را خیلی خوب می دانم، اینکه بعضی حرف ها را باید زد.

فکر نکنید تنها کسانی که در شرف ِ مرگ هستند وصیّت می نویسند. نه، اصلن اینطور نیست. من فکر می کنم کسی که احساس زنده بودن می کند بیشتر نیاز به نوشتن ِ وصیّت دارد. آه که چقدر زندگان به مردگان نزدیک و مردگان از زندگان دورند! می خواهم حالا که زنده هستم بنویسم. این حسّ ِ بسیار قشنگی ست. برای یک مرحله ی دیگر از زندگی آماده شدن حس ِ قشنگی ست. الطاف ِ خدا در حقّ ِ ما آدم ها در تصوّر ِ ما نمی گنجد. و ما لطف های خدا را ساده و خیلی ساده و خیلی خیلی ساده فراموش می کنیم. نمی دانم دفعه ی بعدی که دوباره می نویسم چه زمانی باشد، شاید فردا باشد و شاید فردا نباشد از این مطمئن نیستم، اما از یک چیز کاملن اطمینان دارم و آن این است که دفعه ی بعد جور ِ دیگری خواهم نوشت، نه اینکه فکر کنید عوض شده ام، نه؛ نه اینکه فکر کنید عوض خواهم شد، نه اگر خدا بخواهد؛ فقط می دانم جور ِ دیگری خواهم نوشت اگر بنویسم؛ علّتش چندان مهم نیست.

هوا آفتابیست و باران ِ لطیفی دارد می بارد. حتمن فکر می کنید دیوانه شده ام. باور کنید اگر چنین فکری را هم بر سر ِ زبان بیاورید اصلن ناراحت نمی شوم. در دلم باران ِ قشنگی باریدن گرفته است و چقدر خوب است که هزار و یک ابر ِ پاییزی هم در انتظار ِ باریدن صف کشیده اند. این طور خیالم راحت است در سال های پیش ِ رو اگر باشم دست ِ کم هزار و یک رنگین کمان را خواهم دید و اگر هم نباشم، که هیچ. همیشه به دوستانم می گویم، تنها آفتابی بودن ِ هوا برای دیدن ِ رنگین کمان کافی نیست. نور خودش رنگین کمان است اما باید ردّ پای باران هم باشد، باران اگر نبود یادتان باشد اشک هم جواب می دهد.

--

وقتم دارد تمام می شود، و صدای ساعتم را بلند تر می شنوم. همیشه همین طور است. وقتی حواست نباشد انگار نه انگار که ساعتی هست و تیک تاکی. وقتم دارد تمام می شود و من باید بروم.

به خدا می سپارمتان و باور کنید سپردن ِ عزیزان به خداوند، معنایی متفاوت از خداحافظی های ضبط شده بر آداب ِ لاجرم دارد!

مرا بسیار دعا کنید، که به هر اندازه از خیر محتاجم

یا حق

-------------------------------------------------------


مخاطب ِ (خیلی) خاص:

 

سهم ِ من از عطر ِ غزل های خدا،

شاهچراغ ِ چشمان ِ توست که شعر هایم را بر آن دخیل می بندم

تا با نگاهی در حقّ ِ روزهای لالم مستجاب شوند

یا بیا

یا لااقل حرفی بزن

کلافه ام از این روزهای بی تو.

نه

فقط باید بیایی

تا ققنوس بروییم از خاکستر ِ غروب های خزر

تا آتش برقصیم در ضیافت ِ نخل های جنوب،

وَ بیفتیم در گریبان ِ مترسک های جالیز

وَ دوباره سوز ِ نی شویم،

در نای باغبانان ِ داغدیده از قامت ِ افتاده بر خاک ِ نونهالان ِ جانپرورده.

نفَسم بند می آید

از تو چه پنهان

دارم دوباره دست روی دلم می گذارم

ولی ترسی ندارم،

فرداروز پناهنده ی دست های تو خواهم شد

دست هایی که زادگاه ِ آزادی ِ من اند.

بیا

که جغرافیای دلتنگی ام

پا به پای آه

دارد بزرگ و بزرگتر می شود

که از شمال می رسد تا قطب، از جنوب هم

از شرق و غرب ولی به نمی دانم کجا

حالا خوب می فهمم، علت این همه غروب ِ سرد را تنها در یک روز

وَ بیشتر دلم تنگ می شود برای تو، در این چرخه ی دلتنگی

نیستیّ و هستی

هستیّ و نیستی

ای هست و نیست ِ من.

می نویسم

تا لااقل واژه ها فاصله ی میان ِ دستان ِ من تا لمس ِ چشم های تو را بر دارند.

باور کن

تحمّل ِ این همه درد، زیر ِ سایه ی سرد ِ سکوت ِ تو

گره خورده با آه ِ من

این یعنی، به زودی دعای تو در حقّ ِ ابرها مستجاب شده

و دریا ذبح می شود در سیاهی ِ چشمانم...

نذرت قبول ای علّت ِ هر چه اشتیاق ِ من

---------------------------------------------

 

خدایا

برای ما به منزل ِ دوستی و محبّتت راهی از لطف ِ خود بگشا،

که تنها اینگونه از ترس و اندوه در امان می مانیم

خدایا بگذر از ما، از آنچه تو به آن داناتری،

از آنچه با زبان هایمان به تو نزدیک شدیم ولی با قلب هایمان ترک ِ آن گفتیم

بگذر از نگاه های سهو و خطا، حرف های بی فایده، خواهش های بی جای دل و لغزش های زبان و دست و پای ما

ای در همه جا و در هر لحظه، ای نزدیک و دور، بلند مرتبه و نزدیک

ای آشکار ِ پنهان و پنهان ِ آشکار

ای که دانا و توانا و بی نیاز و مهربان و حکیمی

خدایا

ای سزاوار ِ ستایش های نیکو که در شمار نیاید

ای بهترین آرزو و ای بهترین امید

ای آنکه یگانگی سزاوار ِ توست

و جز تو نیست آنکه سزاوار ِ این ستایش ها باشد

خدایا

نیازی به درگاهت آورده ایم که جز فضل ِ تو جبرانش نکند

و جز عطا و بخشش ِ تو به توانگری مبدّلش نگرداند

خیر و رحمت ِ تو را کیست و چیست که بتواند دور گرداند، از آن کسی که تو خواهان ِ رساندن ِ رحمتت به اویی

و  چون تو (به منظور ِ آزمایش) زیانی به ما برسانی، کیست و چیست که توان در برطرف کردن ِ آن داشته باشد، جز تو

ای آنکه دل های عاشق شیفته ی تو بوده و خرد های جدا افتاده بر معرفت ِ تو گِرد آمده اند

چون چنین است پس چگونه دل ها بی یاد ِ تو آرام گیرند؟!

چون چنین است پس چگونه جان ها بی مشاهده ی تو راحتی یابند؟!

چون چنین است و قاهر و غالب تویی پس چگونه می توان از غیر ِ تو خواست و بر غیر ِ تو امّید بست؟

که تو برای بندگانت بهترین نگاهبان و یاری رسان و سرپرست و روزی دهنده ای

و من ایمان دارم که تو کفایت کننده ی بندگانی!

خدایا

درهای معرفتت را به روی چشم های ما بگشا و سینه های ما را گشاده گردان و از راه ِ هدایتت به سلامت از این ورطه نجاتمان ده

یادت را در هر حال به ما الهام کن و جانمان را با آن مانوس فرما

و وجودمان را در آنچه مورد ِ رضایت ِ توست به کارگیر ... که تو بر هر چیز توانایی

قسم به مهربانی ات ای مهربانترین ِ مهربانان

دردم تو چه می دانی، ای صوفی ِ کرمانی؟!

سلام 

بر صداقت ِ آیینه

سلام

بر قداست ِ آب

سلام

بر صلابت ِ سرو

سلام بر تو

---


تا دست های تو راهی هست و نیست:


تمام ِ دریا را گوشه ی کوچکی از دلت جا می دهی

تمام ِ شمال را خلاصه می کنی در سه کلمه ی ساده

در "چه قدر قشنگ".

بعد همه را در یک تکه کاغذ مچاله می کنی

و پرت می کنی آن ته ته های دریا.

تو چه قدر عاشقی

این را از طرز ِ  قشنگ گفتنت می شود فهمید


راستی چه قدر قشنگ می گویی "قشنگ"

و حالا همه می دانند که من هم چه قدر عاشقم

چه قدر

چه قدر!

چه قدر ؟

اما این "چه قدر" های ناتمام، امان ِ آدم را می بُرند


گاهی دریا شعرها را با خود می برد

گاهی دریا شعرها را بر می گرداند

و این به احوال ِ موج ها بستگی دارد


من تمام ِ شعرهای تو را را از خلیج پس می گیرم

عجیب نیست

خزر به تمام ِ دریا ها راه دارد،

و به چشم های من.

--------------------------------------------


خدایا:

 

ای کسی که بر روی آورندگان به درگاهت با عطوفت روی آوری

و بر غفلت ورزان از یادت، مهربان و رئوفی و بر جذب ِ آنان محبت داری

ای شنونده ی دعاهای ما، ای برآورده کننده ی حاجت های ما

ای که ستایش مخصوص ِ توست

تو را سپاس می گویم و از زبانی پاک تو را می خوانم

 

 

"منزهی تو،

چه تنگ است راه ها بر کسی که تو راهنمایش نباشی

و چه آشکار است حق نزد ِ کسی که راه را تو نشانش دادی...

خدایا

همانا همّتم از همه ‏جا بریده و تنها متوجّه تو گشته، و رغبتم به جانب ِ تو منصرف‏ شده است،

پس تنها تو مراد ِ منى نه غیر تو و شب ‏زنده‏ دارى و بی ‏خوابی ‏ام تنها براى توست نه براى غیر ِ تو،

و دیدارت نور ِ دیدگان ِ من است‏ و وصالت آرزوى هستی ‏ام،

و تنها به سوى توست اشتیاقم، تنها در مسیر ِ محبت ِ توست شیفتگی ‏ام و در هواى توست دلدادگی ام،

و خشنودى ‏ات مقصود ِ من و دیدارت نیاز ِ من و جوارت مطلوب ِ من، و قرب ِ تو نهایت ِ خواسته ی من است،

آسودگى و راحتم‏ در راز و نیاز با توست،

داروى درد و درمان ِ بیمارى سینه‏ ام و خنکاى آتش ِ قلبم و برآمدن ِ اندوهم تنها نزد ِ توست،

پس در هنگام ِ ترس همدمم باش و لغزشم را نادیده گیر و گناهم را بیامرز،

توبه ‏ام را بپذیر و دعایم را اجابت کن،

و سرپرست ِ زمامم و توانگرى، گاه ِ تهیدستى ‏ام باش،

مرا از خود جدا مکن و از خویشتن دورم مساز،

اى نعمت و بهشت ِ من، و اى دنیا و آخرتم،

اى مهربان‏ترین ِ مهربانان"

-----------------------------------


با تو حرفی دارم:

 

عزیز ِ دل ِ بی قرار و بی گناهم

میان ِ ما از خاکستر ِ انتظار

چند پائیز فاصله است

تا آتش ِ آغوش

؟

فرقی نمی کند که در کجای این جهان ِ کوچک ایستاده ای

من، دچار ِ پروانه ای ترین اثرم،

عشق

چشمانم که مرطوب می شوند

یقین می آورم، دل ِ تو گرفته است

 

در منی و با من نیستی

نیستی، بی آنکه رفته باشی

آه

(   )

چه امّیدیست در انتظار

چه رنجیست در این خوشبختی ِ مرموز

اگر انتظار ِ تو نبود

اگر انتظار ِ تو نبود

اگر انتظار ِ تو نبود...

خدا را شکر که انتظار ِ تو هست

این خوشبختی ِ مرموز

 ------------------------


حرف ِ تازه ای ندارم:


پیش از تو عشق کلاً حرام بود

بعد از تو عشق کلاً حرام باد ...

--------------------------------


خدایا شر ِ آن بی عقلان ِ بی قلب و بی قلبان بی عقل که با کارهای پست و ابلهانه ی خود برای مردم درد و رنجی نامبارک می آفرینند را کم کن. آمین



گنجشکماهی

 2آبان ماه 1393

از آسمان گنجشک می بارد

فردا دیر است:


"اکنون اگر ننویسم از شقایق ِ نورسته ای دراین دهانه ی پل
فردا شاید
بسیار دیر باشد"
 

منوچهر آتشی

---------------


سوال و جواب:


وقتی انتظار داری جواب ِ سوالت را بشنوی، به تو لبخند می زنند

وقتی لبخندی می زنی، از تو سوال می پرسند

باید به اینگونگی های آدم ها عادت کنی، عزیز ِ من

---


و امّا:

 

سلام

حال ِ همه ی ما ...

خودت حدس بزن

ملالی هم نیست، حتّا بالا رفتن ِ قیمت ِ نان

پایین آمدن ِ قیمت ِ جان

چه بگویم

با این حال!

در عمری که باقی مانده

باید از کنار ِ زندگی بگذرند، سادگان ِ صبور، مظلومان ِ بی قرار

طوری که نه زانوی جوانان ِ بی جفت و باجفتشان بلرزد و

نه دل ِ ناماندگار ِ کودکان ِ دردمند ِ بی درمانشان

و نه دست های چند هزار ساله ی پیرانشان

حالتان حالمان حالشان

خوب نیست

همه می دانند، خوب هم می دانند

اما باور نمی کنند!

 

از شادمانی های بی سبب دیگر چیزی نپرس

که مدت هاست گم شده اند

در هیاهوی بیانیه های پُر طمطراق ِ یک عده دلسوز ِ آدمی

در خنده/گریه های مضحک ِ آنان

 

تا یادم نرفته است بنویسم ...

بنویسم که بی انعکاس مانده است

تبسّم ِ رویای ماه

بر پنجره های شکسته ی دیوارهای فرو ریخته

 

بنویسم دارد یادم می رود که ...

راستی می خواستم چه بنویسم؟

 

ها ا ا ا ا

بنویسم

که آه ه ه ه

نمی دانم چرا فقط شمایل ِ شقایق ها را به یاد می آورم

و درهای بسته ی رو به دریا را !

نمی دانم چرا هر کس به ماه می رسد،

فقط وعده ی آرامش ِ آسمان می دهد

 

آه ای چراغ ِ شکسته ی به خانه ناروا

جای تو را

در شبانه های این همه آیا،

این همه امّا،

هزاران پیاله ی اشک و ماهی مغموم و تکّه تکّه گرفته است

ای ماه چگونه در جرعه ای اشک خلاصه می شوی؟


بنویسم

کف ِ پایم هر شب از شیشه های چراغ ِ شکسته ی حیاط مجروح می شود

بنویسم

هر شب شیشه های چراغ ِ شکسته را جارو می کنم

بنویسم

هر شب چراغی تازه می بندم

دستمالم را مرطوب کرده و برگ های خاک گرفته ی درختان ِ باغچه را پاک می کنم

کمی سرفه می کنم

 

بعد با همان پای مجروح روی خرابه های تاریخ قدم می زنم

آن قدر قدم می زنم که فشارم می افتد

می نشینم روبروی خودم و می پرسم:

امروز حالت چطور است؟

 

عاطفه مرا صدا می زند: شام آماده است

می گویم گرسنه نیستم

بیا کمی کنار ِ من بنشین تا برایت فروغ بخوانم، تو که فروغ را دوست داری

(مثلن می خواهم خودم را از این حال و هوا در بیاورم)

می آید و می نشیند و می گویم،

بی مقدمه می گویم:

من هم یقین دارم کسی می آید

کسی که شبیه ِ هیچ کس نیست

همان کسی که می تواند

تمام ِ حرفهای سخت ِ کتاب ِ کلاس ِ سوم را

با چشم های بسته بخواند

و می تواند حتی چند صد هزار را

بی آنکه کم بیاورد از روی هفت میلیارد بردارد

...

و میتواند کاری کند که لامپ ِ "الله"

که سبز بود: مثل ِ صبح ِ سحر سبز بود،

دوباره روی آسمان ِ مسجد ِ مفتاحیان

روشن شود

آخ ...

چقدر روشنی خوبست

چقدر روشنی خوبست

و من چقدر رنگ ِ سبز را دوست دارم

من هم یقین دارم کسی می آید

کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست

با انسان هاست

با سادگان ِ صبور و مظلومان ِ بی قرار است

و همه چیز را قسمت می کند

کسی که در راه است

وقتی من و تو بهتر شدیم به اینجا می رسد

---


یک دل ِ سیر بی حرفی:


خیلی دوست داشتم بی حرفی از ابهام و آیینه می نوشتم

یک دل ِ سیر

امّا نمی شود

اینجا نمی شود بی حرفی از ابهام و آیینه نوشت

برای بسیاری از انسان ها نمی شود

راستش هیچ کجا نمی شود

برای خیلی از آدم های آشنا هم نمی شود

چرا که آشنایی به چند روز و چند ماه و چند سال و چند صباحی با هم بودن و هم صحبتی و این حرف ها نیست. به این چیزها که نیست.

حتّا نمی شود که هر واژه و هر لفظی را که دلمان خواست و فکر کردیم درست است برداریم، هر جور دلمان خواست و فکر کردیم درست است به کار گیریم، بعد، از این ترکیبات برای ماست مالی کردن ِ خودمان و دیگران استفاده کنیم، و طوری از کنار ِ یکدیگر رد شویم، که انگار نه انگار حرف ِ خاصی بیان کرده، اتفاق ِ خاصی را رقم زده و فعل و انفعالاتی را در درون ِ یکدیگر سبب شده ایم. نه، این طور نمی شود.

پس بگیرید بخوابید، واژگان ِ نا آرام ِ اینهمه بهانه گیر

که پای گهواره ی شما، دارد پیر می شود این خسته ی بی قرار

---


اگر قصد داری ... :


کار باید خیلی بزرگ باشد

آنقدر بزرگ که مثلن نتوانی انجامش بدهی

اینطور می شود که وقتی از آن حرف می زنی، غول می شوی

دست نیافتنی می شوی، عزیز می شوی

تازه ممکن است شاعر یا نویسنده هم بشوی

---


چه قصه ی ناتمامی:


از دفتر ِ نگاه ِ تو چیزی به جا نماند

جز شرح ِ ناتمام ِ غزل های مولوی ...

----------------------------------------


گنجشکماهی

19 مرداد 1393


این منم، اگر می خواهید بشناسیدم

سلام

و سلام بر غریب ِ آشنا

---

من ترجیح دادم جواب ِ نظر ِ شما را در این جا، یعنی در پستی به صورت ِ مستقل بیان کنم. نمی دانم آن نظر را باید تایید می کردم یا نه، به همین خاطر از شما تقاضا دارم که این متن را با دقت بخوانید و سپس به بنده بگویید نظر ِ شما را تایید کنم تا برای همه آشکار باشد یا همین طور پوشیده بماند؟ و بدانید من ابایی از تایید صحبت های شما ندارم و در ادامه خواهید دید که چرا.

---


ممنونم از زمانی که گذاشتید. امیدوارم نظری را که بیان کردید، نگه داشته باشید. و باز هم آن را بخوانید و ببینید که علت ِ بیان ِ خط به خط ِ آن چه بوده و چه چیز کلّن علت ِ بیان ِ آن نظر گشته است. ببینید آیا از تمام ِ حرف ها و حدیث های نوشته های من، تنها به یک گوشه ای خاص توجه نکرده اید. و چرا تنها آن گوشه را برگزیده و دنبال کرده اید. من از شما تقاضا دارم که فارغ از من و ما به این ها و حتّا نوع ِ لغاتتان فکر کنید.

---


اگر این نظر قصدی خیر و در جهت ِ تلنگر زدن به من و برای بهتر شدن و متنبّه گشتن و آگاه گردیدن از زیبایی ِ حقیقی بوده، بسیار سپاسگزارم و یقین بدارید که به آن فکر می کنم و همیشه فکر خواهم کرد تا رفع ِ نقص کرده و در جهت ِ کسب ِ آنچه زیبایی ِ حقیقی بدان معنا می شود همّت ورزم و به این دلیل خدا را شکر می گویم. و اگر تنها بیان ِ حرف هایی بوده که خیال ِ شما با گفتنش راحت گشته و یا ترکیبی از دو دلیل ِ بالا بوده، باز هم خدا را شاکرم چرا که همیشه از خدا خواسته و می خواهم که مرا از حال ِ دست داده به دیگران نسبت به رفتارهایی که در قبال ِ آن ها داشته ام و صحبت هایی که با آن ها کرده ام، آگاه گرداند (کسانی که با آن ها آشنا بوده و یا هستم، برخورد کرده و یا برخورد می کنم و ...) تا اگر خوبی کرده ام مسیرم را ادامه داده و در این راه با ثبات تر گردم و اگر جفا نموده و یا ظلمی کرده ام، جبران کنم و یا در صورت ِ عدم ِ توانایی در جبران و ادای دین، طلب ِ بخشش و عفو نموده تا ایشان کرامت ورزیده و از من بگذرند.


شما که حتّا خود را در مقام ِ قضاوت ِ انسان های متکبّر و از خدا بی خبر نمی دانید، آیا سزا نیست که کمی نسبت ِ به آنکه خود را غریب ِ آشنای او می دانید کریم تر باشید و اگر (دیروز) خطایی کرده و جفایی نموده به دیده ی گذشت و عفو بنگرید و (امروز) خوش بینانه او را مورد ِ خطاب قرار دهید. آنچه من در این نظر یافتم، در خوشبینانه ترین حالت، نشانی از عدم ِ رضایت و بغض و در بدبینانه ترین حالت حاکی از غضب و خشم بود. بسیار اندوهگین و بیشتر نگران شدم. و در این دوره ی حساس که نیازم از هر زمانی به آرامش و تمرکز بیشتر است با خواندن ِ این نظر و احتمالی که دادم، تصمیم گرفتم  برای بیان ِ حقایقی در اینجا درنگ کنم. این زمان ِ مقدس را برای بیان این حقایق انتخاب کردم. همان زمانی که برای بیان حرف های پست ِ پیشین نیز انتخاب کرده بودم.


شما یا مرا نمی شناسید و این سخنان را بیان کردید، که خب می گذارم به پای حرف هایی عمومی و حقی که بیان شده اند و من هم به عنوان ِ یک مخاطب ِ عام شنونده و پذیرای آن ها هستم، پس دلیلی برای به دل گرفتن نیست. و اگر مرا می شناسید (بر اساس ِ مراوده ای یا برخوردی در مدت زمانی محدود و یا هر اساس ِ دیگر) و این سخنان را بر آن اساس بیان کردید، لطف کردید. این پاسخ را تا انتها بخوانید تا ببینید در حق ِ من چه لطفی کردید. پس چرا من به دل بگیرم، که در عوض باید خوشحال باشم (در کنار ِ آن آندوه و نگرانی). از آنچه درباره ی غرور بیان کردم خوشحال باشید بیش از آن مقدار که تعجب می کنید.

---


ای غریب ِ آشنا، این ها تنها یک پاسخ به نظر ِ شما نیست که مقام ِ اعتراف ِ یک انسان ِ حقیر است. کسی که به حقارت ِ جایگاه ِ خویش معترف است. کسی که نه تنها در جواب ِ شما که رو به درگاه ِ همان خداوندی که به بیان ِ شما در نظر ِ شریفتان " خودش همه را دوست دارد و سفارش به خُلق ِ نیک و تواضع و حق شناسی و انصاف و نوع دوستی و دادگری و ظلم ستیزی و حق ستایی و ... کرده "

می ایستد و عاجزانه می گوید:


خدایا، من نه تنها به خود که به بسیاری از بندگان، و نه تنها به این هر دو که به زمین و زمان ِ تو ظلم کرده ام. آنچه از بدی و گناه مرتکب شده ام، تو به آن ها آگاهی و بر اندازه و مقدار و کیفیت و چگونگی ِ آن ها از من و از همه ی آنان که مظلوم ِ رفتار و گفتار ِ من بوده اند، دانا تری. پس وای بر من، از آنچه برای خود پیش فرستاده ام.

خدایا، اگر جایگاه هایی از رحمت و عفو ِ تو _که بر هر چیز احاطه دارند _نبودند تا بر آن ها امید بندم و در آن ها قرار گیرم و اگر نبود کلام ِ حق ِ تو که فرمودی (یا عبادی الّذین اسرفوا علی انفسهم، لاتقنطوا من رحمت الله، انّ الله یغفرالذّنوب جمیعا، ...تا از رحمت ِ تو نا امید نشویم) بی شک دست از خود می شستم و در چاه ِ حرمان و یأس سقوط می کردم.

خدایا، اگر از تو گریزی بود، برای رهایی از عذاب و خشم  ِ تو به سبب ِ گناهانم، از تو می گریختم. اما از تو گریزی نیست و تو بر احوال ِ من و اعمالم آگاهی و چیزی بر تو پوشیده نیست و همین بس است که تو حسابگر ِ اعمال و نیّات ِ من و کیفردهنده ام باشی.

خدایا، در باور ِ من تو خیالی و ترسناک نیستی بلکه من از سخط  ِ تو به سبب ِ گناهان و قصورم به تو پناه می برم و از این ترسانم، و با این همه قصور و خطا و گناه، جهل و ضعف و غفلت و غرور، به امید ِ رحمت ِ تو به سوی تو می شتابم. این منم، خوار و درمانده و عاجز و بینی به خاک مالیده، خطاکار و پشیمان و به جهل آلوده، که اگر عذابم کنی عین ِ عدالت ِ توست و اگر از من بگذری، همانا تو بسیار نسبت به بندگانت بخشنده و با گذشتی.

خدایا، من سراپا جهل و نادانی ام و اگر تو به حلم ِ خود بر من منّت نگذاری و به نور ِ خود هدایتم نکنی، هلاکتم حتمی ست. خدایا، پُرم از نقص ها و اشتباهات و ضعف های دیروز، اما به خاطر ِ امّید ِ امروزم به قوّت و غنای خود بر من منّت گذار که اگر چنین نکنی، خسرانم قطعی ست. بگذر از این وجود ِ بی تاب و ناتوان و رحمت آور بر آنکه جایگاهش حقیر و ناچیز است.

---


اگر لطف ِ او نبود، من همان در راهمانده ی ضعیف و درمانده، همان در جهل فرو رفته ی غفلت زده، همان عاصی و رو به راه های ناکجا، همان رو به غضب ِ او نهاده، همان هیچ ِ هیچ ِ دیروز بودم. همان که احتمالن شما می شناختید.

ای غریب ِ آشنا اگر این را می خواستید بدانید، و بگویید، اکنون دانستید و من بار ِ زحمت از دوش ِ شما برداشتم. نیازی به شکسته-معرفی های دیگران نیست، که آنچه شما و دیگران از حقارت و سرشکستگی و ستمکاری من می دانید، بسیار بسیار بسیار در مقابل ِ آنچه خود می دانم و خداوند می داند اندک است.

من خود گویای شرح ِ کاملی از حال ِ خود خواهم بود تا همه بدانند که من کیستم؟ همان بنده ی عاصی و درمانده ی پُر خطا، همان که  اگر خدای انسان های خوب و به حقیقت زیبا (همان خدای عارفان و عاشقان و عابدان و بندگان ِ حقیقی که خیر ِ فراوانی برای انسان ها داشتند، و آنگونه زیستند که گفتند، آنگونه که خداشان گفت و خواست و شما معرفی شان کردید) بر او رحم نکند، از فرط ِ سستی و ضعف و قصور و خطا، استخوان های وجودش زیر ِ بار آنچه خود برای خود برگزیده بود، در هم خواهد شکست و نابودی اش محقق خواهد شد.

این منم، همان انسان ِ حقیری که چون در پیشگاه ِ خداوندی ِ خدای اینان، به گدایی ایستاد، او را بخیل نیافت، و چون آهنگ ِ او کرد او را گرفته ندید و چون به اظهار ِ عجز پرداخت او را شنواترین دید و چون از کرمش درخواست نمود، عطاکننده ترینش یافت. با وجود ِ سابقه ای ناصواب و بار ِ سنگین ِ خطاها و جهلم، سرشکستگی ها و دلشکستگی ها و کوله بار ِ حسرت و اندوهم. اما او آفریننده ی من است، آن روزی دهنده ی مهربان و بی نیاز از من و ما و هرچه. او که دارنده ی اسماء و صفات ِ نیکوست. که فهم ِ تنها یکی از آنان برای هفت پشت ِ هدایت ِ هر انسانی کفایت می کند.

من این خدا را سپاس می گویم، خدای اینان را، چرا که او را شایسته ی سپاس و ستایش می بینم. به خاطر ِ رحمتش، نعمتش، هدایتش، امیددادنش، انذارش، عفو و خطاپوشی اش، مغفرت و احسان و توبه پذیری ِ رحیمانه اش. به خاطر ِ اسماء و صفات نیکویش. دعوتش را لبیک گفتم و اطاعتش را به خاطر ِ این همه بر خود واجب دانستم و می دانم، تا وسیله ای باشد به سمت ِ محبتش، و محبت ِ آنان که او را دوست دارند، و محبت به آنان که او دوست دارد و دیگر بندگانش. اگر دیروز به راه ِ دیگری بوده ام، امروز به این راه ِ همیشه ام، به راه ِ  این خواسته ی تمامم. سپاس می گویم این خدا را، که احسان ِ او علت ِ به دست آوردن ِ احسان و نعمت های اوست و بدون ِ آن احسان ِ نخستین و بی مقدمه، وجودم اصلاح نمی شد، شکستگی ام جبران نمی گشت و ... پس آیا قضاوت ِ امروز ِ آدمی بر اساس ِ دیروز ِ او شایسته است؟


خدایا تو را سپاس، آن سپاسی که تو را از من خشنود گرداند و زمینه ی کامل شدن ِ نعمت ِ هدایتت را برای من فراهم آورد و نصیبم را از رحمت و فضل ِ تو افزون گرداند.

ای خداوند ِ عارفان و عاشقان و عابدان و بندگان ِ حقیقی، ای  خداوند ِ عارفان و عاشقان و عابدان و  بندگان ِ غیر ِ حقیقی. یا ربّ العالمین، ای پناه دهنده و پناهگاه ِ من آنگاه که از راه ِ احسان و لطف ِ تو به سوی تو رهسپار شدم، پس از خستگی و درماندگی ام از پیمودن ِ راه های رو به هرکجا. ای گذشت کننده ای که اگر عیب پوشی رئوفانه ی تو نبود، رسوایی ام آشکار و بر سر ِ زبان ها جاری بود. ای آنکه چون به یاری ات خواستم، توانایی ام دادی و رحم آوردی بر ضعف و سستی ام و اگر جز تو را برای یاری می خواستم در خودشکستنم حتمی و در ضعف و ذلت ماندگی ام قطعی بود. بی گناه نیستم و عذری برای آوردن به درگاه ِ تو ندارم، پشیمانم و به آغوش ِ امن ِ رحمت و عفو و فضل ِ تو پناه می آورم و از هرچه از اعمالم، که دیروز مرا از تو  دور می کرد و به کام ِ ذلّتم می کشاند، بیزارم و از آن ها دوری می جویم  و از عواقب ِ آن ها به جانب ِ گذشت ِ تو می گریزم. و اگر به جانب ِ تو نگریزم چه کنم. این درمانده ی هراسناک ِ دلنگران ِ ترسان ِ فقیر و در اضطرار مانده را به خودش و دیگران وامگذار و ناامید مگردان.

خدایا تنها تو از سرائر ِ من و آنچه از من بر دیگران پوشیده است آگاهی. خدایا به تو شکایت می کنم از خودم، از غم و اندوه و وسوسه های درونم. این شکایت را وسیله ی هدایت و نجات ِ من از رسوایی و هلاکت قرار ده و توانایی ام ده تا در آشکار و نهان آنگونه باشم که تو دوست داری و در راهی بوده و به عملی مشغول باشم که تو می پسندی. ای که امیدم تنها تویی و اعتمادم بر توست، و گریزان به سمت ِ رحمت ِ توام. به خاطر ِ سستی و ناتوانی ام در ادای دیون و به خاطر ِ گناهان و جهل و نادانی ام، از نیکی ها محرومم مگردان، که اگر به خاطر ِ این ها از من مگذری، عین ِ عدالت ِ توست و تو بر کسی ستم نمی کنی و اگر بگذری، همانا تو مهربان ترین ِ مهربانانی.

---


ای غریب ِ آشنا، بر این باورم، که در ِ سعادت آنگاه به روی بنده ای باز می شود که معترف به قصور و گناه و جهل و ضعف  خود بوده و خواهان ِ بازگشت به آغوش ِ پر مهر ِ پروردگار باشد، هم او که منشأ احسان و خوبی ها بوده و سفارش کننده ی بندگان به احسان و خوبی ست. برگردد و از او توانایی و وسیله برای ادای دیون و رفع ِ مظالمش را طلب کند و در این راه قدم بردارد و همت ورزد.

آری ایمان آن است که نورش در دست ها و پاها، زبان و قلب و ذره ذره ی وجود ِ انسان جاری شود تا نیکی ِ او فراگیر و بخشش و گذشت و احسانش افزون و عیب پوشی و به رو نیاوردنش (آنگاه که می داند انسانی نادم و پشیمان است) فراوان گردد.

آری ایمان و محبت آن است که در عمل جلوه کند و محدود به واژه ها و الفاظ نگردد. نوری نور ِ هدایت است که پاها را در مسیر ِ احسان و محبت و گذشت و عیب پوشی و دستگیری و اینگونگی ها پیش برد. ایمان آن است که ما نیز ببخشیم. ما که خود حاملان ِ قصور و خطا و گناهیم، ببخشیم آنان را که پشیمان اند و حتا آنان که سزاوار هم نیستند، تا خدا ما را بهتر و بیشتر بپذیرد آنگاه که به سمت ِ او باز می گردیم  و ما را بیامرزد آنگاه که از وجود ِ رحیمش طلب ِ مغفرت می کنیم. تا بخشش ِ ما عاملی شتاب دهنده در بخشش و مغفرت ِ خدا نسبت به ما گردد.

همان خداوندی که فرمود: ( و لیعفوا و لیصفحوا الا تحبّون ان یغفر الله لکم و الله غفور رحیم...باید مؤمنان عفو و صفح پیشه کنند و از بدیها درگذرند، آیا دوست نمی‌دارید که خدا هم در حق شما مغفرت (و احسان) فرماید؟ و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است)

آری، نور باید در چهره و دست و پا و زبان و قلب ِ ما هویدا گردد. اگر اطاعت ِ او و تامل در اطاعت ِ او بود، به راه ِ کژی وبدی و ستم و ... نمی رفتیم. من از پشیمانانم. هرچه کردم به جز اطاعت ِ دوست، در همه عمر از آن پشیمانم. از ظلم ها در حق ِ خودم و ستم ها در حق ِ دیگران، از بدی ها و کژی ها.

عزیز ِ گرانمایه، من اصلن آمدم، تا همین حرف ها را بزنم، تا بگویم تنها جاری ِ ایمان در دست ها و پاها و چشم ها و زبان  و کلن وجود ِ ماست که ما را به چشمه ی نور می رساند و وجودمان را از هر پلیدی و کژی تطهیر می کند. شما از تمام ِ نوشته ها، فقط آن قسمت را دیدید؟ نمی دانم چرا دیگر قسمت ها را ندیدید، یعنی دیدید ولی عاملی سبب گشته تا هنوز هم ناخوش بینانه به نوشته ها بنگرید. این ها به کنار. بسیار نگرانم از اینکه در حق ِ شما نیز بدی و قصوری روا داشته ام که مستحق ِ بخشش نبوده و سبب شده بدین گونه مورد ِ خطاب قرار گیرم. نگرانی ِ من تنها در این مورد است. من از خدا می خواهم و به او می گویم:

خدایا تو بر هر امری توانا و قادری، هستند کسانی که دیروز من در حق ِ آنان خواسته و ناخواسته، از سر ِ غفلت، جهل، غرور و ... ستمی روا داشته ام و مدیون ِ آنان هستم و امروز یا از توانم خارج است که جبران کنم یا فرصت و وسیله و سببی برای جبران فراهم نیست. اما خدایا من از ناتوانانم و از بازگشت کنندگان به آغوش ِ پر محبِت ِ تو، تو که هم بر هر امری توانایی و هم پذیرنده ی بازگشت کنندگان و بخشنده ی بندگانی. از تو می خواهم یا توان ِ جبران و راه و فرصت و وسیله ی آن را نصیبم نمایی و یا تو خود ادای دیون ِ مرا بر عهده گیری. خدایا با تمام ِ وجود از تو می خواهم  و ایمان دارم به وعده ی صدق ِ تو که فرمودی:

(من یتّق الله یجعل له مخرجا ... و تو راه ِ خروج را ضمانت کردی، بشرطها) و نیز فرمودی: (یا ایها الذین آمنوا ان تتّقوا الله یجعل لکم فرقانا و یکفّر عنکم سیّئاتکم و یغفر لکم و الله ذوالفضل العظیم ... و بخشش ِ گناهان را از منبع ِ فضل و کرمت وعده دادی، بشرطها) 


ای غریب ِ آشنای عزیز، من از شما طلب ِ بخشش می کنم،  چرا که مطمئن هستم شما اهل ِ نیکی و گذشتید. اگر من نسبت به شما ستمی روا داشته یا مرتکب ِ خطایی گشته و یا حقی را ناحق کرده ام از من بگذرید. می دانم که (جزاء سیّئه سیّئه مثلها) اما آیا راه ِ احسان امن تر و نیکو تر نیست؟ و (فمن عفا و اصلح فاجره على الله) و آیا حساب ِ عافی با خداوند نیست؟ می دانم که می دانید که تاج ِ احسان، گذشت است و می دانید که احسان از عدل والاتر است. پس، از گذشت بالاتر چیست؟ نه به خاطر ِ من، که شایستگی ِ من ناچیز و چه بسا هیچ است بلکه به خاطر ِ خداوند از من بگذرید، به خاطر ِ او که فرمود: ( و الذین صبروا ابتغاء وجه ربّهم ... و یدرؤون بالحسنه السّیئه اولئک لهم عقبی الدّار ... به خاطر ِ سرنوشت نیکی که تنها نزد ِ خداست از من و سیّئه ی من به نیکی و احسان بگذرید که ... و العافین عن النَّاس و اللّه یحبّ المحسنین)


من از یک چیز اطمینان دارم و آن اهل ِ نیکی بودن ِ شماست، چرا که در طول ِ زندگی ام اگر نگویم تمامن که درصد ِ بالایی از کسانی که با آنان مراوده داشته و با ایشان در رفت و آمد بوده ام اهل ِ نیکی بوده اند و اگر شما مرا می شناسید شکی ندارم که در این دسته قرار دارید. اگر پشیمانی از خطا و جفا و اعترافم به بانگ ِ بلند، باب ِ عفوی بر من می گشاید بدانید که من از پشیمانان و معترفانم و اگر طلب ِ گذشت سبب ِ از بین رفتن ِ خشم و نارضایتی ِ شما و کسب خشنودی تان می گردد، یقین بدانید که من از طلب کنندگان ِ گذشتم.

اگر ببخشید راه ِ دوری نمی رود و اگر نبخشید من مبنای نظر ِ شما را بر حق بودن می گذارم و به شما حق می دهم که از من نگذرید اما بدانید (و إِن تعفوا و تصفَحوُا و تغفِروا فانَّ الله غفور رحیم ... بی شک اگر مرا ببخشید و از نکوهشم در گذرید و خطایم را نادیده بگیرید آنگاه منّت بر من تمام کرده و از خواری و شرمندگی و عذاب رهایم کرده اید و بدانید و می دانم که می دانید وعده ی خداوند صدق است و او غفور و رحیم است و مغفرتی را که در حق ِ من داشته باشید بی شک در حق ِ شما خواهد داشت و بهتر از آن را).

در غیر ِ این صورت، شکایت به محضر ِ آن بخشنده ی مهربان خواهم برد و زبان به شکوه می گشایم که:

خدایا من از بندگانت طلب ِ بخشش کرده و خواستار ِ جبرانم و تو بر صدق ِ حال و قال ِ من گواهی و گواهی ِ تو مرا کفایت می کند. از آنان که از من گذشته و می گذرند به نیکی بگذر و از رحمت و فضل و مغفرت ِ خود سیرابشان کن و دل ِ آنان که با من نرم نگشته و بدین سبب از من نگذشته اند را تو نرم و مهربان کن و آتش ِ خشم و غضب ِ درونشان را به نسیم ِ رحمت ِ خود خاموش گردان تا به نیکی از من در گذرند و مرا ببخشند.

خدایا از آنان که از من نگذشته، و بر پشیمانی و ندامت و تقاضای جبرانم (در صورت ِ توانایی) رحم نمی آورند، به آستان ِ فضل و مغفرت ِ تو پناه می برم و با تمام ِ وجود می خواهم که یا مقلّب القلوب، قلب های آنان را به حالی نیکو برگردانی و آنان را راضی و خشنود گردانی، که شکستگی ام را جز لطف و محبت ِ تو جبران نکند و حسرت و ندامتم را جز رحمت ِ تو برنگرداند و حقّا که تو بر هر امری توانا و قادری

---


به قول ِ حافظ:

"اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر... به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم" :)

این همه گفتم و درنگ کردم تا این را بگویم، که به جلال ِ خداوند سوگند که پشیمانی ِ آنان که از اهل ِ خطایی (که نادم است) نمی گذرند از پشیمانی ِ اهل ِ خطا بیشتر خواهد بود (نه به این خاطر که حق ندارند، بلکه حق دارند طریق ِ عدل پیش گیرند) در آن روزی که خواهند دید خداوند با آنان که با او معامله کردند و به خاطر ِ او صبر نموده و بخشیده و مورد ِ مغفرت قرار دادند، چگونه معامله می کند و چگونه حسابی با آنان خواهد داشت. پس امروز گذشتن از انسان هایی چون من برای آنان که اهل معامله اند آسان خواهد بود. آنان که سینه هایشان گشاده و ایمانشان به صدق ِ وعده های خداوند بیشتر است.

اگر دینی بر گردن ِ من دارید و می دانید که من توانایی ِ ادای آن را دارم، بسم الله و اگر واقف بر ضعف و ناتوانی ِ من و شرایطم هستید، من خواهان ِ عفو و گذشتم.

----------------------------------------------------------------


خدایا کمک کن تا از ایمان آورندگان به تو بوده و در حقیقت ِ ایمان ِ خود از دروغگویان نباشم.

آمین یا ربّ العالمین


گنجشکماهی

15 مردادماه ِ 1393

باید شبی گذر کنی از روزمرگی!

سلام

امشب، روز ِ سلام است

این ماه، خورشید است، همه اش روز است، نور است

هر روزش، ماه ِ سلام است

ماه ِ سلام های های دوباره، سه باره ... هزارباره

روز ِ روزه های سلام و نور ِ تمام

 

سلامت می کنم

می ایستم، و سلامت می کنم

با تمام ِ وجود می ایستم، و سلامت می کنم

می نشینم، و سلامت می کنم

می افتم، و سلامت می کنم

در خواب و بیداری سلامت می کنم

در هر حال، سلامت می کنم

 

ای جواب ِ تو مایه ی آسایه و سلامتم

ای جواب ِ تو رمز ِ عبور از هر در ِ بسته

ای جواب ِ تو طراوت و حیات ِ همیشه ی هر دل ِ خسته

 

مومنانه سلامت می کنم، ای جواب ِ تو حسّ ِ عبور از هر چه دلتنگی

خطوط ِ سلامم دخیل بسته اند بر شاهچراغ ِ چشمانت،

تا با نگاه ِ دوباره ات مستجاب شوند، در حقّ ِ این روزهام

سلامت می کنم با عشق، ای متبرّک به یاد و حضور ِ تو لحظه هام

---



از حافظه ام:


"برقی از منزل ِ لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمن ِ مجنون ِ دل افگار چه کرد"


سعدیانه:


"وه که جدا نمی شود نقش ِ تو از خیال ِ من
...

...

فقر ِ من و غنای تو   جور ِ تو احتمال ِ من"

---


حال ِ حافظ:


"ای صبا نکهتی از خاک ِ ره ِ یار بیار

ببر اندوه ِ دل و مژده ی دلدار بیار

نکته ای روح فزا از دهن ِ دوست بگو

نامه ای خوش خبر از عالم ِ اسرار بیار"

 

امشب دوباره به یمن ِ حضور ِ تو، حافظم

خدا را شکر، بی حد

به خاطر ِ استجابت ِ این دعاها، به خاطر ِ وجود ِ صبا، حضور ِ صبا

ای صبا از تو ممنونم، ای صداقت ِ لطیف، ای پیامبر ِ امید

که مژده ی دلدار رساندی و زیر ِ کتف ِ ایمان ِ خسته ام را گرفتی تا بر خیزد

که آوردی نکته های روح فزا از دهان ِ دوست، و بردی اندوه ِ دل های ما را

خدا را شکر به خاطر ِ رنگ ِ زیبایی که بر پیکره ی وجودمان زدی

این ماه، رنگ ِ دوست می پاشد، بر نقش ِ بی رنگ ِ حیات ِ ما

ماهی که ابرو نموده و جلوه گری کرده،

اما روی خویش نبسته است، که روز به روز کامل و کامل تر می شود

تا زمانی که بیابان ِ شب زده ی دنیای ما را، زینت و نوری تمام شود

و تا آن زمان روی ماه ِ نگار ِ ما عیان است

رفیقی می گفت:

"تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان

بگشود نافه ای و در ِ آرزو ببست"

و من شک ندارم که او این را برای ماه ِ دیگری گفته

امشب، نافه گشاده و در ِ آرزو باز است!

---


حال ِ گنجشکماهی:


دلگیرم با این حال دلخوشم

دلخوشم با این حال دلنگرانم

دلگیرم، دلخوشم، دلنگرانم

نکند در محضر ِ ماه سر از دستار بشناسم

---


قبل از تشییع:


امروز سبکم، ساده ام، سرورم، سلامم

امروز خلاصه ام، خلاصم

دنباله ی فلسفه ای نیستم امروز

امروز حرف ِ همیشه نیستم

چون همیشه نیستم

امروز، "من" نیستم

رسیدن به این ماه ِ تمام، تمامم می کند،

رسیدن به سلام ِ تو،

از هر دغدغه ای، فلسفه ای، مطلبی.

تنها می ترسم،

می ترسم سرم را برگردانم، می ترسم تمام شود

و "من"، دوباره شروع شود

دلخوشم، از آمدنت

دلنگرانم، از اینکه نکند لحظه ای چشم از چشمانت بر دارم، از نگاهت

چه داری برای من از رحمت، از محبت و معرفت؟ همه چیز

چه دارم تا ظرف ِ حضورت کنم؟ هیچ

 

حافظه ام را مرور می کردم

چقدر آشنا

"هم گلستان ِ خیالم ز تو پر نقش و نگار

هم مشام ِ دلم از زلف ِ سمن سای تو خوش

در ره ِ عشق که از سیل ِ بلا نیست گذار

کرده ام خاطر ِ خود را به تمنّای تو خوش

در بیابان ِ طلب گر چه ز هر سو خطریست

می رود حافظ ِ بی دل به تولّای تو خوش"

چقدر آشناتر

"خیال ِ نقش ِ تو در کارگاه ِ دیده کشیدم

به صورت ِ تو نگاری ندیدم و نشیندم"

چقدر آشنا

"هر گلی نو که شد چمن آرای

ز اثر رنگ و بوی صحبت ِ اوست"

چقدر آشناتر

"ساقی چمن ِ گل را بی روی تو رنگی نیست"

چقدر آشنا

"در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم

لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی

فکر ِ خود و رای ِ خود در عالم ِ رندی نیست!!!

کفر است در این مذهب خود بینی و خودرایی"

و چقدر آشناتر

"جهان به کام ِ من اکنون شود که دور ِ زمان

مرا به بندگی ِ خواجه ی جهان انداخت"

 

نیامدم که دیوان ِ حافظ را باز نویسی کنم!


تنها برای گفتن ِ چند حرف ِ آشنا، برای چشم های آشنا آمدم. برای تجمیع ِ حرف هایی که بارها جسته و گریخته گفته ام. حافظ خواندن و فهمی از اعتراف ِ او نکردن! عجیب است (حافظ اینجا یک مثال است). اما اعتراف به چه؟

بارها به دوستان و همکلامان ِ دردآشنا و نیز در جمع های دیگر گفته ام که مولانا و حافظ و سعدی، عطار و عراقی و خواجه عبدالله انصاری، بیدل و امیر خسرو و هلالی، وحشی و صائب و هاتف اصفهانی و هزاران هزار از این میان چون ابن عربی ها، ابن فارض ها، ملاصدراها و ... معترف اند به استعانت از کلام ِ رحمان، اعترافی که چون روز، روشن است. اینان عمر در این راه صرف کرده اند و هزینه کرده اند.

تعجب ِ من از این است که ما چگونه اصل ِ کلام را رها کرده ایم (کمی صبر، منظورم این نیست که این ها را نیاموزیم، که باید بیاموزیم). پیمودن ِ راه حقیقت برای رسیدن به منزل ِ سعادت بدون بررسی و تدبّر در اصل ِ کلام ناممکن است و توجیه ِ این امر _که ما کشف ِ حقیقت را منحصر کرده ایم به مطالعه ی این آثار بی آنکه خود به اصل و منبع رجوع کنیم_ از بسیاری از انسان ها قابل ِ قبول نبوده و شیوه ای احسن نیست. تمام ِ درخواست ِ من از اهل ِ تفکر و آنان که مشتاق و خواهان ِ رشد و سلامت ِ همیشه اند، این بوده و هست که لااقل گوشه ای از امورمان را اختصاص دهیم به اصل ِ کلام و تدبّر و تحقیق و تفکّر در آن. همان طور که خواندن ِ حافظ و مولانا و سعدی و بیدل و وحشی و غیره هست، همان طور که انواع ِ مطالعات ِ ضروری و غیر ِ ضروری هست، همان طور که رفتن به مکان های ضروری و غیر ِ ضروری هست، لذت ها و انس های ضروری و غیر ِ ضروری هست

و از یادمان نمی رود،

گردش در حدیقه ی این حقیقت ِ جاری و رجوع به داروی حکمت ِ این کلام ِ باری هم باشد. این را برای آنان می گویم که اهل ِ اشارت اند. اهل ِ احسن اند و تنها به حسن ها اکتفا نمی کنند. لااقل سری بزنیم و مختصر و منحصر به کتاب های داستان و شعر و فلسفه و حکمت و ... نشویم. برویم بخوانیم آن کلام را و چون سوالی پیش آمد در جستجوی جواب و رفع ِ دغدغه برآییم و از منابع ِ مختلف بهره گیریم. آنکه نیکوان را دوست دارد، نیکوتران را دوست تر می دارد! خواندن ِ این کلام، فقط خواندن ِ یک کلام نیست!


راستش آمدم تنها گویای این سخن باشم

که *(صـِبْغَةَ اللّهِ وَ مَن أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً ؟؟؟!!!

        وَ نحن لَهُ عَابدونَ)*

یعنی:

(بگوئید ما) رنگ ِ خدایى (بخود می ‏گیریم) و چه رنگى بهتر از رنگ ِ خداست؟؟؟!!!

و ما (تنها) او را عبادت می کنیم

 

نیامده بودم که این ها را بگویم، که بگویم ما چه رنگیم، بگویم چرا فقط از خواندن ِ حافظ لذت می بریم! (نه جامه ی عمل پوشاندن به حقایق ِ موجود در کلامش، که فقط خواندن. فقط سخن گفتن. چون کم هزینه و نشئه آور است). نیامدم که بگویم دست هامان چه رنگی ست، قدم هامان چه رنگ است؟ چشم هامان چگونه می بینند. که بگویم بیشترین جواب و سخنی که تا به حال در جواب ِ این سوال ها از انواع و اقسام مختلف ِ آدم ها یادداشت کرده ام، این بوده که، این رنگ عالی ست اما مهیّای آن شدن سخت است. اینگونه بودن را دوست دارم ولی همیشه نمی شود، این حال ِ خوب را گاهی تجربه کرده ام و کاش همیشه این طور بود و ...

نیامدم که بگویم،

اگر عالی ست، "اما" ندارد!

اگر دوست داریم، "ولی" ندارد!

اگر تجربه کرده ایم، کاش ِ توجیهی ندارد و ...!

ما برای رنگ های بسیاری هزینه می کنیم، رنگ هایی که لذتشان در چشم و دل ِ ما بیشتر است، یا زودبازده ترند، رنگ هایی که با واقعیت ها سازگارتر و غیره و غیره اند. اما برای این رنگ، کم می گذاریم. نمی دانم قرار است به کجا برسیم و در چه اندیشه ای هستیم که این قدر ساده ایم.


تنها آمدم همان "یک خط کلام" را بگویم و بعد با خیال ِ راحت بروم

بروم تا در آغوش ِ ماه گم شوم


اما نمی دانم علّت ِ این تفصیل چیست. نکند یادم رفته است که "..." یا شاید دلیل ِ دیگری دارد که نمی خواهم بگویم و یا کلّن یادم رفته. تفصیلی که با سخنان ِ آشنای حافظ  شروع شد و متاسفانه به همین جا هم ختم نخواهد شد :)

---


بعد از تشییع:


امروز یکشنبه ی یک تیرماه ِ داغ است.

این جمله آشنا نیست؟!

بگذار عشق فریبت دهد! جمعه ی یک شهریورماه ِ داغ و آن حکایت ِ سوزان. نه. قصد ندارم حکایت ِ تازه ای بگویم. البته بهتر است بگویم تازه حکایتی تکراری. قصه ی کوچ ِ آدم ها از دنیا. نه. راستش فقط آنچه را که باید بگویم می گویم. آنچه گفتنش تمامم می کند.

نمی دانم چه رمزی در کوچ ِ تابستانی عزیزان ِ ما نهفته است. شاید واقعن ما به گرما حسّاسیم، شاید هم نه.

امروز زمان ِ به خاکسپاری ِ چندباره ی غفلت ها و غرورهای من بود، وقت ِ اشارت. وقت ِ اشارتی که تنها به دیده های بینا می رسد. اشارتی که تداعی می کند این کلام ِ دوست ِ عزیزم را که می گفت:

"آن کس است اهل ِ بشارت که اشارت داند" و از خدا طلب می کنم دیده ای روشن بین را، دیده ای که تمامن خلاصم کند از غیر ِ او.

مدام احساس می کنم 9 شهریور ماه 1392 همین دیروز بوده است. نه به این دلیل که دنیا زود می گذرد، نه به این دلیل که فکر کنید حسابی خوش گذرانده ام و همان قضیه ی نسبیت ِ زمان و این حرف ها، نه اینکه فکر کنید ... نه، اصلن بگذارید خودم دلیلش را بگویم. چون حکایت ِ آن روز را روزها و شب ها برای خودم مرور می کنم، حکایت های بسیاری را مدام برای خودم مرور می کنم. این اصلی ترین دلیل ِ این پیوستگی ست. امروز من زیر ِ سر عزیزم خاک گذاردم. نباید برایتان عجیب باشد اگر بگویم مدام این اصواتِ آشنا در سرم می پیچید که:

"خیز و در کاسه ی زر آب ِ طرب ناک انداز

پیشتر زان که شود کاسه ی سر خاک انداز"

که

"عاقبت منزل ما وادی ِ خاموشان است

حالیا غلغله در گنبد ِ افلاک انداز"

شک ندارم اگر این ها از زمزمه به اصواتی شنیدنی تبدیل می شدند، دیگران دیوانه ام می انگاشتند. البته خودمانیم _از نظر ِ بسیاری از مردمان دیوانه بودن در این زمانه_، برای خود ِ من افتخاری ست، خیالم را راحت می کند که اشتباه نکرده ام :)

خدا را شکر می گفتم و دلم می گرفت از غربت ِ ما آدم ها. غربتی که آمیزه ای از غفلت و غرور است. بینندگانیم و نمی بینیم! که زود فراموش کنندگان ِ زود فراموش شونده ایم. که اشارات در کاسه ی سر ِ ما نمی مانند چرا که برای نگه داشتن و تثبیت و تقویت شان هزینه نمی کنیم و ...

قصه ی قرآن و اشک و عزا بر سر ِ رفتگان، قصه ی تکراری ما مردم است. قصه ای که می گوید:
ما اهل ِ هیجانیم، نه تعقّل و تغییر و ثبات. اهل ِ _برای بعد ها گذاشتن_، هستیم. برای بعدهایی که ممکن است نباشند. برای بعدی که نیستیم. بعد همین حالاست، حالا باید بلند شد و کاسه ی وجود را پر کرد از حقیقت ِ جاری و شراب ِ باقی.

نمی خواهم و قصدم این نیست که اینجا مجلس ِ ختم برپا کنم. روحیه و اعتقادم اینگونه نیست که اکنون بروم و در کنج ِ عزلتی بنشینم، زانوی غم بغل گرفته و اشک بریزم. اکنون زمان ِ اشک نیست، زمان ِ نوشتن است، که نوبت به غسل ِ چشم ها هم می رسد.

وقتی _بگذار عشق فریبت دهد_  را می نوشتم، _حکایت ِ فریبا و مهدی را_ قصه ی قرآن و اشک و عزا مشابه ِ امروز بود. تمام ِ تعجب ِ من از ما انسان هاست. که چرا گره نمی خوریم به آن حقیقت ِ همیشه. یکسال گذشت و سال ها خواهند گذشت و قصه ی قرآن و اشک و عزا باز تکرار خواهد شد و ما بارها و بارها فراموش خواهیم کرد تا روزی که فراموش شویم.

این یعنی، از تمام ِ حقیقت ِ مرگ، سهم ِ ما، یک پیراهن ِ سیاه و چند قطره اشک بوده که آن هم بی دوام و زودگذر است. بله، هرچیز جز آن حقیقت ِ همیشه، ناهمیشه است. پس به خودم می گویم، تعجب نکن از انسان ها، از آنهاشان که فراموش می کنند و فراموش می شوند، چرا که _ناهمیشه خواه_ گریزی از فراموش شدن ندارد و "فراموش شدن" را انسان هنوز به حقیقت نمی فهمد. نمی فهمد که چه رنج و چه مصیبت ِ تمامی ست، فراموش شدن و خط خوردن از نگاه ِ یار! بگذارید امروز اینجا مراسم ِ ختمی باشد، به شیوه ای دیگر. مراسم ِ ختمی برای مرگ ِ غفلت ها و غرورها و بدی ها، و نیز این همه خود را بی نیاز انگاشتن، بی نیاز از آن بی نیاز ِ مهربان.


دوباره عبدالباسط می خواند:

*(عَن ِ الْمُجرِمین * مَا سَلَکَکُمْ فی سَقَرَ * قالوا لَمْ نَکُ مِنَ الْمُصَلّین*

وَلَمْ نَکُ نُطْعِمُ الْمِسْکین * وَکُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخَائِضین *

وَکُنَّا نُکَذِّبُ بـیَوْم ِ الدّین * حَتَّى أَتَانَا الْیَقین ...)*


روحم بی تاب شد، احساس ِ غریبی داشتم، آیه آیه که پیش می رفت ...

نگاهی به دور و برم انداختم، چهره ی آدم ها را نگاه کردم، دوست داشتم می فهمیدم چه در سرشان می گذرد، اما خدا را شکر می کردم که این توانایی را به من نداده است :) رو کردم به برادرم و گفتم: وای بر ما آدم ها! (اگر دوست داشتید خودتان زحمت ِ معنایش را بکشید) اما *(حتّی اتانا الیقین)* اش، داستان ها دارد. این *(تا که امروز به یقین رسیدیم)* اش داستان ها دارد. ما کی قرار است به یقین برسیم، آن روز یا امروز؟ زیر ِ خاک یا روی خاک؟ به قول ِ آن جمله ی معروف "ما را چه شده است؟"  در خوابی چنین عمیق.

*(کَلَّا إِنَّهُ تَذْکِرَة)* *( فَمَن شَاء ذَکَرَهُ)* *(که بی شک چنین نیست که آنها پنداشتند و این کلام حقیقتن پند و اندرز است تا هر کسی که بخواهد متذکر شود!)*


هرکسی که بخواهد؟! و کیست که بخواهد؟!

-----------------------------------------------


ما را چه شده است؟:

 

"در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم...لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی". چقدر؟ با خود بنشینیم و منصفانه مرور کنیم، چقدر ما این بیت بوده ایم و هستیم. قصد داریم باشیم و یا بشویم؟ چقدر در این بیت با ثبات بوده ایم، که اکنون (به خاطر ِ آنگونه نبودن که حاصلش نرسیدن به آن اطمینان ِ ناب و آرامش ِ محض است)، منکر ِ گوشه یا گوشه هایی از حقیقت می شویم. چقدر پیکان ِ شک به سمت ِ شوق و همت و ثبات ِ ماست و نه به سمت ِ حقیقت؟

معرفت، روح ِ محبت و محبت فزاینده ی معرفت است و این هر دو، بابی هستند برای ورود به مُلک ِ اطاعت. و اطاعت باید تمام باشد. " فکر ِ خود و رای ِ خود در عالم ِ رندی نیست...کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی ". برگزیدن ِ قسمتی و رها کردن ِ قسمتی دیگر، بی انصافی ست و جفا در حق ِ جانمان.

اینگونه است که آنگاه که می شنویم،  

"عاشقان را بر سر ِ خود حکم نیست

هر چه فرمان ِ تو باشد آن کنند"

بی درنگ و به یقین می گوییم، عاشقی یعنی *(و نحن له عابدون)* با آن صـِبغه ی الهی که اطاعت را خالص و تمام می کند.

این معانی، ظاهر و باطن ست. حُسن ِ این کلام به همین است که حقیقتش عیان است، روز است. من نمی دانم ما چرا و چگونه "خود" را اینقدر دور می زنیم، و سرگیجه ی حاصل را مستی ِ عشق می نامیم؟!

 

من در پی ِ آسیب شناسی ِ این مقولات در این مجال ِ محدود نیستم، و خود نیز به اسم ِ واقعیت های روز و روزگار، به لطف و یاری خدا زیر ِ بار توجیهی برای قصور و غفلت و فراموشی ِ آن حقیقت ِ همیشه نخواهم رفت و تمام ِ خواسته و تلاشم این است. آنچه سبب شد این چند خط را بنویسم، تنها این ماه ِ مبارک بود. ماهی که فرصت ِ مناسبی ست برای شروعی نیکو. برای شروع های نیکو.

فهم ِ ما اگر نرسد به احسن بودن ِ *(صـِبْغَةَ الله)*، هر نقشی که می نگاریم حرام است حتا اگر به اتّفاق ِ نظر ِ بسیاری از اهل ِ جهان معتبر شود! این چنین است که اگر چون به مدح و ستایش ِ شخصی چون حافظ بایستیم، آنگاه که می گوید:

"هرکو نکند فهمی زین کلک ِ خیال انگیز...نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد" ولی او را نفهمیم و ندانیم اشارتش به چیست، تنها دستخوش ِ هیجانی بوده ایم، که آن هم بی دوام است حتا اگر به طول ِ یک عمر کش آید! (این را به تجربه هایی که مستمر در میان ِ انواع ِ مختلفی از مردمان بدست آورده ام می گویم).

ما انسان ها چقدر ساده نمی فهمیم. چقدر ساده غافلیم و تن به واقعیت های روزگار می سپریم و در بند ِ واژه ای شوم و هلاکت بار به نام ِ _توجیه_ و تدبیری ناصواب به نام ِ _خود را به نافهمی زدن تا هر چه تمنا می کنیم برآید _ گرفتار گشته ایم. احساس ِ آدمیان در این روزها، این است که زندگی تبدیل به سلسله ای از چاله ها شده است، که چون از یکی درآید در دیگری فرود آید. احساسی که سهمگین تر است، این است که فائق آمدن بر مشکلات ممکن نیست مگر اینکه، گاهی تن دهیم به واقعیت های روزگار و به قولی تعادلی بین انسانیت و ناانسانیت برقرار کنیم! و از این هر دو سهمگین تر، محقّ دانستن ِ خود در داشتن ِ این احساس هاست و مبنا قراردادن ِ آن ها برای عمل. این همه، به واقعیت هایی در روزگار انجامیده که سبب ساز ِ توجیه و تدابیر ِ ناصواب می باشند و آدمیان را با بندهایی نامرئی به دست هایی شوم، بسته و مقید کرده است، دست هایی که تصاویری جذاب و فریبنده و رنگارنگ را بر موم ِ دنیا کشیده و عرضه کرده تا دیده های بسیاری را محدود و مجذوب و معطوف به روزمرگی هایی رازمّره کنند. تا آدمیان تنها تماشگرانی شوند که ببینند اما نبینند. همانند ِ کسانی که در خیال به سر می برند و چون آنان را صدا میزنی و یا از مقابل ِ آنان رد می شوی، احساس نمی کند و نمی بینند.

در این میان چطور می شود انسان ها را بی آنکه به مخالف با فطرتشان به پا خاست، به سمت ِ آنچه خود ِ شومشان می خواهند و دوست دارند و نفعی در آن دارند، رهسپار کنند؟!

کالبد ِ معنویت ِ آن ها را نگیر، اما روح ِ معنویت ِ آن ها را بگیر. کالبد همان زبان است، همان صحبت کردن است و روح، عمل می باشد. این ها خیلی بهتر از ترویج ِ بی خدایی جواب می دهد. حقیقتی که خوب به آن رسیده اند این است که فطرت ِ انسان را نمی توانند عوض کنند. پس چرا زور ِ بی جا بزنند و انرژی ِ خود را هدر دهند. اعتقاد به خدا باشد. اما فقط در سخن. یعنی مرگ ِ عمل. یعنی دیدن اما ندیدن. این جا خدا در واقع یک تشریفات ِ روانی ست. یک سرگرمی ِ فکری ست. مورفین می شود برای دردهای ناشی از بی تفاوتی ها در انجام ِ عمل، عمل های نیکو که آمیخته با تحمل ِ سختی هایی شریف، از دل کندن هایی زیبا، دستگیری هایی انسانگونه و  اینگونگی ها هستند. عمل هایی که در جریانی ِ مخالف با ظلم و طمع و فریب و غرور و غفلت و اینگونگی ها انجام می گیرند.

هرجور می خواهیم رفتار کنیم. بعد با صحبت از خوبی ها خودمان را تسکین دهیم. خیلی ساده و بسیار ساده تر، انسان ها می توانند نفهمند. آنقدر راحت خودشان را گول بزنند و گول بخورند و سرگرم شوند و سرگرم کنند که آب از آب هم تکان نخورد. طوری که اصلن به آرامش ِ بی دلیل ِ خودشان شک نکنند. که آیا من به راستی خوب هستم یا خوب نمایانده می شوم (به خودم یا دیگران). لااقل آدم برای خودش این سوال را جواب بدهد. ببیند اثری از خدا در متن ِ قدم ها و دست هاش، در پهنای قلب اش، در وسعت ِ چشم هاش هست؟ و چقدر هست؟ یا تنها بر سر ِ زبان ِ اوست. ببیند سکوتش زاییده ی توجیه است یا نه؟ زاییده ی ترس است یا نه؟ ترس از که؟ چه؟ ببیند دست هایش با دست های انسان ها گره می خورد یا نه، قلبش هنوز می تپد یا نه؟

نه این مجال، مجالی برای تحلیلی جامعه شناسانه و روانشناختی  و آنه و آنه است و نه من اهل ِ چنین تحلیل هایی. تنها به چند سطر ِ دیگر خلاصه می کنم و خلاص. اگر خواسته و تلاش ِ انسان ها برای همگرا شدن (با استعانت از ارزش های متعالی)، از درآمیختن ِ انسان ها با واقعیت ها و توجیه ها و ...، عقب بیفتد، حساسیت های اخلاقی کمرنگ شده و خصوصی شدن و فردگرایی فراگیر می شود (**حتا خوبی ها هم فردی شده و منحصر می شوند به عبادت و ذکر و به جا آوردن ِ مناسک و ...) و جوامع به سمت ِ فلج شدن و نهایتن مرگ ِ اخلاق و عقلانیت پیش می روند.


** مثلن به آن کلام که در قسمت ِ بعد از تشییع نوشتم فکر کنید. به *( مَا سَلَکَکُمْ فی سَقَرَ * قالوا لَمْ نَکُ مِنَ الْمُصَلّین*وَلَمْ نَکُ نُطْعِمُ الْمِسْکین)* قسمتی از آن کلام به عبادت اشاره دارد و قسمتی دیگر به اطعام ِ نیازمند. به دستگیری. خوبی ِ فرد را به اجتماع گره می زند. این یک مثال است و من قصد ِ بسط و شرحی بیش از این را ندارم.

--------------


آنان که دوست می دارم:


آدم ها هر چه برای خدا خالص تر شوند، مهربانی شان عمیق تر و دقیق تر می شود! بیشتر به سمت ِ سکوت پیش می روند. سکوت اینجا یعنی، به سمت ِ بی ادعایی رفتن. بیشتر سکوت می کنند، و بیشتر دست ها و پاهایشان سخن می گویند. اینان دنبال ِ بهانه برای محبّت نیستند، برای دستگیری دلایل ِ قانع کننده نمی جویند، برای مهربانی و سخاوت مکث نمی کنند، شتابان اند در هر خیری، این ها جالبند، این ها دوست داشتنی اند، این ها را نمی شود دوست نداشت و برای دوستی برنگزید. این ها بهانه شان خود ِ خداوند است، معامله شان با خود ِ اوست، پس چطور می توانند بگویند:

کمی فرصت، کمی توجیه، کمی غفلت، کمی غرور، کمی بهانه های رخوت زا...

این ها جاری اند، آفتاب اند. نمی دانم چه لغاتی را به کار گیرم برای بیان، جز اینکه بگویم، اینها اهل ِ نیکی های همیشه هستند، اهل ِ از خود نگهداری کردن، اهل ِ خود را نگه داشتن. این ها نزد ِ خدا کرامتشان افزون تر است، عزتشان بیشتر است، خدا خیلی این ها را دوست دارد و این ها برای جلب ِ محب ِ یار ِ بی بدیلشان و جلب ِ رضایت ِ او در نیکی  غوطه ورند، سبک اند، رها هستند.

یکبار برایم سوال شد اینها که خدا خیلی دوستشان دارد کیانند. جستجو کردم، زیرو رو کردم، اصل ِ کلام را گشتم. *(...الله یحبّ المحسنین)*، 5 بار. این ترکیب ِ صریح از تمام ِ ترکیب های مشابه بیشتر تکرار شده بود. فکر کنید!

ما دوست داریم انسانی به ما توجه کند، کسی که مثلن دوستش داریم. خود را به هر دری می زنیم تا محبتش را جلب کنیم. تمام ِ خواسته مان این است که بفهمیم چه چیزی را دوست دارد، چه می خواهد تا فراهم کنیم، تا انجام دهیم. کم و زیاد. هر چه داریم در طبق ِ اخلاص می گذاریم و ...

بعد ما چقدر راحت فرصت ها را از دست می دهیم. نیکی ها را رها می کنیم. می دانید برای چه؟

برای اینکه باید نیکی برای کسی باشد که نفعی برایمان داشته باشد (درونی و برونی). باید خیلی ها ببینند، باید یک بهانه ی خوب و دلیل ِ قانع کننده بیابیم، همین طور نمی شود که عمرمان را، دانشمان را، پولمان را، محبتمان را، زمانمان را خرج کنیم. نمی شود که. مگر مفت است، مگر بی زحمت بدست آورده ایم. خب خدا هم اگر دوست می داشت به دیگران می داد، حتمن حکمتی دارد که نداده است. مگر همه ی انسان ها اینکار را می کنند. یا مگر باید همه اینکار را بکنند. برای فلانی؟ فلانی که قیافه اش آنجور است. برای فلانی هزینه کنم که یکدفعه مرا آنجوری نگاه کرد، آن حرف را به من گفت، آن کار را کرد. برای این قبیل از آدم ها کاری کنم که اصلن تشکر کردن هم بلد نیستند، برای فلانی که نمی شناسمش، برای فلانی که نمی تواند جبران کند... نه آقا، ما صواب و ثواب دانمان پر شده است.

 

نه. برای خدا. خدا که می تواند جبران کند، نمی تواند؟ می بیند، نمی بیند؟ می شنود، نمی شنود؟ اگر جوابت به این سوال ها مثبت است، اگر در دعاهات زیاد می گویی، یا سمیع یا بصیر، یا علیم یا لطیف، رفتارت هم باید این را نشان دهد. کالبد معنویتت را باید به روح ِ رفتاری معنوی زنده گردانی. نقد می خواهی؟ "تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار..."

یا اصلن "نقد ِ بازار ِ جهان بنگر و آزار ِ جهان...ما را هم نه بس این سود و زیان؟!" او نقد جبران می کند، اگر برای او خالص شود. نقد ِ نقد جبران می کند. فراوان می دهد به اندکی. بسیار می دهد به ناچیزی.

اینگونه بودن نکند در این زمانه دیوانگی معنا شود. آدم های اینگونه دیوانه نیستند. حقیر نیستند، ساده لوح نیستند. حتا اگر به چشم ِ مردمان ِ سطحی نگر ِ بهانه جو، خوار و حقیر باشند. قیافه شان یک جوری باشد، حرف زدنشان یک جوری باشد و ناچیز باشند. "عقل اگر داند که دل در بند ِ زلفش چون خوش است...عاقلان دیوانه گردند از پی ِ زنجیر ِ دوست" از آن عقل ِ توجیهی، از آن عقلی که عقل نیست. من این ها را دوست دارم، این دسته از آدم ها را خیلی دوست دارم.

نمی دانم چه بگویم، بهتر است دیگر چیزی نگویم. درگیریم، با دلمان درگیریم، خیلی چیزها را شوخی گرفته ایم، تعطیلیم، می بینیم و نمی بینیم. می دانیم و نمی دانیم ...

------------------------------------------------------


باید شبی گذر کنی از روزمرگی:

 

شب ِ قدری پیش ِ روست. بسیاری از ما بارها تجربه اش کرده ایم. سپاسگزاری ِ همیشه ای دارد اگر بار ِ دیگر به آن برسیم. شایسته است وقتی به آن شب ِ همیشه رسیدیم، لااقل، بدانیم داریم چه می گوییم. کمی زمان،

خدا را،

کمی زمان، تا همین امروز در دریای اسماء و صفاتش غوطه ور شویم،

از پیش،

کمی آماده شویم (لااقل مثل ِ خیلی از امور ِ دیگرمان، مثل صبر و تحمل هایی که در راه های نباید داریم، در لجاجت های _بی دلیل ِ مهلک_ بر ناانسانی ها). به جان ِ گنجشکماهی قسم _اگر چه قسم ِ ناچیزی ست_ اگر قرار بر این بود که توانایی سخن گفتنم را بگیرند و تنها یک فرصت برای بیان ِ یک حرف به من بدهند، آن حرف این بود که: *( وَمَا قَدَرُواْ اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ)*

اگر چه آن حق که او راست تقدیرش از توان ِ ما خارج است و ناممکن، اما،

"هم به قدر ِ جرعه ای ..." برای خیلی ها و "هم به قدر ِ تشنگی ..." برای بعضی ها

به قدری لااقل.

نمی دانم، فقط می دانم که اسماء و صفات خدا.

راه ِ سلامت ِ انسان ها، در هر مرتبه و هر نشان که باشند این است که کاسه ی وجودشان را بر دارند و بروند بر کنار ِ این دریای ناتمام ِ و به قدر ِ خویش بردارند. دریای ناتمام ِ اسماء و صفاتش.

بسیار گشته ام، درهای زیادی را کوبیده ام، در خانه های بسیاری از عقل ها و قلب ها وارد شده ام و آنچه در این مهم پسندم افتاد "جوشن ِ کبیر" بود. قسم خوردن برایم سخت است، اما چون به چیز ِ ناچیزی هم قسم یاد می کنم، این را وانگذارید. به جان ِ گنجشکماهی که باید به پیشواز رفت، به معنا. به فکر. تا به امید ِ او، آنچه در لحظه ای بر می گیریم در سالی و عمری انبساط یابد و ضامن ِ سلاممان شود. سلامی که بی جواب نخواهد ماند.

به پیشواز برویم و بخوانیم تا،

بدانیم مهربانی یعنی چه، مهربان کیست و مهربان ترین ِ توانا

بدانیم روزی کدام است، روزی دهنده کیست و بهترین روزی دهنده ی همیشه

بدانیم دوستی چه معنا دارد، دوست کیست و دوست ترین ِ بی نیاز

بدانیم بخشش در چیست، بخشنده کیست و بخشنده ترین ِ نگه دار

.

.

.

برویم تا برسیم به اینکه "سبحانک".

تو منزهی از آنچه ما می پنداریم، از خیلی از افکاری که داریم، نیت هایی که می بندیم و اعمالی که انجام می دهیم و گواهی ست از آنچه نباید باشد! افکار و نیت ها و اعمالی که رنگی هایی دارند به نام ِ "من". توکّل هایی دارند بر غیر ِ "تو". لحظه هایی را می سازند بی یاد ِ "تو".

"سبحانک"، از آنچه سبب می شد تا در زمان هایی از کرامتم به خاطر ِ "به دست آوردن های ناچیز" بکاهم، در آن لحظه ها که تو را می دیدم امّا، اعتمادم آنگونه که بایست نبود یا بر تو نبود.

از از از ...

مگر تو را چگونه دیدم و تو را چگونه شناختم که در خور ِ امید بستنت در هر کاری ندیدم؟ "سبحانک".

مگر از چه ترسیدم و تو را چگونه شناختم که در انجام و عدم ِ انجام کارهایی، از مردمان بیم داشتم و از تو نه، آنچنان که امر ِ تو را سبک شمرده و یا رها کردم؟ "سبحانک".

"سبحانک" از مگرهایی که نفهمیدیم و نمی فهمیم

"سبحانک" ی که رهنمونمان کند به عمق ِ این کلام که *(انّک علی کلّ شیءٍ قدیر)*. و این افسانه نیست. شوخی نیست. پشت ِ گوش انداختنی نیست، راه ِ بایدی برای سعادت ِ همیشه است. و حکایت ِ سلام ِ همیشه با این کلام جان می گیرد. باید این ها را بدانیم تا رنگی چون این کلام، کویر ِ باورمان را بوستانی نامیرا گرداند. تا یک یک بندها را باز کنیم و از روزی به بعد برای همیشه در دریاسمان ِ معرفت و محبت و اطاعتش غوطه ور شویم تا برسیم به

*( لا اله الّا انت سبحانک)*

و یونس ِ جانمان از کام ِ نهنگ ِ دنیا رها شود و برسیم به مقام ِ *(فاستجبنا له)* و به سعادت ِ تمام ِ *(کذلک نُنجی المومنین)*


اگر خدا بخواهد...

---

گنجشکماهی

15 تیرماه 1393